حوصله ی هرگونه گزارش کاری را نداشتم... مدادنوکی ام را پرت کردم طرف جامدادی ام و سرم را گذاشتم روی سطح سرد میز آزمایشگاه... مثل همیشه اطمینان داشتم که سرمای میز آرامم می کند و خوابم را می پراند... به رو به رویم خیره شدم.... در کنار کمدها و قفسه های آزمایشگاه ماکت اسکلتی وابسته به یک میله قرار داشت... از همان هایی که خودمان در راهنمایی داشتیم... از همان هایی که وقتی فکش را به سمت پایین کشیدم فنرش در رفت... از همان هایی که خانم اسماعیلی سر انگشتانش را با گواش زرد رنگ کرده بودند... از همان هایی که فوتش می کردی بعد باید از روی زمین استخوان هایش را باید جمع می کردی... اما یک جای کار ایراد داشت... این اسکلت زیادی سالم بود... انگار کسی سر کلاس زیست استخوانهای ستون فقراتش را نشمرده بود... انگار کسی فکش را نکشیده بود... انگار کسی بغلش نکرده بود... و کسی... این اسکلت باید نابود می شد... باید کسی فکش را بکشد و انگشتانش را رنگ کند و...
کد قالب جدید قالب های پیچک |