وقتی از صبح که برمی خیزی سر گیجه ای شدید گریبان گیرت می شود و همه جا با دمبالت راه می افتد و سر گردانت می کند، بهترین راه این است که یک جا لم بدهی جلوی باد کولر و بنی زیر آواز... وقتی برای هزارمین بار داشتم تکرار می کردم: " ...جدایی حق دستامه که دستاتو نمی گیرم..." مامان بالاخره کلافه شد و طاقتش تمام شد و غرولند کنان گفت که به یک آهنگ شاد گیر بدهم و غم انگیز نخوانم... حس می کنم بعضی چیزها جزو شخصیتم و زندگیم نوشته شده، انگار چیز دیگری در معادله ی زندگی ام صدق نکند... داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه چیز وقتی خوب و ایده آل می شود که تو نمی خواهی؟! مثل باران بهاری ای که به موقع نبارد و در زمستان ببارد... مثل قلب مرده ای که در جسم دیگری بتپد... مثل یک طوفان بی موقع... مثل یک غم سر زده در شادی ها... پ.ن: حکمتش با خودش! پ.ن2: صرفا جهت اعلام برائت از فسیلی و بی نظری! نکته.ن: این عنوان شایسته ی مطلب زیباتری بود... :(
کد قالب جدید قالب های پیچک |