ما هنوز در هنوزیم...
توی جاده گیر کردیم... امیدی ندارم حتی به چند کیلومتری دریای شمال برسیم... ترافیک شدیده! نصفه شب و از خستگی رو به قبلم! سرمو میذارم روی پای آقاجون و دراز می کشم... آقاجون دستشو میذاره روی سرم و آرام آرام جلو و عقب میبره... دستمو می برم بالا و دستشو فشار میدم! در مقابل دستمو فشار میده و بلند بلند می خنده... مامان از جاش می پره ، خندم می گیره... به دستاش نگاه می کنم... تیره، پیر و خسته... رگهای سبز و آبی دستش زده بیرون! یک جور هایی لذت بخشه! رگهای تجربه از روی دستش خودنمایی می کنه! یعنی یه روز دست من اینطوری میشه؟! بابا بزرگ بامزه ی چی توزی من، چقدر خسته است! زمان چقدر زود می گذره...؟!
نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت
9:32 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
کد قالب جدید قالب های پیچک |