خیلی سال پیش وقتی که کتاب دزیره را میخواندم؛ حس میکردم دزیره را خوب درک و لمس میکنم، منطق پشت تصمیماتش را خوب می فهمیدم، احساساتش وقتی که شوهرش را ترک میکرد، وقتی فرزندش به دنیا آمد، وقتی برخلاف میل باطنیش به دیدار معشوق سابقش میرفت تا دنیا را از جنگ و نفرت و کشتار کودکان نجات دهند، وقتی بعد از مهمانی های زنانه و حرف های پوچ عصبی میشد؛ خودم را می دیدم که در یکی از خانه های قدیمی شانزلیزه دنبال بهانه ای می گردد تا با خودش خلوت کند و آرام شود. از آن به بعد دزیره شد کتاب محبوبم. امروز نزدیک پنج روز شد که حس تنهایی دزیره چنگ زده دور گلویم؛ هر روز که میگذرد حلقه دور گلویم تنگ تر می شود و من بی تفاوت تر... خودم را دزیره ای میبینم که منتظر ایستاده کنار پنجره در حالیکه می داند کسی قرار نیست به دیدارش بیاید... پ.ن: خیلی وقتها تصور میکنم خوشبختی یک شوی تبلیغاتی است برای سود سرمایه داران و واقعیت ندارد... پ.ن: کامنت ها سالهاست که بسته است (از وقتی یادم می آید) و انتخاب های شخصی آدمها جای سوال هم ندارد.
کد قالب جدید قالب های پیچک |