مثل هر روز صبح داشتیم از جلوی زندان اوین رد می شدیم و صف ملاقاتی ها جلوی زندان مثل هر روز صبح تشکیل شده بود! توی دلم گفتم: خدا کمکشون کنه! مریم و فروز هر دو رویم افتاده بودند! دقیقا احساس می کردم در حد یک پشتی یا ... پوچ و توخالی ام! مریم ناگهان از جاش ژرید و گفت: وای چقدر دلم می خواست می رفتم توی زندان زنا!!!!! با نعجم لبم رو گزیدم و گفتم : خدانکنه! واسه چی؟! خدایا چی شد به این نتیجه رسیدی که هم سرویسی های دیوانه به من عنایت کنی؟! شکرت! فروز و زهرا به تایید از مریم اضافه کردند: وااااااااااای خیلی حال میده که...! - چیش حال میده؟! چه جذابیتی براتون داره؟! مریم گفت: مثلا من می خوام بدونم زنای توی زندان موهاشونو بلند می کنند؟! - یا ابروهاشونو بر می دارن؟! - مثلا توی زندان راجع به چی حرف می زنن؟! - حوصلشون سر نمی ره؟! جواب دادم: خب.. خب.. خب... دوستان حالا نوبت منه! از ایده هاتون خیلی ممنونم! شما به مرحله ی بعد سعود کردید! واقعا که دیوونه اید! شما فرض کنید موهاشونو تا کف پا بلند می کنند! ابروهاشونو تتو! راجع به مادر شوهرشون که کشتن صحبت می کنن و میگن که حقشون بوده و اینکه حوصلشون سر رفته و یک پیمونه برنج هوس کردن برای پاک کردنش! یا مثلا سبزی! - ولی من یه روزی میرم اون تو! - خب از یکی بپرس!!! - ببینی جالب تره! خدایا شکرت!
کد قالب جدید قالب های پیچک |