سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

آخرش همینی هست که کسی جز خودمان روز دختر را به خودمان تبریک نمی گوید و استاد های مرد را مجبور می کنیم که زورکی بهمان تبریک بگویند!

هر چند به ما این هم می چسبد!

روز دختر خانوم ها مبارک!

 

 

پ.ن: زشته بگم بوس؟! ؛)


نوشته شده در شنبه 92/6/16ساعت 11:13 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

هــی آدم هــا... دردم مــیـدهــیــد...

... د ر د!

 

*فید از سحر بانو

 

پ.ن: یه وبلاگ زدیم خبرمان! بابت تک تک جملاتش باید جواب پس بدهیم! بابت تک تک گله هایی که می کنیم باید چشم غره و اخم بقیه را به جان بخریم! تا کی باید مردم دماغشان را بکنند توی ظرف غذای ما و لب بگزیم به خاطر حرمت هایی که تنها خودمان به آنها متعهد ایم هرچند نصفه و نیمه! اگر این آبرو داری است! گور بابای آبرو! آبرویی که با این زهرمار ها بخواهد بنشیند به تن ما صد سال سیاه نمی خواهم! اصلا به ما چاکری آدم های از خود متشکر نیامده! تمامش کنید این قائله را! این هم آخرین اخطار!

اگر قصدتان دخالت است و حرف درست کردن و کینه ورزی! خواندن این وبلاگ؛ خواندن تک حرفی از آن؛ تک نظری از آن حرامتان باد! حرام!!


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/14ساعت 2:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

به فدای خواهری که اشک نمی ریزد؛ شانه هایش به سمت جلو خم نمی شوند؛ سرش به پایین نمی افتد؛ خودش را لای موهایش قایم نمی کند؛ گوشه گیر نمی شود؛ خُلقَش تنگ نمی شود؛ اس ام اس هایش قطع نمی شود؛ خنده های گاه و بی گاهش رنگ نمی بازد؛ و بوسه هایش از گونه هایم نمی افتند...

به فدای خواهر گلی که صبوری می کند!

صبــــــــــــــــــــــــــــــوری.......

:*

 

پ.ن: عزیزم... عزیزم...

+نگین


نوشته شده در یکشنبه 92/6/10ساعت 11:31 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دوستی نه به روز و سال و قدمت است؛ نه به کنار هم بودن بستگی دارد؛ نه به تعداد مهمانی هایی که رفته اید؛ نه به ثانیه های تماس های تلفنی که داشته اید؛ نه به هر و کر هایتان بستگی دارد؛ نه به خوشگلی او و خوشگلی خودتان؛ نه به تعداد شب هایی که خانه ی همدیگر خوابیده اید؛ نه به هم مدرسه ای و هم محله ای بودنتان؛ نه به بلندی موهایتان؛ نه به پول دوستتان؛ نه به تعداد دعواهایی که کرده اید؛ نه به قربان صدقه هایتان! حتی به اسم شما توی گوشی او؛ حتی به تعداد عکس های دونفره ای که گرفته اید و به وضعیت تحصیلی و خانوادگیتان هم ربطی ندارد!

دوستی را همان موقع ای می فهمی که از هم پاشیده ای؛ داغان و شکسته شده ای...

و هنوز امید داری که او هست... دلداریت می دهد... و شاید سر کلاس بهتر از بقیه تو را تحمل می کند...

حالا به درک که طالع بینی های هندی و چینی ماه تولد شما را برای دوستی مناسب نمی دانند...

 

 

پ.ن: نگین بهتره! و خیلی...!! خیلی دوست داشتنیه!

و خدا رو شکر که نگین هست... پلی هست... عبدو هست... فرزانه هست... مرجان هست... غزال هست... عارفه هست... زهرا هست... نرگس هست... لیلا هست...شجی هست... صدرا هست... و خیلی های دیگه!

+بده آدم تو رو دروایسی باشه!


نوشته شده در جمعه 92/6/8ساعت 5:24 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

نگین من دوستت دارم؛ درست عین همه ی لحظاتی که خودمان را خواهر یکدیگر جا می زدیم و می دانستیم. تو برای من، با سعیده برای من هیچ فرقی نداری! انقدری اطمینان دارم که حاضرم به همه ی کائنات برایت قسم بخورم و بگویم که تو خواهر منی! خواهرم بودی و یک روزی هست که من خاله ی دخترک و پسرک تو خواهم شد... تو برایم نازنینی! انقدری که وقتی بعد از مدرسه زنگ می زدی بهم بالا و پایین می پریدم؛ یادم هست روی تلفن اسمت را سیو کرده بودم "neggin" ! چون روی صدای زنی بی روحی که اسمت را تلفظ می کرد حساس شده بودم!

می دانی نگین پدر ِ نازنین تو از پیش تو فقط نرفته؛ از پیش همه ی ما رفته... از کنار تک تک ما رفته... اصلا پدرت رفت چون من به مردانگی اش حسادت می کردم. چون آن روزی که همگی می رفتیم تا "پذیرایی ساده" را توی سینما تماشا کنیم؛ میان جیغ جیغ های هفت، هشت دختر تازه به دوران رسیده اعتراضی نکرد، سکوت کرده بود و حتی گوشه های لبش بالا رفته بود... چون انقدری بزرگ بود که نه نگران جریمه های سنگین پلیس بود و نه به حرف های مردم فکر می کرد... حتی برایش مهم نبود که کمک فنر های ماشینش خراب شود! پدر تو خیلی نازنین تر از این حرف ها بود که من بنشینم و تعریف کنم و مثال بزنم...

می دانی نگین ِ من؛ خواهر ِ من! پدر تو، بابا جان ِ تو مال خدا بود؛ جزو دارایی های مهم خدا بود که به تو قرضش داده بود؛ نه تنها به تو که به همه ی ما قرضش داده بود. به همان سادگی که او را پدر تو، بابا جانِ تو قرار داده بود و تو لذتش را می بردی می خواست عزیزش کمی هم برای خودش باشد؛ حضرت خدا می خواست کمی هم لذت داشتن پدر تو را از نزدیک، خودش بچشد!

و لابد وقتی که بابای تو می رفت پیش حضرت خدا، هزار بار به تو فکر کرده بود؛ به دخترکش که هیچ وقت خیال بزرگ شدن نداشت... لابد به دیوار های یاسی اتاقت فکر کرده بود؛ به اینکه تو هم رنگ بنفش را دوست داری فکر کرده بود؛ تصویر همه ی عروسک های محبوب تو را یک دور توی ذهنش مرور کرده بود ؛ به هنرمند بودن دخترکش فکر کرده بود ؛ به خوش قلب بودن دخترکش فکر کرده بود ؛ به خنده های نخودی تو فکر کرده بود ؛ لابد صدبار به تو افتخار کرده بود؛ لابد ناگهان یاد قول هایی که به تو داده بود افتاد بود؛ یاد حرف های پدر و دختری تان افتاده بود؛ یاد آهنگ هایی که تو دوست داشتی توی ماشینش بشنوی افتاده بودی؛ یاد گله های دخترانه ی تو افتاده بود؛ لابد از فرسنگ ها فاصله چشم هایش را بسته بود و آرام موهای تو را یکبار دیگر ناز کرده بود ؛ لابد از خدا خواسته بود که از طرف "بابا جانت" گونه های گرم تو را نرم ببوسد ؛ لابد دیشب توی خواب که بودی خدا آرام گونه های تو را بوسیده... لابد پدر تو پیش خدا کلی فخر دخترکش را فروخته ؛ گفته که چه نگینی دارد! گفته که چقدر به تو می نازد...

لابد دیشب ؛ آخر های شب ؛ دمدمه های صبح پدرت با حضرت خدا که گپ می زده ؛ یاد آن لحظه ای افتاده که تو به دنیا آمدی؛ آن اولین باری که "بابا" گفتی ؛ اولین باری که دستت را گذاشتی توی دستهای گرم پدرت و به زحمت تاتی تاتی کردی ؛ آن اولین خنده ی کودکانه ات و حسابی پیش روی خدا دلش غنج رفته برای تو!

لابد حسابی آن بالا بالا ها پیش فرشته هایش "نگین!نگین!" می کند... لابد همه ی اطرافیان پدرت آن بالا دارند به تو حسودی می کنند! به دختر آقای پدر حسودی می کنند...

ببین نگین! ببین خواهر ِ من! موعد پس گرفتن قرض خدا رسیده بود... نمی خواهم اصلا منطقی باشی! نمی خواهم که گریه نکنی! نمی خواهم که به حضرت خدا شکایت نکنی! اما بفهم که بزرگی پدر تو توی کوچکی این زمین نمی گنجید...

و لابد پدرت که داشت از اینجا می رفت در حسرت بوسیدن تو ماند ؛ در حسرت اینکه یکبار دیگر تو را توی بغلش محکم فشار بدهد و تو اعتراض کنی... پس بیا یک لطفی بکن ؛ نگذار که دلش پیش تو جا بماند و رفتن برایش سخت شود؛ و یک تکه ای از روحش؛ از روح بزرگش گره بخورد به وجود تو و نتواند بالا برود...

بیا این حسرت ها را از او بگیر و برایش بوسه های نُقلی بفرست و بگذار او هم تو را توی خواب نرم ببوسد... برایش دعاهای بزرگ بفرست...

من هم قسم خوردم پیش پدرت که اگر تو او را به ظاهر نمی بینی؛ در عوض من تا آخرین دم چشم از تو بر ندارم! از امانتی که پدرت دیشب توی خواب پیش من گذاشت....

میدانی نگین تو برای من خیلی مهم تر از این حرف هایی! خیلی مهم تر از اینکه رویم بشود بهت بگویم!

 میدانم که حالا خواهر ِ کوچک من چند خیابان آن طرف تر از من انقدری اشک های نگینی ریخته که حالا سرش درد می کند؛ گلویش گرفته و حسابی تیر می کشد؛ چشم هایش سرخ سرخ شده و چند دقیقه یکبار می رود توی فکر... میدانم که از صبح نشستی خاطراتت را مرور می کنی... لحظه به لحظه اش را... حرف ها... عکس ها... نگاه ها... و دم به دم غم می خوری و غم می خوری!

اما صبوری به انتهای فامیلی ات می نشیند! صبور باش خواهر آبانی من! آبانی ها صبور تر از این حرف ها هستند! مثل یک آبانی باش و صبوری را به من هم یاد بده!

 

 

...از طرف خاله ی دخترک و پسرک های تو!

 

پ.ن: نگین جان ببخشید اگه جایی توی کلامی حرفی حدیثی کوتاهی شد! در حد فکر و توان خودم!

امیدوارم اذیتت نکرده باشم. و خیلی حرفها داشتم برای گفتن. اما بیشتر از این طولش نمیدم عزیزم!

+ پای این واقعه را هم حضرت خدا امضا کرده بود!

دعا! دعا! دعا! لطفا! خواهشا! تمنا می کنم!

دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!


نگین گفت که بگم: قرآن بخونید! دعا کنید! یاسین بخونین! و دست بابا هاتونو ببوسین

در ضمن فاتحه وقتی نمیگیره! مخصوصا برای همچنین بنده ای! دریغ نکنید!


نوشته شده در جمعه 92/6/1ساعت 6:51 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

کوله ام را می گذارم روی نرده های چوبی و پله ها را پایین می روم. دیشب وقتی خوابم نمی برد شنیدم که بابا می گفت همسایه ی پایینی مان می خواهد استخر را خراب کند... حس حال بهم زنی دارم؛ انقدری که می خواهم موهای دختر همسایه را بکشم و از خانه پرتش کنم بیرون! با همان دویست و شیش سفیدی که هنوز بعد از چهارسال رانندگی عرضه ی بیرون آوردنش را از پارگینگ ندارد و هربار می کوبد به در و دیوار و پنجره!

می روم می نشینم لب استخر؛ پاچه های شلوار مدرسه را کمی بالا می زنم و پاهایم را می گذارم توی استخری که قطره ای آب کَفَش نیست... تکیه می دهم به دستهایم و به همه ی لحظاتی فکر می کنم که شب ها می آمدیم می نشستیم لب آب و توی همهمه ی فضای استخر شلیل و خربزه می خوردیم... به یاد همه ی لحظه هایی که از تنهایی پریدن توی آب می ترسیدم؛ همه ی لحظاتی که سعی می کردیم ادای شیرجه های امین حیایی را در بیاوریم و نمی شد... همه ی آن وقت هایی که آب یا زیادی سرد می شد یا زیادی گرم... یا همه ی وقت هایی که توی آب الکی خودم را به غرق شدن می زدم و مامان را می ترساندم... نشسته ام کنار فضای تو خالی استخر و سعی می کنم هوای خشک و غیر دَم این حوالی را ببلعم تا بعدها بتوانم برای نوه های مامان اینجا را توصیف کنم... یادم هست همسایه ی طبقه ی اولمان که در یک صبح خیلی زود مُرد؛ خیال می کردم روحش توی استخر است... همه ی آن روزها وقتی به در استخر می رسیدم خیز بر می داشتم و با سرعت نور می دویدم بالا... نشسته ام فکر می کنم به همه ی خاطراتی که توی این آب غرق شدند... حتی به روح پیرمردی که گمان می کردم توی آب اینجا حل شده است...

خیره می شوم به کاشی های شش ضلعی و می گذارم نگاهم سوراخشان کند... دست آخر یک کاشی شش ضلعی سرمه ای بر می دارم و می آیم بالا... می گذارم همه چیز زیر این سه طبقه ی بی روح ویران شود... می گذارم همسایه ها برای همیشه خیالشان تخت شود که هیچ دختر هفده ساله ای آن پایین برای خودش آواز نخواهند خواند... می گذارم خاطرشان جمع شود که از امشب به بعد خوابشان با صدای نکره ی من بهم نخواهد خورد... در را می بندم و می گذارم صدای رفتنم هر قدر که می خواهد توی این فضای کوچک بپیچد...

بابا یک زانتیای نقره ای داشت... یادم هست وقتی خریده بودش می رفتیم توی حیاط سوار ماشین می شدیم و آهنگ گوش می کردیم؛ دلم می خواست ماشین بابا مثل عروسک های نیم وجبی خودم از در خانه بیرون نرود... کثیف نشود و یا حتی گم نشود... عروسک بابا مدتها توی حیاطمان آب و نور خورد و در نهایت یک شب توی خیابان ولیعصر بود شایدم هم جمهوری، مردی آمد سوار ماشینمان شد و رفت. بابا عروسکش را فروخت چون مامان دوستش نداشت... و در عوض علی ناراحت شد و فکر کرد که ماشینمان را دزدیدند... یادم هست چهارتایی - من و مامان و علی و سعیده - ایستاده بودیم و خیره شده بودیم به مردی که خیلی راحت سوار عروسک بابا شد و در اولین دور برگردان پیچید و جلوی همه ی ماشین هایی که بالای سرشان نور افکن بود عروسک بابا هم قرار گرفت... و لابد چند روز بعد مردی صاحب عروسک ما شده بود... آن موقع هم صدایم در نیامد... درست مثل همین موقع ها زورم به این رسید که بروم قرآن کوچک "ایران خودرو" را از توی داشبورد ماشین بردارم و برای خودم نگه دارم... که البته همان قرآن کوچک را هم حالا ندارم... اما هنوز این فانتزی مردی که یک زانتیای نقره ای نسبتا قدیمی دارد توی همه ی رویا پردازی های من وجود دارد... مردی که یک عروسک نقره ای دارد و همیشه ماشینش بوی عطر هرمس را می دهد و توی داشبوردش یک قرآن کوچک ایران خودرو کم دارد... دهنم آب افتاد

حالا هنوز هم وقتی توی پارکینگ می ایستم خیره می شوم به مگان مشکی گوشه پارکینگمان که خیلی خشک و زمخت خیره شده به در پارکینگ و حس بدی بهم می دهد... ماشین رئیس ها و رئیس جمهور های از دور رفته به ما نمی خورد؛ با دیوار های دودی پارکینگمان هارمونی ندارد... هنوز هم پایش که بیفتد به بابا پیشنهاد می دهم برویم همان عروسکش را از آن مرد تاس پس بگیریم و معامله ی زمان بچگی هایم را بهم بزنیم... خرید قرآن جیبی کوچکش هم با من!

مامان آدم صبوری بود. با اینکه من در سومین دهه ی زندگیش به دنیا آمدم حوصله ام را داشت... یادم هست علی یک عالم ماشین های کوچک رنگاوارنگ داشت؛ همه شان را ریخته بود توی یک سبد پیک نیکی قرمز که با وجود ماشین های آهنی کوچکی که داشت خیلی سنگین بود. من می رفتم آرام و یکی یکی ماشین ها را از توی سبد بر می داشتم و می آوردم می گذاشتم روی فرشمان توی هال؛ دوتا آمبولانس داشت و من وسواس داشتم که هردو آمبولانس را کنار هم بگذارم... ماشین ها را با ظرافت خاصی ار روی حاشیه ی فرش راه می بردم و از روی شاخه هایی که توی قالی مان پیچیده بود می رساندمش به یک گل بزرگ که وسط قالی قرار داشت و بعد با دقت تمام آمبولانس را بین دو گل مجاور هم پارک می کردم و بر می گشتم سر آمبولانس دوم... و بعد ماشین پلیس و ولوو و تراکتور و ... و ... و ...

مامان ماشین ها را روی فرش از هم تشخیص نمی داد... وقتی با سرعت از روی فرش رد می شد تیزی چراغ آمبولانس می رفت توی پاهایش؛ چشم هایش را سفت می بست و بهم فشار می داد و سعی می کرد زودتر از میدان مین گذاری من خارج شود... گاهی که بدتر می شد پایش می رفت توی ماشین های کشاورزی علی؛ گاهی دسته ی مکانیکی تراکتور و گاهی هم بیل ماشین شخم زنی می رفت توی کف پایش و بعد دوباره چشم هایش را سفت می بست، می نشست روی زمین و مدام کف پاهایش را می مالید و زیر لب اسمم را اعتراضگونه صدا می کرد... آن موقع ها هنوز عادت نداشت دمپایی های طبی اش را پایش کند و بین اتاق ها تند و تند بدود و کار کند... هنوز نه کمرش درد می کرد؛ نه گردنش و نه حتی انقدر پا درد داشت...

الان هم نمی دانم چرا نشستم این حرف ها را مرور می کنم. می خواستم بگویم ما یک وقت هایی برای چیز هایی که سالها قبل از دستشان دادیم دلمان تنگ می شود...

مثل همان درخت انگوری که توی حیاط خانه ی آقاجون اینها بود و یک روز خسته شد و برای همیشه خشک شد...

از دست رفته

 

پ.ن:مـا بــه خــودمــان .. یــه دل ِ سـیــر خـنــدیــدن بــدهـکــاریــم ... ...

+ تحمل کنید :)


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/24ساعت 6:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اینکه من تغییر کرده ام غیرقابل انکار نیست... آدم ها به تعداد ثانیه های عمرشان از حالی به حالی می شوند... کسی هم پای این "از حالی به حالی شدن" های انسان مهر "الی احسن الحال" نزده... آدم ها تغییر می کنند... گاهی همین تغییر اطرافیانت روابط گذشته را تخریب می کند؛ گاهی می سازد... اما گاهی جالب است اینکه سایه خودت را توی چشم های دیگری می بینی و به خودت لبخند می زنی... به تغییر هایی که فکرش را هم نمی کردی بهشان برسی... اما انگار رنگشان را گرفتی...

 

 

پ.ن: عکس های گوشیم از هشتصد تا رسید به نود و پنج تا :)


نوشته شده در دوشنبه 92/5/21ساعت 7:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

سرم درد می کند... هربار که اینطوری سردرد می گیرم و می افتم یک جا و کم حرف می شوم یاد کتابخانه ی دوست داشتنی روشنگر می افتم... کاش ساختمان ها لپ داشتند یا حداقل کمی گونه تا می توانستم لپ دیوارهای کتابخانه را بکشم یا گونه هایش را نرم ببوسم... کاش انقدری بزرگ بودم که قفسه های کتاب را یکجا بغل می کردم و از شدت شوق توی بغلم فشارشان می دادم...

یادم هست سرم درد می کرد... مشغول امتحانات خرداد بودیم. با عارفه و "خانوم جان" و شاید آدم های دیگری که یادم نمی آید کمی بیشتر مدرسه مانده بودیم و داشتیم گپ می زدیم... گپ های آن موقع ها تنها مربوط میشد به آدم های که دوست داشتیمشان و همه ی کاراکترهای کلیدی زندگی هایمان... مربوط میشد به ماجرا های توی کلاس؛ روابط و دوستی های مدرسه و همه ی بحث های چهارده پانزده ساله های زمان ما...

من سرم را گذاشته بودم روی پای عارفه و چند دقیقه یکبار دستهایم را محکم به جمجمه ام فشار می دادم و دوباره به حرف ها گوش می دادم... تسلیم مسکن هم شده بودم اما افاقه نکرده بود. چند دقیقه یکبار از خانوم جان و عارفه جدا می شدم می رفتم آب یخ می زدم به سر و صورتم و بدو بدو تمام پله ها و پیلوت را طی می کردم که یک وقت از جایی؛ جمله ای یا ماجرایی جا نیفتم... یادم هست خانم سید مدام توی این رفت و امد هایی که از جلوی اتاق پرورشی داشتم صدایم می زد و دستش را می گذاشت روی پیشانی ام و بعد به گنگی همه ی دفعات قبلی که دستش را گذاشته بود روی پیشانی ام نگاهم می کرد و دوباره می پرسید: " سرت به جایی نخورده؟ "سرم را به علامت منفی تکان می دادم و مدام فکر می کردم از چند دقیقه قبل که این سوالش را از من پرسیده بود تا الان سرم به جایی نخورده؟! ... نخورده بود. نه سرم به جایی کوبیده شده بود و نه کسی توی سرم کوبیده بود... اصلا آن موقع ها کسی را نداشتم که مدام توی سرم بزند... آن موقع ها خیلی آدم ها با معرفت تر بودند. دست بزن نداشتند؛ چشم و چالشان دنبال سر های مردم نبود که هی بزنند و بزنند و بزنند ؛ دست آخر هم دلشان خنک نشود...

نگاه خانم سید از پشت عینکش هم نگران بود... گوشه لبش را گاز می گرفت؛ دستش را می گرفت به شانه ام و خیلی مهربان می پرسید: "می خوای زودتر بری خونه؟ " لبخندی می زدم که تلقین کنم هیچ طوریم نیست و خیلی جدی متقاعدش می کردم که نیازی به خانه رفتن نیست... دوباره می دویدم توی کتابخانه می نشستم کنار عارفه و سرم را باز می گرداندم روی پاهایش... حرفشان با ورودم قطع میشد و اینبار خانوم جان اصرار می کرد که باید بروم خانه؛ راند دوم متقاعد کردن را هم اجرا می کردم و به بجث باز می گرداندمشان... کمی بعد دوباره نگاه های نگرانشان می نشست توی چشم هایشان و دوتایی می پرسیدند: بهتر نشد؟ هنوز درد می کنه؟

درد می کرد... مدام خودم را تصور می کردم که مغزم پاشیده توی در و دیوار کتابخانه و خانوم جان از لای برگه های کتاب تکه های مغزم را با دستکش های یکبار مصرف جراحی پاک می کند... میان بحثمان بیشتر سکوت بودم و بیشتر غیر عادی؛ شبیه تازه وارد های جمع شده بودم که گوشه گیر و خجالتی می نشینند پای صحبت ها و فقط سر تکان می دهند یا برای آنکه گوینده خوشحال شود قاه قاه به طنز های آبکی اش می خندند و مدام توی ذهنشان برای یافتن خاطره ای یا تجربه ای جذاب سرچ می کنند... گوینده هم برای اینکه هوای تازه وارد را داشته باشد گاهی روی صحبتش را با او قرار می دهد؛ گاهی نظرش را الکی می پرسد و گاهی خیلی خودمانی می شود و عامیانه می گویند" با ما راحت باش "...

میان حرف هایشان چند دقیقه یکبار حالم را می پرسیدند... گاهی ازم حرف می کشیدند... گاهی هم نازم را می کشیدند...

مهم نبود چه می شود... خیلی چیز ها اولویت بود... خیلی آدم ها... خیلی حرف ها...

اما آدم هایی هستند؛ مکان هایی هستند که باید سفت بغلشان کنی و محکم توی آغوشت فشارشان بدهی... اینطوری انگار حس می کنی کمتر و شاید دورتر ها از دستشان بدهی... بعضی دوری ها را باید دور کنی... اینطوری شاید همه ی درد های حاصل از "کم داشتن" بعضی "وجود" ها را به تعویق بیندازی... اینطوری شاید سرت درد نکند برای یک دقیقه نشستن و حرف زدن راجع به همه ی موضوعات آبکی زندگی که الان حتی حال بازگو کردنشان را هم نداری... محکم که به آعوش بکشی؛ عشق بیشتر توی رگ هایت قـــُـل می زند...

 

+ تنتون سالم عیدتون مبارک!

خانوم جان دوره ی ما مسئول کتابخانه بودند.


نوشته شده در جمعه 92/5/18ساعت 2:43 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

درد مشترک تا یک جایی شانه ی آدم ها را بهم نزدیک نگه می دارد...

نگاه هایی از جنس متفاوت تا یک جایی فکر آدم ها را به سوی هم می برد...

از یک جایی به بعد دل های مشترک هستند که روح آدم ها را کنار هم نگه می دارند...

وقتی "تو" برای من کــــــــــم بگذاری...

از یک طلوعی به بعد من برای تو ، روح و شانه ات غروب می کنم...

هر چقدر هم که خنده های من شبیه خنده های تو شده باشد...

هر چقدر هم که تو بوی مرا بدهی...

...

غروب می کنم...

شبیه خورشید هایی که هرگز نتابیده باشند


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/16ساعت 10:46 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ایستاده بودم زیر کاج های بلند؛ تبریزی های فراخ، کنار شمشاد های تازه هرس شده و در مسیر خنکای باد.... روی زمین را آب پاشیده بودند و هوا خنک شده بود و دنیا دوست داشتنی! آن وقت تو که پرسیدی "کجایی؟" حرصی شدم و گفتم: "توی این خراب شده!"

البته که بشکند دست آنهایی که آسایش و آرامش را از ما می گیرند... اما گناه داشتند آن شمشادهای تر و تازه... ماهی های حوضچه... یاس های نپلاسیده... و حتی آن چنار هایی که می خواستندند از چنار بودنشان کم نگذارند... گناه داشتند که من بهشان بگویند "خراب شده"!

اما من ناراحت بودم. نور ماشین های پلیس که می زد توی چشمم عصبی می شدم... تو که از فکر و خیالاتت حرف می زدی بغ می کردم... آن مردی که می گفت سر راه نایستم اشکی ام می کرد... و این وسط باید صدایم را آرام نگه می داشتم... و بعد توی ذهنم مدام به کله ام نمی زد که کاش...

کاش عاشق یک مرد پنجاه ساله ی همیشه تنها می شدم که بین "بد" و "بدتر" ؛ بین چشم های "من" و "دیگری" نماند... بتواند تصمیم بگیرد که زولبیا بیشتر از حلوا می چسبد... چای دارچین خوشمزه تر از چای تلخ است... بادبادک هوا کردن هیجان انگیز تر از بادکنک هلیومی است... خط چشم بهتر از سرمه است... قهوه ای قشنگ تر از بژ است... فواره خنک تر از شلنگ است... سیب گلاب بهتر از سیب فرانسوی است...

آن وقت می توانستیم برویم پیتزا داوود پیش غذای مخصوص بخوریم و او برایم از پیتزا های دهه ی شصت بگوید. می توانستیم برویم ولیعصر را گز کنیم و او نگران فرص های فشار خونش که نخورده نباشد...

 

 

پ.ن: ذهنی که نظم ندارد ننویسد بهتر است.

+ محوطه ی امام صادق-شب


نوشته شده در شنبه 92/5/12ساعت 2:27 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک