آدم گاهی دلش می خواهد، درجا بزند، گاهی با عوض شدن اعداد حس می کنم همه چیز عوض می شوند... حتی خاطره ها... تقدیم به آنان که درکنارمان نیستند ولی حس بودنشان به ما شوق زیستن می دهد... نشد که ادامه بدم...
ساعت 5 و پانزده دقیقه بود و ما همگی دیگر رمغی برای ادامه ی کلاس فیزیک نداشتیم، برگه عارفه را برداشتم و بالای صفحه اش نوشتم: حماسه ای دیگر در راه است! 28 /10/74 روز تجلی میثاق با آرمان های مقدس را فراموش نکنید... امسال حواستان را جمع کنید... و حالا... دیگر رمغی ندارم... ولی... اگر هر کاری را به موقع انجام دهی همه چیز مرتب است! حیف که نمی شود... اگر قدر وقت را بدانیم...
5 روز دیگر مانده... امروز ریحانه دوباره بهم گفت قاتل!!! من واقعا افسرده شدم... شاید آغاز 15 سالگی ام با قتل باشد...
کد قالب جدید قالب های پیچک |