موهای خیسم را با حوله ی مورد علاقه ام جمع می کنم...توی آینه به چشمان سرخم نگاه می کنم...چقدر اشک ریخته بودم؟! چرا اشک ریخته بودم؟! دماغم را بالا می کشم. چه اهمیتی دارد؟! مهم این است که دلت گواه بدهد که آرام می شوی... شاید!... دوباره چشمانم پر می شود، سعی می کنم جلویش را بگیرم اما همه چیز تار می شود و اشک ها بازهم سر می خورد،تند و تند، پشت سر هم... توی دلم فریاد می زنم: د... لعنتی چه مرگته؟! مگه همینو نمی خواستی؟!...هق هق گریه هایم تبدیل شده به اشک های بی صدا که صرفا جهت این است که بغضی متلاشی نشود و نترکد روی در و دیوار اتاقم...آرام اشک می ریزم چون دنبال شانه هایی می گردم که سرم را در میانش فرو کنم و هق هق ام را از سر بگیرم مثل همیشه... دلیل گریه هایم شده اشتباهاتی که کورکورانه مرتکب شدم و حالا از سنگینیشان به چشمانم فشار می آید... آرام چند بار می زنم توی صورتم تا قرمزی گونه هایم برود!... ژاکتم را می زنم زیر بغلم و راه می افتم... تند تند پله ها را دوتا یکی می کنم در بین راه ژاکتم را هم می پوشم... دستگیره را به زور به سمت پایین می کشم و دستم زخم می شود...می دانستم و حواسم بود که با آستین ژاکتم دست گیره را بکشم اما نمی دانم از روی حرص بود یا لج که با عصبانیت این کا را کردم... دستم را نگاه کردم... رد خراش دستگیره کف دستم مانده بود و داشت خون می آمد؛ کمی هم می سوخت... یک قطره اشک روی زخمم می رقصد و زخم دستم شروع به سوزشی دردناک می کند... آه خدای من چقدر لوس و بی مصرف شده ام... با آستین دست چپم دستگیره را دوباره به سمت پایین می کشم و با حرص قدم به پشتبام خانه می گذارم...آهسته در را پشت سرم می بندم تا صدایش توی راه پله نپیچد...یاد آخرین باری می افتم که پایم را اینجا گذاشتم... تا آن موقع من عاشق پشتباممان بودم ؛ شده بود برایم پناهگاهی امن... هر وقت که حوصله ی درس را نداشتم به اینجا پناه می آوردم و درس می خواندم... تمام خردادم را اینجا سپری کرده بودم... یاد عکس هایی که با زهرا اینجا گرفته بودیم افتادم ؛ چه حرف ها که نزده بودیم... از آخرین باری که اینجا سپری شده بود دیگر جرئت نکرده بودم پایم را اینجا بگذارم ؛ تا وارد می شدم همه چیز مثل یک فیلم از مقابلم می گذشت... می بینی پناهگاهم را هم از من گرفتی!... حالا دوباره و نا خودآگاه مرا به اینجا کشاندی!... که چه چیز را ثابت کنی؟!... مثل همیشه فکرت را به سختی از سرم بیرون می کنم... بالاخره با خودم کلنجار می روم تا در پشتبام بمانم و بعد از مدتها دوری از پناهگاهم ماندگار شوم...اما جرئت نمی کنم تا بروم جای همیشگی... به سمت حیاط به راه می افتم و در نهایت رو به منظره ی مورد علاقه ام می نشینم روی زمین... زمین خیلی سرد است ؛ چاره ام فقط تحمل است... پاهایم را جمع می کنم توی شکمم و دستانم را دورشان قلاب می کنم و چمباتمه می زنم... چه چیز می تواند آرامش بخش تر از این باشد؟!...چه چیزی می تواند آن همه اشک را از من بگیرد و مصمم و آرامم کند؟!... انگار شکنجه ها دیگر تمام شده... حس می کنم شانه هایم از زیر بار آن همه نگاه سنگین که همیشه و همه جا دنبالم می کرد ؛ خالی شده... باد سرد و خنک شبانگاهی شروع به وزیدن می کند... ژاکتم را محکم تر به دور خودم می پیچم و حلقه ی دستانم را محکم تر از قبل می کنم...هوای بالای سرم ابری است و هیچی نشده بوی خاک مرطوب بلند شده... موهایم از زیر حوله رها می شوند و با هر حرکت باد به صورتم تازیانه می زنند...هربار محکم تر... هربار خصمانه تر...انگار دارند مثل پتک چیزی را توی سرم می کوبند... حس می کنم دارم زیر نگاه کسی تحقیر می شوم...حس می کنم دارند اشتباهات زندگی ام را زمزمه می کنند و می کوبند توی سرم... هربار تا چشمانم می خواهند پر شوند ؛ سوز سردی به صورتم سیلی می زند و همزمان موهایم شلاقم می زند و اشکهایم انگار خشک می شوند و حل می شوند توی چشمانم... اما مژه هایم همچنان خیس و سنگین بالا و پایین می پرند... طره ای از موهایم به دهانم گیر می کند ، با انگشت کوچکم رهایش می کنم... سر دردم شروع می شود...اما چه اهمیتی دارد؟!... درخت های تبریزی حیاط مدام از این سمت به آن سمت خم و راست می شوند و به هر سو تعظیم می کنند و برگ هایشان را می سپارند به باد...زل می زنم به چراغهای شهر که مدام خاموش و روشن می شوند و انگار چشمک می زنند. برج میلاد هم رقص نورش را از سر می گیرد، چراغ راه پله ی طویلش روشن است و انگار درونش روشن است... سرم را می گذارم روی زانوهایم و یک نفس عمیق می کشم... باد تندی می وزد... به حوله ی سرم چنگ می زنم ...رعد و برق نسبتا بلندی می زند ؛ آسمان لحظه ای روشن می شود ؛ دوربین خدا دارد فلاش می زند... برای اولین بار نمی ترسم ؛ چقدر شجاع شده ام که تنهایی توی تاریکی چمباتمه زدم و نه از رعد و برق می ترسم و نه به حشرات موذی فکر می کنم... و بعد رعد و برق های بی حاصل که بارانی به ارمغان نمی آورند و فقط صدا دارند و نور...رعد و برق داشت نگاه خشمگینش را روانه ی زمین می کرد و زمین داشت از این همه تاخیر باران گله می کرد...و بعد باران باریدن گرفت... نم نم... سرم را بلند می کنم و با صدای نسبتا بلندی از خودش تشکر می کنم!... با خودم فکر می کنم توی این دنیا چه کسی به اندازه ی من اینقدر زیاد از باریدن باران خوشحال است؟!...دلم می خواهد تمام قطره قطره اش را برای خودم جمع کنم...دلم می خواهد قطره قطره اش را ببوسم و به سر و رویم بکشم...دلم می خواهد همه ی قطره های باران، روی سر و روی من ببارد...موهای خیسم، خیس تر می شوند... قطره ای باران روی صورتم سر می خورد و در نهایت از روی چانه ام می ریزد پایین... من از کل دنیا مگر چه می خواهم؟!... همین بودن زیر باران برایم غنیمت است...سردم می شود و دندان هایم اخودآگاه شروع به هم خوردن می کنند و تمام بدنم می لرزد... فکم از حرکت باز نمی ایستد و سر دردم هر لحظه بیشتر حس می شود...سرما جای جای جسمم را سرّ و بی حس کرده... باران به این خوشگلی را رها کنم و بخزم توی جای گرم و نرم خودم؟!... امکان ندارد... دیگر جسمم طاقت این همه پافشاری را ندارد و به عطسه کردن می افتم... یاد مامان و قیافه ای که با دیدنم پیدا خواهد کرد می افتم...به حتم الان گونه ها و بینی ام از شدت عطسه ها سرخ سرخ شده اند...باران آرام می شود و از خیابان دیگر صدای همان چند ماشینی که گه گداری رد می شدند هم نمی آید... دلم گواه می دهد که آرامم و این را مدیون توئم... تو هم آرام باش... این خدایی که برای من باران را فرستاد در حالی که نمی دانستم با وجود سر زده اش انقدر آرام می شوم ، برای تو هم فکری دارد...خدای من خوب حرف دلم را می فهمد... خوب می داند چه می خواهم...خدای من،خدای عجیبی است... نگاهش کنی خودت می فهمی که تک است...دیگر دندان هایم از حرکت باز نمی ایستند و من تمام بدنم را سرما فرا گرفته ... رضایت می دهم تا از باران دل بکنم... به سختی قفل دستانم را باز می کنم و بر می خیزم و دوباره به راه می افتم ... از سر و صورتم قطرات باران می چکد... پ.ن: از لج تو هم که شده ، این بار در آغوش می گیرمش ! ساعتها ، در آغوشش اشک میریزم ! به ازای کار هایی که با من کردی .. سنگ صبوره خوبیست ... زانوی غم را میگویم ! نکته.ن: سعی کنید هر چیزی را به هر چیزی مرتبط نکنید... همه چیز بهم ربطی ندارد...حلاجی هم نمی شود...!
کد قالب جدید قالب های پیچک |