بچه که بودم، مامان می گفت: "خدا بچه ها رو خیلی بیشتر از بزرگترا دوست داره." وقتی متعجم می پرسیدم : "چرا؟!" می گفت: "چون بچه ها معصومن و گناهشون خیلــــــــــی کمتر از ما بزرگتر هاست!" و من در جواب مثل همان کلام مامانم؛ معصومانه سرم را پایین می انداختم و جوابم می شد یک هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــچ بلند که صدایش را فقط خودم می شنیدم... و بعد سریعا معرکه را ترک می کردم. چون مامان نمی دانست من سوای همه ی بچه ها عمل می کنم. نمی دانست که گناهانم از مامان خیلـــــی بیشتر است. از روی شرم جوابش را نمیدادم و وقتی دستانش را می گذاشت زیر چانه ام و سرم را بالا می گرفت ؛ فقط زل می زدم به نگاهش و بازهم هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــچ... مامان چه می دانست... او هم در نظرم شده بود مثل همه ی آدم بزرگها.. حالا فقط مامان نازی* را داشتم... همیشه فکر می کردم مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه مرا درک می کند و پشتیبان است. همیشه حس می کردم وقتی باخودم فکر می کنم و غرق می شود، او ناظر به افکارم است. انگار واقعا حرفهایم را می شنید اما وقتی یکبار دم حرم امام رضا بودیم، در مقابلم زانو زد و خواست که برایش دعا کنم تا خدا او را ببخشد و من بازهم مثل همیشه زل زدم به نگاه سبزش و به چشمان زیبایش و برای اینکه او از همه برایم عزیز تر بود اینبار زبان باز کردم و کودکانه گفتم: "برو از یه بچه ی دیگه بخواه که دعات کنه! من کلی گناه دارم واسه خودم!" و با حالت قهر از او دور شدم. حالا دیگر هیچکس مرا درک نمی کرد. هیچ کس ِ هیچ کس! هیچ کس نمیدانست که وقتی خواهرم جلویم زانو می زند و می خواهد تا برای امتحانش برایش دعا کنم، این دعای من است که باعث می شود او نمره ی بدی بگیرد و باید هربار از عذاب وجدانِ گناهی که مرتکب شدم به خود بپیچم که مسبب همه ی نمره های بد منم... چه کسی می دانست که مسبب نمره ی بد خواهرم من هستم! چه کسی می دانست که من کوله باری گناه به دوشم می کشم! چه کسی می دانست که ماشین های علی را من از بالکن خانه به بیرون پرت کردم و یا مداد رنگی ها علی را من بودم که یک روز تمام وقتی بیرون بود؛ همه را تراشیدم و کوچولو کردم! چه کسی می دانست که کاسه ی بلوری مامان را من از آن بالا پرت کردم و شکاندم و کاسه خود به خود پایین نیافتاده بود... چه کسی می دانست که پیرهن بابا را من با اتو سوزاندم... چه کسی می دانست که من بودم که آب پرتغال را در کیف بابا خالی کردم و بسته آبمیوه از قبل سوراخ نبود... و یا کلید های ویلای خاله را من بودم که توی ساحل انداختم تا از کنار دریا نرویم ...چه کسی می دانست که این من بودم که گوشه ی پادری را سوزانده بودم (وقتی شمع از دستم افتاد)...! اگر همه ی اینها را برایش اعتراف می کردم؛ لابد دیگر مرا دوست داشت و دیگر برایم تیله های رنگارنگ نمی خرید و برایم هرچه که دوست داشتم نمی پخت و حتما دیگر نمی گذاشت تا شبها خانه یشان بخوابم و صبح ها دو کاسه کورن فلکس شکلاتی بخورم. یعنی اگر می گفتم حتی عصرها هم مرا برای بادبادک سواری پارک نمی برد؟! نتیجه.نوشت: حالا؛ ایمان دارم که خواهرم خودش امتحان هایش را گند می زد و این هیچ ربطی به من ندارد!!! پ.ن: اینها چیزهایی بود که تا ب حال مادرم در موردش ازم سوال نکرده بود تا اعتراف کنم وگرنه دروغ نگفته بودم!
کد قالب جدید قالب های پیچک |