سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

زمان: 8 تیر-ساعت 5/1 ظهر

تکیه زده ام به نرده های استیل و روی زمین سنگی نشسته ام...

زیر چشمی بازتاب کج و کوله ی چهره ام را روی میله های براق تماشا می کنم...

سرم به شدت درد می کند، دستی می برم به سرم و کلاه استخرم را از روی سرم می کشم!

کلاه قرمز پلاستیکی را توی دستانم مچاله می کنم.

کش سرم را باز می کنم و موهایم از حالت گوجه ای در می آید...

دستهایم را به حالت چنگ توی موهایم فرو می برم و آرام و نرم ماساژشان می دهم...

سر دردم به مقدار زیادی خفه می شود...دلم به حال موهای می سوزد...

دوباره سرم را تکیه می دهم به میله ها و آه می کشم. گوش می سپارم به جیغ های بنفش مردم...

نگاه سنگین کسی را به روی خود حس می کنم! سرم را صاف می کنم تا صاحب آن نگاه ها را پیدا کنم.

دختربچه ای 3-4  ساله پشت میله ها دو زانو نشسته و خیره شده به صورتم! نگاهش می کنم، چقدر دلنشین است. ناخودآگاه به رویش لبخند می زنم.

لبخندش عریض می شود و دندان های کوچولوی شیری اش خود نمایی می کنند. دستهای کوچکش را به دور میله ها مشت می کند و به حرف می آید:

" سلام دختر خانوم، چه موهای بلند و خوشگلی داری، مامان من که نمیذاره موهامو بلند کنم، خوش به حالت! یه قسمتی از موهات طلاییه؛ می دونستی؟! خیلی قشنگن. " سپس دستش را به سمت قسمت طلایی موهایم دراز می کند و آنها را لمس می کند.

من هم لبخند عریضی تحویلش می دهم و می گویم:" توهم بزرگ شی مامانت میذاره، آره می دونستم."

- تو هم آرایشگاه میری؟!

وای که چقدر شیرین است! شروع می کنم به خندیدن. همیشه فکر می کردم فقط ناظم هایم هستن که از این فکر های احمقانه می کنند و از این حدسها می زنند. می گویم: نه،از وقتی به دنیا اومدم یه طرف موهام طلایی بود.

می رود توی فکر. سعی می کنم دوباره به حرفش بیاورم تا از حرف زدنش لذت ببرم؛ می پرسم:

اسمت چیه؟!

-بهاره

دلم می لرزد. این دقیقا همان دختربچه ای است که توی رویاهایم برایم شیرین زبانی می کرد و من اسمش را بهاره گذاشته بودم. همان دختری که همیشه برای کشف احساساتش توی رویاهایم کلنجار می رفتم.بدون اینکه مثل همه ی دختربچه های معمولی متقابلا اسمم را بپرسد؛ به شیرین زبانی هایش ادامه  می دهد: مامانت کجاست؟!

حوصله نداشتم از میان جمعیت به زور مامانم را پیدا کنم و به او نشان دهم. پس شانه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم

-ولی مامان من اونه!

به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم. مادرش را در حالی که داشت به تفریحات خودش می رسید، دیدم.

چقدر بهاره ی صبوری بود که داشت با نگاه آرامش مادرش را تماشا می کرد که او را تنها گذاشته و داشت می رفت سراغ سرسره سواریش. چقدر صبور بود که دلش نمی خواست سوار آن سرسره ها بشود!آنها که سراسر هیجان بودند...

برای اینکه بیشتر به شخصیت بهاره پی ببرم پرسیدم: تو دلت نمی خواد سوار اونا بشی؟!

با مهربانی جواب می دهد: نه! من باید سوار اون سرسره ها بشم که واسه بچه هاست. اونا هم خیلی باحالن!

وای که چقدر بهاره ی عاقلی بود. تا به حال از بچه ای به این سن و سال خوشم نیامده بود. حالا که فکر می کردم همه ی بچه ها هم لوس و غیرقابل تحمل نبودند. مخصوصا این دوست کوچولوی من که مزاحم تفریحات مادرش هم نمی شد.چقدر بامزه حرف می زد و از سرسره هایی که به گفته ی خودش باحال بودند تعریف می کرد. در تایید حرفهایش گفتم:: 

-آره، اونا واقعا باحالن! منم بچه که بودم از اونا سوار می شدم و کلی کیف می کردم!

از اینکه به یک همچین دختر معصومی دروغ گفتم پشیمان شدم! استخر موجهای آبی که به تازگی باز شده بود.......من هم شده بودم مثل همه ی آدم بزرگ های بی فکر که مثل نقل و نبات سر بچه ها شیره می مالیدند...آه.

از پشت میله ها به کنار دستش اشاره می کند و می گوید: بیا اینجا پیش هم بشینیم!

دلم به سمتش پر می کشد. علی رقم اینکه دلم می خواست در کنارش بنشینم و دستانش را در دستم بگیرم، برای بار دوم خالی بستم و گفتم: آخه من که از لای این میله ها رد نمیشم!

آه... منم هم از لای میله های رد می شدم و هم می توانستم به راحتی از روی میله های بپرم. از چهره اش معلوم بود که ناراحت شده. من هم از اینکه از روی تنبلی ناراحتش کردم، غمگین می شوم. کلاهش را به دهن می گیرد و شروع به گاز زدن آن می کند. برایم عجیب است که چرا خودش به این سمت میله ها نیامد تا در کنارم باشد. لابد این هم جزو پیچیدگی های شخصیتش بشمار می آمد. با مهربانی دستم را بسویش دراز کردم و دستش را گرفتم و گفتم:

- آخه کلاه که خوردنی نیس. حیف نیست کلاه به این قشنگیت خراب بشه؟!

کلاه را رها کرد و سری تکان داد. الهی که چقدر حرف گوش کن بود.

زل زدم به مژه های بلند و زیبایش که چشم های روشنش را در بر گرفته بود...!

از نگاه هایم معذب بود و سرش را پایین انداخته بود...

دخترک بیچاره پیش خودش در موردم چی فکر می کرد؟!

این دقیقا همان دختربچه ی دوست داشتنی بود...بالاخره پیدایش کردم!

 

پ.ن: بعضیها، بعضی چیزها را، بعضی مواقع درک نمی کنند. انتظار بیشتری هم نمیشه ازشون داشت....

 


نوشته شده در یکشنبه 90/4/12ساعت 10:52 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک