در راه برگشت از یزد به سوی تهران : هم کوپه ای ها رو معرف حضورتون میشم: بنده حقیر - مونا - رضی - سپیده - مریم . نفر پنجم هم مشاور محترمه، خانم منتظری با چشمان سبز! (بنده خدا از بس معذب بود تا صبح بیرون کوپه بود و اصلا نخوابید!) از ابتدا که سوار شدیم سعی کردیم دختر های خوبی باشیم و با متانت و البته با دست شنیسل خوردیم! بعد تصمیم گرفتیم تا 5 تا چایی نوش جان کنیم، اولی را مونا خورد و دومی را خودم نوش جان کردم... 3 تای بعدی را هم مونا ریخت و به خورد صندلی های قطار داد... بنده خدا پلاک گذاشته بود و تعادل نداشت، مدام همه چی رو می انداخت یا مجسمه می شکوند! من و مریم تصمیم گرفتیم تا از صندلیمان صرف نظر کنیم و به سمت بالاترین تخت قطار روانه شدیم... مریم لب تخت نشست و پاهایش رو روی نردبان قفل کرد و من هم روی پاهای او دراز کشیدم و sms هایش را می خواندم و برای جواب دادن راهنمای اش می کردم... البته هم زمان محسن یگانه هم گوش جان می سپردیم با یک هدفن مشترک! ساعت 12:30 بالاخره کوتاه آمدیم و با هم کوپه های عزیز به توافق رسیدیم که جنازه شیم... به طور نامحسوسی من به پایین ترین تخت منتقل شدم... (خدایی خیلی نامحسوس بود! خودم کپ کردم و تا چند دقیقه می خندیدم.) خلاصه من با کمال متانت ملحفه هایم رو مرتب کردم و آماده خوابیدن شدم! و داشتم مثل بید می لرزیدم... آخه این سیستم حرارتی لعنتی به جای باد گرم، سوز می داد و مستقیم میومد تو صورت من و به علت جریان همرفتی کلا باید منقرض می شدم از شدت سرما! این وسط صبا (گنده) اومد توی کوپه واسه غاقل گیری و کلی باهم نصفه شبی ریز ریز خندیدیم... آخه زمین و زمان رو فحش می داد که این همه چربی واسه خودم جمع کردم که توی یه همچین مواقعی یخ نزنم ولی حالا دارم مثل تو که یک چهارم منی می لرزم... و مدام مثال فیل و نی رو می زد... (عوض مثال فیل و فنجون! ) خلاصه صبا رفت و مریم از بالا بیدار شد و منو صدا کرد و گفت که بیام بالا چون خوابش نمی بره... من کتابم رو برداشتم و رفتم طبقه بالا (3) ... جاتون خالی داشتم از نردبون می افتادم پایین و نزدیک بود رضی رو بیدار کنم... خلاصه مریم سرشو گذاشت روی پام و منم چراغ خواب بغل تخت رو روشن کردم و شروع کردم به خوندن داستان و برای اینکه مریم هم خوابش ببره، موهاشو نوازش می کردم... مریم خیلی وقت بود خوابیده بود و منم داشت کتاب 456 صفحه ای رو تموم می کردم... در آخر داستان دونفر مردند و من کتاب رو بستم و شروع کردم به گریه کردن... خلاصه مریم بیچاره از خواب پرید و بنده خدا بین خواب و بیداری کپ کرده بود... (باید حالت چهرش رو می دیدین! بنده خدا خوابش زهرش شد!) فکر کنم واسه همین امروز مدرسه نیومد! D: خلاصه بالاخره پامون به تهران رسید و بعد از 7 ساعت خواب خوش به زندگی طبیعی برگشتم... در ضمن دلم برای همتون تنگ شد... مسابقه 4شنبه هم که به سلامتی بهم خورد... ولی بازم سفر اصفهان پارسال یه چیز دیگه بود... راستی بچه ها عکسا رو براتون ایمیل می کنم و اسماشونو زیرش می نویسم... مسابقه که بهم خورد، پس از نزدیک نمی تونید ببینینشون... حیف...
تولد بابا هم مبارک! ایشاالله که همیشه سایشون بالای سرم باشه! آمین.
کد قالب جدید قالب های پیچک |