سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

پارسال دقیقا همین یازدهم مرداد داشتیم زیر پل ستارخان نصفه شبی با خاله ام حرف می زنیم که "این" نمی میرد... هرچند آن روز لباس های مشکی ام را پوشیده بودم و برایم فرق بین مُردن و نمُردنش نگران کننده نبود... یادم هست ناگهان ایستادم و به خاله گفتم: و اگر یکهو زد به سرش و افتاد مُرد من با شلوار سبزم کجا بروم عزاداری؟! و خاله مطمئن تر از من سر تکان داد که نمی میرد... اما هنوز هم اگر یک سال تقویم ها را بکشیم عقب؛ همانجا می ایستم و همان طور قاطعانه می گویم که نمی میرد...

اما مُرد... چشمهایش را بست و با خیال راحت مُرد... اصلا هم فکرش را نکرد که با شلوار سبز نمی توانم بروم تشییع جنازه... حتی به دختر هایش فکر نکرد... و خیلی قاطعانه با آن کلیه های دست دوم خوبش افتاد مُرد... با اینکه اتاق بیمارستانش خیلی لوکس بود و مارک لوازم آرایش پرستار هایش خیلی آنتیک بود و ماشین دکترش بنزین سوپر می بلعید و گل های بالای سرش همگی یک دست لیلیوم های صورتی بودند و دارو هایش یکی یکی از "یو اس ای" به خدمتش نازل می شدند و دستگاه های بالای سرش همگی آلمانی بودند و نبضش را دختر زیبایی چند دقیقه یکبار چک می کرد و لباس های بیمارستانش فیت ِ بدنش بودند و تهویه ی اتاقش اتوماتیک بود و کاغذ دیواری های اتاقش "مید این راشا" بود و تخت اتاقش حتی می توانست برایش چنجه ی تازه درست کند .... دست آخر توی همان بیمارستان یا بقول آقاجون "مریضخانه" ی فوق مدرن جانش را تقدیم کرد.

...  با اینکه من تشییع جنازه اش نرفتم... ختمش را ندیدم... و بابت مرگش هیچ خرمایی نخوردم... فاتحه ای نفرستادم... نه اشکی ریختم... نه بعضی کردم... و نه حتی صدایم اشتباها لرزید...

من یادم هست آن روزهایی را که "این" یک دسته بیل گرفته بود به دستش و گور خودش را نرم نرمک می کند...

و بعد های توی گرمای مزخرف همین مرداد خودش رفت ته گوری که کنده بود گرفت خوابید و ادای میّت ها را در آورد...

و فکر کرد من باور می کنم که نبضش نمی زند...!

هاه!

برگ

 

پ.ن: امروز ظهر که رفته بودم بقالی برای سالگرد همین "این" خرید کنم دست آخر به فروشنده گفتم "لطفا یک فاتحه هم بفرستید!" گفت: "چشم"... اصلا نپرسید شما خودت یکبار فاتحه خواندی برای این جنازه که به ما امر و نهی می کنی؟! ... خلاصه که شما هم خواستید کاری کنید نخواستید هیچ!


نوشته شده در شنبه 92/5/12ساعت 2:18 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

نشستم روی مبل های چرمی خانه ی عمه اینها و روی فنجان چینی توی دستم ضرب گرفته ام...فکر...فکر...فکر...

می پرسم: الان خوشحالی؟ شد اون چیزی که می خواستی؟

در حالی که تند و تند سر فنجانها آب جوش می ریزد و کمک می کند می گوید: ناراحتم

عجیب است...

دنیای آدم های درس خوانی که از رتبه های کوچک کنکورشان هم ناراضی اند...

 

 

پ.ن: رتبه ی امیر خیلی خوب شد! حداقل از نظر من... ؛)

+تصمیم دارم لااقل از این به بعد موهایم را به سمت راست شانه بزنم... شنیده ام تاثیر دارد!


نوشته شده در جمعه 92/5/11ساعت 2:10 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

خوابم نمی برد... و این احمقانه ترین موضوعی بود که می توانست در موردم اتفاق بیفتد... اینکه یک شب خوب خدا بخاطر فکر و کابوس دیگری لحاف نازکی بردارم و پرسان پرسان بروم توی پذیرایی زیر نور چراغ خواب؛ کولر روشن کنم و بنشینم خاطرات خیانت یک زن به مردش را بخوانم و کمی آرام بگیرم... آرام بگیرم و مدام جای زن و مرد داستان را عوض کنم و شبیه به زنی باشم که کمرش شکسته و هی برام خودم الکی الکی غصه بخورم و جواب مسیج بدهم... خودم را مدام می گذارم جای آن زن (مهناز افشار) توی "برف روی کاج ها"... عجیب تر اینکه بلا تکلیف بودم؛ مثل مرفه های بی درد بلاتکلیف بودم و نمی دانستم بابت کدام واقعه باید ناراحت باشم...

او (مهناز) هم مثل من بود... میان سیاه و سفید های فیلم یک لحاف نازک برداشته بود و خیره شده بود به پیانو اش... اما توی پذیرایی مان دیگر هیچ پیانویی وجود نداشت... که من خیره بشوم به آن و بعد ناگهان بزنم زیر گریه... خانه ی ما پنجره های قدی بلندی ندارد تا گریه ام که گرفت بروم پشت پنجره بایستم و سایه ی تمام قد روح شکسته ام را تماشا کنم... یا روسری ام را جلوی پنجره مرتب کنم... پشت پنجره های خانه مان مامانم ترشی نگذاشته... حتی مربا های آفتابی اش را هم پشتبام می گذارد... پشت پنجره های خانه مان نه پیچکی هست و نه گلدان های شمعدانی... رو به روی خانه مان هم هیچ همسایه ای نیست که بروم عاشقش بشوم و مدام رفت و امدش را چک کنم...

دختر هایی که دو ی نصفه شب اشکی می شوند... غم های بزرگی دارند... غم هایی که انقدر بزرگ هستند که رویشان نمی شود اعتراض کنند... مثل دختر های شش ساله ای که مادرشان دوچرخه شان را ناگهان اهدا می کند به بچه ی کارگرشان... مثل وقت هایی که اسکوپ های بستنی توپی می افتند روی سنگ فرش خیابان... مثل جراحی عزیزی که امیدی به زنده بودنش نیست... مثل جا گذاشتن کیف پول توی واگن مترو با یک عالم عکس سه در چهار دوست داشتنی... یا مثل آن وقتی که مامان نازی چشم هایش رابست و مُرد... خیلی جدی چشم های سبزش را بست و بنا را گذاشت بر مُردن و دست آخر هم مُرد...

دو ی نصفه شب به سرم زده و حالا دارم به مرد هایی فکر می کنم که دو زنه هستند... و خودم را می گذارم جای خانوم اولی...

و بعد برای خودم و بچه های نداشته ام غصه می خورم... و برای همه ی دختر هایی که دو نصفه شب غم عالم می ریزد روی دلشان...

و بعد پرسان پرسان لحافشان را بر می دارند و می روند پذیرایی...

و غصه می خورند...

خیلی جدی بنا را می گذارند بر غصه خوردن...

و مثل بید های غمزده فقط گاهی تکان می خورند...

 

 

پ.ن: متنفرم از کافه هایی که باید بروی پشت پنجره یشان یک صندلی دنج انتخاب کنی و سیگار بکشی... متنفرم.

+ ته ِ ته ِ تهَ اش می توانی نتیجه گیری کنی که حرفی برای گفتن ندارم!


نوشته شده در یکشنبه 92/5/6ساعت 1:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تواضع یعنی:

زرافه ها به جای گردن کشی
ترجیح دادند سکوت کنند...

توضیح: زرافه ها تار صوتی ندارند...

باورت میشه قیچی؟ این زرافه ها رو خیلی دوست داشتنی تر نمیکنه؟ سکوتن... سکوتِ سکوت....

زرافه

پ.ن: این نظر رو پلی برام گذاشته بود. خیلی دوست داشتمش!!

+ بی خود نیست ما عشق زرافه به دنیا اومدیم! از بچگی فلسفه داشتیم واسه خودمون؛)


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/3ساعت 10:30 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ببین درد دارد...

پذیرفتن حقیقت هایی که یک عمر دویدم تا به گوشم نرسد...

بفهم!

 این بی ملاحظگی ها بعدها بر علیه تو نتیجه گیری می شود!

 

پ.ن: بیا و این غصه ها را جمع کن!


نوشته شده در دوشنبه 92/4/31ساعت 7:22 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

خواب دیدم گیر کرده ام توی یک محوطه ی پر از کاشی... نمی دانم گفته بودم یا نه اما از دیوار های کاشی شده متنفرم... یک جایی بود شبیه به استخر... با همان کاشی های شش ضلعی ِ آبی ِ آسمانی ِ بی روح... تنها بودم. رفته بودم انتهای آن راهروی طویل و داشتم همین طور حرف می زدم؛ به گمانم با خودم حرف می زدم چون کسی کنارم راه نمی رفت... داشتم می گفتم راهرو های روشنگر هم پهن بود... البته توی خوابم به جای واژه ی پهن گفتم "پــَـت و پهن"... و بعد ناگهان ایستادم و گفتم: و پله هایش استاندارد بود...

رفتم انتهای راهرو ایستادم و خیره شدم به نور مهتابی که توی کاشی های کوچک و براق بازتاب شده بود. دور مچ چپم یک دستبند سبز سیر بود که یک قلب گنده ازش آویزان بود... و می تپید... خیلی جدی می تپید... حتی نبض آن قلب را که با نبض خودم فرق داشت را حس می کردم... دستبند را دوست داشتم... آن قلبی که همراهش بود را بیشتر! خیلی بیشتر!

کلاه شنای سرمه ای ام را گرفته بودم به سر انگشتم و همین طور که راه می رفتم تابش می دادم... بعد ناگهان انگار آب استخر بالا آمد و ریخت توی راهرو های طولانی و عظیم استخر... و آن پسر بچه ای که توی تمام خواب هایم همراهم هست ظاهر شد... آب تا بالای سرم بالا آمده بود... شبیه همان صحنه ی تایتانیک... درست عین همان خفقان و درماندگی!  وسط طغیان آب داشتم سمتش شنا می کردم و فریاد می زدم... نبض قلبی که به دستبندم آویزان بود شدید تر می زد و من به سمت پسرک شنا می کردم و فریاد می زدم که نترسد... اما می ترسید... این وسط داشتم به سمت پسرک پروانه شنا می کردم... (!)

اینکه نجاتش دادم که بدیهی است!مؤدب

اما این پسرک که توی همه ی خواب هایم با من همراه است عجیب فکرم را مشغول کرده... اینکه توی همه ی خواب هایم من نسبت به او مسولیت دارم و باید از او پیروی کنم بدتر! تعبیر پسرک های شش ساله چه می تواند باشد؟ حتم دارم که نمی شود یک ماه آزگار هذیان دید...

 

 

پ.ن: اوهوم...


نوشته شده در دوشنبه 92/4/31ساعت 7:19 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

گریزی به inbox سارا بانو:

سعیده: پاشین بیاین مشهد آش دوغ بت میدم...

فرزانه: اگه بیای واست بستنی باقلوا میخرم!

سروناز: بیا خونه ی آقاجون برات دلمه برگ درست میکنم!

خاله کوچیکه: بیای دماوند از اونجا دوغ محلی میخرم! هر روز میتونی دوغ تازه بخوری!

مریم: بابا پاشین بیاین خونمون! برات یه سطل از اون ماست خیارا درست میکنم پر کنجد! بشین تنها بخور!!

نور: آدامس خرسی هم که دیگه نمی خوای؟ باشه... باشه...

موسیو: پایه ای بریم هلیم بخوریم؟

 

گریزی به مکالمات تلفنی سارا بانو:

عمه مینا: توی تعطیلات پاشین بیاین! من برات شاه توت چیدم!

بابا: شب نمیای خونه؟ برات بلال کباب میکنم ها!

خاله فهیمه: بیا خونمون! برات آلبالو خشکه درست کردم!

اگه بیای...

 

پ.ن: میگم بچه رو شرطی بار نیارین واسه اینه! تصمیم دارم از این به بعد نقدا حساب کنم!


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 10:48 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

حافظ گرفتم آمده:

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست           در غنچه ای هنوز وصدت عندلیب هست

هرچند دورم از تو که دور از تو کس مباد           لیکن امید وصل توام عن قریب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست           چون من درین دیار هزاران غریب هست

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد         ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست            هر جا که هست بر تو روی حبیب هست

آنجا که کار صومعه را جلوه می دهند             ناموس دیر راهب و نام صلیب است

فریاد حافظ این همه آحر بهر زه نیست           هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست

 

پ.ن: بی ربط به نیتم بود ولی قشنگ بود در کل! همین که قشنگه کافیه!


نوشته شده در شنبه 92/4/22ساعت 10:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ببین کارم را به کجا رساندی که حالا به غریبه ای توی خیابان که تی شرتش شبیه به توست لبخند می زنم... مردم حق دارند پشت سرم حرف مفت بزنند... کسی به دخترک های خندان خوش بین نیست...

داتیو


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/19ساعت 4:27 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

پسر بچه ی نابینایی کمرم را محکم گرفته بود و من به طرز عجیبی قلقلکم نمی آمد.... هربار که مترو تکان شدیدی می خورد چنگ می زد به کوله ام و سرش کوبیده می شد توی شکم مادرش. مادرش هم خیره شده بود به کفش های من... توی ایستگاه امام علی از مترو پیاده شدم.نمی دانم چرا این کار را کردم... شاید گریه های زنی که تازه طلاق گرفته بود حالم را بد کرد... شاید هم کنجکاوی بود... شبیه دختر های دست فروش از قطار بیخودکی پیاده شدم و صبر کردم تا قطار بعدی بیاید...زن جوانی که از کنارم گذشت با صدای بلندی به بغل دستیش گفت: " اصلا فکر نمی کردم دست فروش باشه! آدم این روزا میخواد از تعجب شاخ در بیاره! خدا کمکش کنه..." شک دارم که آخرش هم بهم گفت "دختره ی بیچاره..." یا نه! برایم هم مهم نبود... حتی هیچ کیسه ی بزرگی دستم نبود. تنها حرکت مشکوکم این بود که از قطار پیاده شدم و نشستم روی صندلی... گذاشتم آن زن جوان از تعجب شاخ در بیاورد و برای دخترک بظاهر بدبختی که می دید دعاهای الکی بکند؛ لااقل چند نفر دیگر هم از خدا بخواهند که کمکم کند...

...

چشم هایم درد می کرد. یک چیز ناجوری رفته بود توی چشمم. زن کناریم سرش خیلی درد می کرد. حوصله ی قطره ی چشم ریختن را توی صورتش نمی دیدم. مردم عجله داشتند... حالا شده بودم خجالتی...شیاد هم بی حوصله... کم حرف و دست به سینه ایستاده بودم و سعی می کردم کمتر پلک بزنم... حتی از کسی نپرسیدم اینجا مغازه ای هست؟ یا رستورانی؟ یا هر جایی که تشنگی ام یا گشنگی ام را آرام کند... شبیه دختر هایی که سر نخریدن فلان چیزک با بزرگترشان قهر می کنند و با سر جواب می دهند شده بودم... نه حرفی... نه سوالی...

از قطار که امدم بیرون اولش قدم هایم بلند بود و تند و اخرش انقدر سنگین شد که نشستم... نشستم و گذاشتم فن های مترو هر چقدر که مایلند مقنعه ام را عقب ببرند... کی توی این خلوتی ایستگاه پیدا میشد که از من و خستگی ام تعجب کند؟

.

.

زن دست فروش سوار یک 206 سفید شد و رفت...

 

 

پ.ن: بابا می گوید آدم نباید به حرف مردم کاری داشته باشد. نه به لبخندشان نه به چپ چپ هایشان و نه به طعنه هایشان! راست میگوید.

موزیک متن: آهنگ پوران ماشین بابا

* عنوان یکبار توی کتابخانه به ذهنم زد و بعدها عبدو یادآوری کرد که یکجا بنویسمش


نوشته شده در پنج شنبه 92/4/13ساعت 9:24 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک