سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

چند روز پیش مامان بهم گفت که خانم فلانی در میانسالگی آلزایمر گرفته و  راه رفتن را فراموش کرده است... از آن روز مدام موقع راه رفتن به قدم هایم فکر میکنم؛ به اینکه نکند روزی من هم ساده ترین چیزها را یادم برود. با خودم مدام فرآیند قدم زدن را؛ خم کردن زانوان و پیش کشیدن پا را مرور میکنم... با عقل بیست ساله ام فکر میکنم که پنجاه و پنج سالگی برای فراموشی و از کار افتادن خیلی زود است...

دیروز در اوایل سه ماهگیت یاد گرفتی که کم و بیش غلت بزنی؛ یک غلت کامل برای رسیدن به سه وجب آنطرف تر... بزودی میتوانی بارها و با سرعت بیشتری غلت بزنی؛ روی دست هایت تکیه کنی؛ بعد تر ها یاد میگیری که چهار دست و پا بروی؛ تاتی تاتی کنی و کم کم راه بروی و حتی بدوی؛ و به دوردست ها برسی! جایی خیلی دور تر از سه وجب آنطرف تر...

بعد از پنجاه و پنج سال خانم فلانی راه رفتن را فراموش کرد؛ و تو بعد از سه ماه غلت زدن را و در آینده ی نزدیک راه رفتن را یاد میگیری!

زندگی همینقدر متناقض است هانا! باید بدانی که هر چیزی وقتی مطلوب است که بموقع و به جا باشد. بموقع راه بیفت؛ بموقع سکوت کن؛ بموقع حرف بزن و بموقع گوش کن! من هیچ وقت نتوانستم بموقع و به جا باشم. روزی که تو بدنیا آمدی تمام راه را تا بیمارستان اشک ریختم و خواستم که هیچ وقت شبیه من نباشی و نشوی! اشتباهات من را انجام ندهی و راهی را که من انتخاب کردم و رفتم انتخاب نکنی! دلم میخواهد هیچ وقت از نسبت فامیلی و خونی ما با هم پشیمان و دلخور نباشی! هیچ وقت موقع بردن اسم من سرت را پایین نیدازی و هیچ وقت از من نا امید نشوی! من دوستت دارم هرچند که توی این دوست داشتن ناشی و بی فکر باشم!

فسقل جانم تا هستم به تو مدیونم؛ بخاطر همه ی روزهای سختی که تنها دلخوشیم، تو و لگد های گاه و بیگاهت بود! بخاطر همه ی روزهایی که تو و عکس های سونوگرافیت تنها سرگرمی من بود و تنها انگیزه ای که باعث میشد همه چیز را تحمل کنم و دلم آرام بگیرد؛ فکر کردن به تو و در آغوش گرفتنت بود!

 بدان که من همیشه و همه جا پشت درست و غلط تو خواهم بود؛ چه تو رقصنده شوی و چه یک درویش گمنام!

 

 

از طرف خاله ی نصفه و نیمه ی تو!


نوشته شده در سه شنبه 95/5/26ساعت 5:36 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک