سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

سرکلاس زبان بودیم و ما طبق هر یک شنبه عصری توی لابراتور بودیم و مشغول دیدن فیلم... شیطانیمان گل کرد و

خم شدم سمت مانیتور تا رمز شخصیم رو وارد کنم و نظرام رو بچکم... اساسا عاشق آدرنالین مضاعفم...

خلاصه این مانیتور های لعنتی LCD  هستن و با هزار جور مکافات باید پشتشون قایم شی...

اما با جابه جا کردن و تنظیم بچه ها قضیه حله!

کلید کار اینه که: سپیده موهاشو باز بذاره و خم شه و هانیه هم یکم بیاد جلوتر...

خلاصه پارسی بلاگ ارمغان جدیدی نداشت و من به پیشنهاد هانیه رفتم توی یه سایتی که هرچی فال بگین داشت

دیگه کم مونده بود ماه تولدتو بپرسه و بگه که نکیر و منکر توی سوالاتشون چی می پرسن!!!!!!!!!!

خلاصه اول کاری رفتیم سراغ حافظ، بعد از نیت و فاتحه کلیک کردیم و جاتون خالی یه فالی اومد که ...

خلاصه همه به بنده حقیر خندیدن! دوباره کلیک کردیم و اینبار دوتا فاتحه نثارش کردیم... که بازم آفساید محسوب

شد... ماهم که کم کم به حافظ شک کرده بودیم که با ما شوخی اش گرفته، رفتیم سراغ فال ماه که بازهم چیزی

نصیبمان نشد... نویسنده مطلب یه مشکل شخصی با متولدین دی داشت!!! کم مانده بود که بگوید برو بمیر با این ماه تولدت!

ما که دلشکسته بودیم رفتیم سراغ رنگ ماهمان که دیدم زرد است! دقیقا رنگی که من با دیدنش هیستیریک می شوم...

بی خیال ماجرا شدیم و log off کردیم... ولی حرفای حافظ بدجوری حالمان را گرفت...

عصری به سعیده (آباجی محترمه!)  اس ام اس زدم تا وقتی اومد خونمون، از خونشون دیوان حافظش

رو بیاره... جاتون خالی وقتی فال گرفتم، هیچی نفهمیدم حتی با تفسیر!

خلاصه این اولین بار و آخرین بارمان بود... منو چه به فال!

البته بی انصافی نباشد، هرکدام یه قسمتی اش با ربط بود، ولی...


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 8:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک