ما هنوز در هنوزیم...
گوشه ی کارگاه یک جایی را پیدا میکنم و سریع زنگ میزنم بهش که بیاید دنبالم. کارگاه هنوز تمام نشده؛ روپوشم را تا میکنم؛ ماسکم را در میاورم و میگذارم جای همیشگی؛ دستکش های سیاه شده را میندازم توی سطل و میدوم بیرون. مامان کنار انیستیتو منتظرم ایستاده. توی ترافیک چمران گیر میکنیم. دم دم های غروب است. کتابچه ی دعا را می دهد دستم و می گوید: بلند توسل بخوان تا غروب نشده. مقاومت میکنم؛ می گویم سرما خوردم، حوصله ندارم و بحث میکنم که خودش بخواند. تسلیم میشوم، صفحه ی 118 را باز میکنم. "بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم انی اسئلک...." بغضم میترکد. اشک هایم سرازیر می شوند. خدایا تو میبینی؛ خدایا تو میدانی؛ و همین کافیست.
نوشته شده در پنج شنبه 97/9/15ساعت
8:38 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
کد قالب جدید قالب های پیچک |