سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

توی راه که بودم نگین مسیج زد توی همین مایه ها که مزخرف نگویم. راست می گفت اصلا از وقتی که نگین آمده توی پنج کانتکت frequent گوشیم مدام راست می گوید... مدام مسیج های راستکی می فرستد و حرف های راست می زند. تصمیم گرفتم زیاد مزحرف نگویم. زیاد حرف بیخود نزنم. زییاد فکر های چرند نکنم...

می خواستیم وارد سالن مسجد بشویم؛ الهه که چشمش افتاد به گل هایی که برای تسلیت بود ناگهان ایستاد و پرسید: "الان من باید چی بگم؟"... الهه هم راست می گفت. اصلا باید چی می گفتیم؟ باید می ایستادیم همدیگر را بغل می کردیم و در همین حین زیر گوش هم حرف می زدیم؟ حرف های خوب؟ باید وقتی نگین را توی بغلم فشار می دادم می گفتم: " غم آخرت باشه! " ؟ ... آخر خودم که می دانستم دنیا دنیا غم خوابیده پشت سرنوشت ما... باز هم باید اشک می ریختم و با بغض توی گوشش می خواندم که غم آخرش است؟ کجای زندگی غم آخری بوده که برای چنین مناسبتی جشن بگیریم؟

دنیا دنیا غم هست پشت قباله ی زندگی هر کدام از ما... تا زمانی که من هستم و آدم های به ظاهر "همه" خوب... کجای دنیا می تواند غم نداشته باشد که برویم همان جا آرزو هایمان را بسازیم؟ برویم همان جا جشن خوشبختی مان را بگیریم و از همان جا به آدم های اینور هار هار بخندیم؟ برویم آتلیه ی آنجا چشم مردم اینور دنیا را در بیاوریم که ما خوشبختیم و هی عکس های عشقولانه ی پر از خوشبختی بگیریم؟ کدام جزیره ی ناشناخته را میشناسی که مردمش انقدری فهم داشته باشند که پشت همدیگر حرف نبافند؟ انقدری خودشان را حضرت ندانند؟ انقدری دیگران را مقصر و ستمگر و اوباش و خودشان را مظلوم ندانند؟ انقدری دیگران را بی دین و قرتی گر و فاسد و خودشان را معتقد و با ایمان و پاکدامن ندانند؟ انقدری دیگران را بی لیاقت و بی عاطفه و خودشان را سحاب ِ رحمت ندانند؟

زندگی اگر خوب بود... مرا هیچ وقت به آنجایی نمی رساند که بروم پشت نرده های پیش دانشگاهی بایستم؛ خیره شوم به باغ سفارت و در جواب مرجان بگویم: دلم می خواهد بالا بیاورم روی آدم های متکبر این زندگی! مرجان هم راست می گفت که آدم ها تاریخ مصرف دارند... راست می گفت که گاهی آدم ها موقتا خوب اند... می دانی از یک جایی به بعد تنت می خارد برای بی تفاوتی! برای اینکه برای برخی شانه بالا بیندازی! از یک جایی به بعد اصلا برایت مهم نیست که جواب توهین فلانی را دادی یا نه! اصلا فلانی کی باشد که توهینش مهم باشد! از یک جایی به بعد می خواهی به همه بگویی که بی خیال حرف مردم!

اصلا باید بروم بهش بگویم بی خیال مردم! دوری و دوستی کدام است؟ فاصله هایند که شکست ها را می سازند.

اصلا مردم کی باشند که بخواهند برای ما چشم درشتی و دهن گشادی کنند؟

می دانی اصلا باید می رفتم توی گوش نگین می گفتم: روز های بهتری هم هست...

هر چند نگین؛ نگین و دل بزرگش خیلی صبور تر از این حرف های من و توست! انقدری که او بقیه را آرام می کند...

...

وای خدای من حالم خوب نیست و می خواهم روی جمعیتی بالا بیاورم... می خواهم روی بعضی ها بالا بیاورم...

 

گر می نـخوری طعنه مزن مســـتان را

بنیـاد مکن تو حبــــــــــله و دســتان را

تو غره بدان مشو که می، می نخوری

صد لقمه خوری که می غلام ست آنرا

 

پ.ن: میگه که بگم: دردم اینه که مردم فهمشون به دردم نمیرسه!


نوشته شده در دوشنبه 92/6/11ساعت 11:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<      1   2   3      


کد قالب جدید قالب های پیچک