داشتم با خودم فکر می کردم به جای آنکه سوار یک درشکه ی مسخره شویم و الکی بخاطر تلق و تولوق های اسب پول بدهیم؛ می توانیم در قسمت فواره بنشینیم و از یک نمایش واقعی لذت ببریم! حالا شدیم مچل یک الف بچه!!! و داریم سلانه سلانه به سمت ضلع جنوبی پارک حرکت می کنیم تا سوار همان درشکه های مسخره شویم. برعکس دقایق قبلی هیچکس حرفی نمی زند...انگار همگی داشتیم به حرفی که بهمان از سوی همان الف بچه تحمیل شده بود فکر می کردیم...زیر چشمی سمت راستم را نگاه می کنم، زهرا هم دارد مثل من فکر می کنم و تمام حواسش را داده به قدم هایش و هر از گاهی هم جلویش را می پاید. سمت چپم "سمیرا" است. دختر سادهء یزدی که مانتویی است و یک شال قرمز مشکی را سرش کرده،خواهر همکار خاله ام است.امسال می رود پیش دانشگاهی و ما تازه امروز به لطف خاله ام با هم آشنا شدیم.سمیرا دارد با خواهر زاده اش "نگین" کلنجار می رود و جواب حرفهایش را می دهد. نگین 4 سالش است.نگین مدام pvف می زند و کم مانده که کنترلم را از دست بدهم از بس که نویز(noise) ایجاد می کند! زهرا دیگر طاقت نمی آورد و جوابش را می دهد: باشه!!! پس ما یه اسب قهوه ای پررنگ می خوایم! و کلمه ی "قهوه ای" را با غیظ ادا می کند!
نگین به طرز مشهودی حرص می خورد و دیگر جواب نمی دهد. خیلی جا خورده از اینکه کسی که تا به حال برایش غریبه بوده و جوابش را نمی داده چنین پاسخش را بدهد! و من بلند بلند شروع به خندیدن می کنم! نگین بدتر حرص می خورد و پشت خاله سمیرایش قایم می شود تا دشمن (که من و زهرا باشیم) کمتر متلک بارش کند. چند دقیقه بعد نگین بازهم سازش کوک می شود و شروع می کند: من اسب قهوه ای پر رنگ می خوام!!! و به زهرا نگاه می کند. زهرا هم متقابلا جواب می هد: نگین اسب پر رنگ قهوه ای می خواد که چهار پا باشه!!! و بازهم کلمه ی "قهوه ای" را با غیظ ادا می کند!!! و چشمانش را ریز می کند و به نگین نگاه می کند! نگین اینبار دستانش را می گذارد روی گوشش و بلند جیغ می کشد... زهرا که اصلا از کارش پشیمان نشده و حس می کند خوب حرص بچه را در آورده. سمیرا بال بال می زند تا خواهر زاده اش را خفه کند و من که این وسط جاخورده بودم عصبانی می شوم و با عصبانیت رو به زهرا می گویم: ((به خودش مربوطه!)) زهرا شروع می کند به خندیدن. خودم هم از حرفی که زدم خنده ام می گیرد! سمیرا هم از بگو مگو های ما جاخورده و چزی از حرفهای ما را نمی فهمد...
به ایستگاه اسب ها نزدیک می شویم. من جلو تر راه می افتم و توی راه پول و گوشیم را از توی جیب شلوارم در می آورم و رو به مسئول توی دکه که بازوهای گنده ای هم داشت می گویم: یه بلیط لطفا! آقای بداخلاق می گوید: 9:40 جمله اش فعل هم نداشت! دو دستی میزنم توی سر خودم...! جواب این دختره رو چی بدم آخه؟!!!بعد به این نتیجه می رسم که با توجه به بازوهای آقاهه سنگین تر است دور خواهش و رو انداختن را خط بکشم... زهرا از راه می رسد و در خواست مرا تکرار می کند و او هم مثل من کوپ می کند. ماجرا را به سمیرا می گوییم و در نهایت تصمیم به بازگشت می گیریم... نگین فریاد می زند: اسب! اسب! اسب! سمیرا برایش توضیح می دهد که اسب دارد شام می خورد و الان حوصله اش را ندارد و ... من و زهرا بی توجه به آن دو به راه می افتیم. تا همین جایش هم خیلی صبور بودیم. سمیرا خودش را به ما می رساند. نگین کمی بعد دوباره شروع می کند: من اسب قهوه ای پر رنگ می خوام!!! و زهرا هم کم نمی آورد و می گوید: نگین اسب پر رنگ قهوه ای می خواد که چهار پا باشه و کالسکه اش هم صورتی باشه!!! و بازهم کلمه ی "قهوه ای" و "صورتی" را با غیظ ادا می کند!!! من چپ چپ نگاهش می کنم و ترجیح می دهم تا جایی که امکان دارد بی تفاوت باشم و انرژی مصرف نکنم. نگین باز هم دستش را می گذارد روی گوش هایش و یک جیغ بنفش می کشد!!! آنهم وسط جمعیت! من زهرا را تهدید می کنم! زهرا فقط می خندد! و بعد زهرا رو به سمیرا می گوید: واقعا صبوری رو قورت دادی! و من اینبار وارد بحثشان می شوم و تاکیید می کنم: یه لیوان آبم روش!و زهرا سر تکان می دهد و از تجربیاتش در برابر زینب می گوید! و تولیدی سگی که راه انداخته! گفتم: پس همینه هم سگ ها به تور فتن، نگو زیادی جلو چشم مامان بابائه بودی! و زهرا ناسزایی می گوید... و من به داشتم در افکارم به این فکر می کردم که اگر جای این دختربچه؛ یک پسر بچه اینجا حضور داشت، زهرا خودش را هلاک می کرد! همان موقع با نزدیکی جایی که در آن مستقر بودیم رسیدیم. نگین بدو بدو و جیغ و ویغ کنان به سمت مامان و مامان بزرگش دوید و خودش را لوس کرد... کم مانده بود دیگر حمله را آغاز کنم که بازهم با وساطت دوستان بی خیالش شدم و به سمت ضلع شمالی پارک آب و آتش به راه افتادیم تا برسیم به فواره ها... تازه کمی پیش رفته بودیم که عجل معلق، نگین خانوم از راه رسیدند... خب حال من و زهرا دیدنی بود...زهرا خم شد و رو به نگین گفت: اسب چه رنگی می خواستی؟! و نگین هوااار زد.........
ساعت 11:15 شب بود. و چند ساعتی از آن زمانی که آقای بداخلاق گفته بود گذشته بود. سریع خودمان را به محل رساندیم و من بازهم جلوتر رفتم که اینبار مسئول جدید که ابروهای پیوسته ای هم داشت و نسبتا لاغر مردنی بودو ب صلاح بود، گفت که چند خانواده بلیط گرفتند و فقط تا ساعت 12 درشکه سواری هست... همان جا جلوی بادجه وا رفتم... خلاصه با خواهش و تمنا و البته حنجره ی نگین خانم که به خوبی می نوازید،طرف بلیط داد و ما همان موقع سریع سوار شدیم!!! هنگام سوار شدن یک دختر بچه پرید توی کالسکه و پیاده نشد و ما با عصبانیت سوار کالسکه شدیم و بعد به این نتیجه رسیدیم که از نگین بدتر هم وجود دارد که تنهایی هم سوار درشکه می شود... و خب زهرا هم اعتراف کرد که دیگر انرژی برایش باقی نمانده که صرف این مزاحم جدید بکند و فقط به چندتا چشم غره و متلک اکتفا کرد که البته همان ها هم جواب داد و با سفر لاک پشتی را بالاخره پشت سر گذاشتیم...
و من تمام مدت به این فکر می کردم که اگر این تک اسب موجود قهوه ای پر رنگ با همان غلظت لحن زهرا نبود؛ قرار بود چه گلی به سرم بگیرم و سرم را به کدام دیوار بتنی بکوبم؟!!!!
پ.ن: مطمئنا اگر این نگین خانوم را سوار اسب لوک خوش شانس هم می کردیم راضی نمی شد!
پ.ن2:مهمان خاله بودیم.

کد قالب جدید قالب های پیچک |