سروناز چند دقیقه یکبار با جیغ بهم می گفت: "همیشه دوست داشتم جواد باشم!" و دوباره بر می گشت و دست می زد...کل می کشید... هورا می کشید... سفانه دست گلش را از توی ماشین عروس برایمان تکان می داد... بوق بوق می کردیم... ذوق می کردیم... جیغ می زدیم... و سعی می کردیم تا جایی که امکانش هست بی فرهنگ باشیم و ملت را بیدار کنیم... بوق می زدیم... مرد ها وسط خیابان می رقصیدند... زورکی شاباش می گرفتند... و ما هم که بعد از عروسی خر مان از پل گذشته بود مدام کِل می کشیدیم... دست می زدیم... جیغ جیغ می کردیم... کاش میشد یک وقت هایی الکی برویم عروس کشون... الکی ماشین گل بزنیم... بوق بوق کنیم... بخندیم... بخندیم... بخندیم... پ.ن: هیع! نشسته ایم توی هال خانه ی مان... من و خواهرم سعیده! من دارم جعبه ی گوشواره هایم را چسب می زنم... مامان توی پذیرایی است و با تلفن حرف می زند... بعد ناگهان پشت تلفن گریه اش می گیرد؛ صدایش بغضی می شود و ناگهان شروع می کند به اشک ریختن... ما هم دوتایی بخاطر مامان شروع به اشک ریختن می کنیم... و همین طور که هق هق می زنیم قیافه ی همدیگر را نگاه می کنیم و می خندیم... کاش بابا هم خانه بود و همه مان را دعوا میکرد که گریه می کنیم... پ.ن: آمدم روی این کیبورد لعنتی بغضم را بترکانم... نظر عاری فا را خواندم وپلی! و بعد حالم انقدری خوب شد که پاراگراف ها حرف تبدیل شد به چند خط کوتاه... و بعد فکرش را بکن من این رفیق ها را نداشتم! می مُردم! قسم می خورم که می مُردم! دارم میروم سفر.... دعا کنید سقوط نکنیم؛) نصفه شبی نمیشد ننویسم... فکر و خیال نمی گذارد بخوابم... فکر... فکر.... ف ک ر.... و حتی پشه! خواستم قبل از هر چیزی بدانی که اگر بابا نخواهد و تو هم نخواهی نفر سوم خودم هستم که نمی خواهم اگر تو نخواهی دیالوگ ها روی زبانم نمی نشینند و کارگردان هر کسی که باشد و هر قولی که بدهد به درک! فقط اگر تو هم بگویی: نه! پ.ن: پشه رو کُشتم:) +شاید هم همه چیز دارد دست به دست هم می دهد تا من درسم را بخوانم و دختر خوبی باشم... کسی چه می داند.... سروناز مرا انداخته بین تختم و دیوار؛ یک جایی بین زمین و هوا... و چند دقیقه یکبار هم تهدیدم می کند که اگر شب بیدار شود و ببیند لحاف را از رویش کشیدم؛ همان قطعه کوچک فضای خواب را هم ازم دریغ می کند... چند روز دیگر عروسی سفانه است... خوشحالم که حالا مرداد لعنتی را رد کردیم و آخر های شهریور دختر خاله را تحویل خانه ی بخت می دهیم... عروسی تهران نیست... کارت عروسیش را که نشانم داد نیم متر پریدم هوا و ساعتها کارت را گرفته بودیم توی دستم و جیغ جیغ می کردم... قرار شد بعد از عروسی کارت را نشان مرجان بدهم... روی کارت عکس یک نی نی هست که چسبیده به دامن عروس... و داخلش یک متن که پدر عروسش نوشته و واقعا دوست داشتنی است... یک پایم روی زمین است و پای دیگرم را گیر دادم به گوشه تختم و تنتم چسبیده به دیوار سرد اتاقم... هنوز دارم سروناز را تهدید می کنم... + چند وقت پیش داشتم خط و نشان می کشیدم که دیگر پایم را تبریز نمی گذارم... حالا که دیگر دانه درشت های فامیل هم فوت کردند دیگر پایم را آنجا نمی گذارم... کلی برای خودم تاختم... نتیجه اش این شد که رفتیم کیش... و هیچ وقت فکرش را نمی کردم که سفانه با یک ترک ازدواج کند و من باز هم بروم تبریز... از جلوی آن خانه رد شوم... چراغ های آن خانه را روشن کنم... حالا که فکرش را می کنم توی آن خانه ی بزرگ و تو در توی قدیمی با یک عالم دختر خاله بودن؛ با نسترن؛ با سعیده؛ با عمو مهدی؛ با لیلا؛ با عمه مینا؛ با نسرین؛ با مریم و حتی امیر و آقا رضا و همه ی کسانی که می آیند عروسی چقدر می تواند خوش بگذرد... چقدر می توانم از آن خانه نترسم... چقدر شب می توانم راحت بخوابم و از ترس گریه ام نگیرد... ++ پنج شنبه ای داشتیم به معلمیان (تقریبا مشاور و همه کاره ی پیش دانشگاهی) اصرار می کردیم که برود ازدواج کند... بعد ما برویم عروسیش و برایش همگی برقصیم؛ زینب کـِـل بکشد و رایحه تاخ تاخ دست بزند برایش؛ مرجان روی میز های تالار برایش ضرب بگیرد و من تند و تند شام عروسی را بخورم... و برایش کادوی سر عقد بگیریم... این وسط معلمیان هم همراهیمان می کرد... من راجع به مدل تاج سرش حرف می زدم و فرزانه مزون لباس عروس معرفی می کرد... معلمیان هم این وسط یکی در میان می گفت خدا نکنه.... یک آن ماندم که ما از کـِــی انقدر رو باز کردیم؟؟ پ.ن: آرزوی خوشبختی! ؛) یک daily ساده در حد آخرین روزهای شهریور به انضمام دو گویش مجزا برای توصیف یک روز: نمی دانم یکهو چی شد که حرف من و مامان کشید به اینکه من بچه بودم خیلی سرتق بودم و همه ی هم بازی هایم پسر بودند... بعدش هم کشید به اینکه توی جشن تکلیفم -که خودم زور زورکی انداختم گردن مامان اینها- از کل بچه هایی که آمده بودند به جشن تولدم چهارتایشان پسر بودند و سه نفر باقی -که خودم هم جزوشان بودم- تنها دختران مجلس معنوی ما بودند -که البته یکی از دختر ها را وقتی همه ی مهمان هایم آمدند دعوت کردم که خیلی خیت نشود- ... بعله داشتیم بررسی می کردیم که از اول من مخم تاب داشته... بحث بین من و مامان هم از این جا شروع شد که من زیر چارچوب در محکم خوردم زمین... توی وبلاگم زیاد از علیرضا حرف زدم... همان پسری که هم بازی بچگی هایم بود توی کوچه ی هفتم شرقی ... بچه که بودیم و دائما توی خانه ی همدیگر تلپ بودیم بهم یاد داد که از چارچوب در بالا بروم و خودم را بپیچم دور میله ی بارفیکس و از آن بالا با پا بکوبم توی سر هر کسی که بخواهد از در بگذرد... بازی هیجان انگیزی بود... هر چه پاهایت هم عرق کرده باشد راحت تر گیر می کند به این دیواره ها و بالا می روی... خلاصه تا یک مدت که این عادت مزخرف از سرم بیفتد چارچوب های در خانه مان پر بود از رد پاهای من... لعنتی یک عالم بازی هیجان انگیز دیگر هم یادم داده بود که نمی خواهم یکجا رو کنم... خلاصه بنده هم برگشتم به اصل خودم و هنوز از تعطیلات آخر شهریور پیش دانشگاهیم 24 ساعت نگذشته بود که حوصله ام سر رفت و هوس کردم از چارچوب بروم بالا و بپیچم دور میله ی بارفیکس... در ادامه بنده با بدبختی بالا رفتم - به طور طبیعی پاهام بلندتر از اون موقع ها شده بود و سخت توی چارچوب جا میشدم - و رسیدم به میله... هنوز هم اونقدری لاغری بودم که بتونم بپیچم دور میله... اون بالا مثله یه کوآلای منتظر در کمین نشسته بودم تا یکی بیاد من با پا بکوبم توی سرش... انقدری منتظر وایسادم که دیگه دستام قدرت نداشت بدنمو روی یه تیکه میله نگه داره... دستام کم کم شل شد و در نتیجه تلپی افتادم زمین... پام پیچید... ... عصری رفتیم خانه ی عمو جاوید اینها... بعد از مدتها روسری ام را توانستم جلوی عمو در بیاورم... بابا موهایم را نشان عمو داد... بلند شده بودند... و بعد یک آن حس کردم که چقدر پیر شده ام که حالا بلندی موهایم تنها واقعه ی قابل توجه زندگیم شده... تمام مدت به خودم لرزیدم... موهایم را خشک نکرده بودم... سردم شده بود و رویم نمیشد بگویم سردم شده که بقیه توی گرما بنشینند... عمو با دیدن جغد روی تی شرتم برایم صدای owl در می آورد و مثل یک جغد اصیل بریتانیایی می خواند... کیک فارغ التحصیلی ام را بریدم. از عمو اینها یک عالمه کادو گرفتم... برای روتین ترین واقعه ی زندگی ام کادو گرفتم... یک روسری؛ یک کتاب و یک چراغ خواب به شکل انار... و بعد فکر کردم اگر یک روزی اسید بپاشند توی صورتم... یا یک تصادف وحشتناک بکنم... یا توی آسانسور دچار آتش سوزی حاد شوم... اگر قیافه ام -که چیزی هم ندارد- بهم بریزد... اگر کریه و بد منظر بشوم... اگر ظاهرم بد بشود... و آن وقت دیگر کسی نتواند مرا دوست بدارد... و دیگر کسی نتواند توی زندگیم باشد که بگوید"وقتی رسیدی خونه خبر بده"... کسی نتواند باشد که وقتی میروم خونه ی دوستم بگوید: "دوستت داداش داره یا نه؟"... یا وقتی با دوستهایم می روم بیرون بگوید: "حالا مگه واجبه؟"... کسی نباشد که وسط بازی با رفیق هایش بهم اس بزند: "جات خالیه! یهو دلم برات تنگ شد" ... یا کسی نباشد که نصفه شب اس بزند: "بیداری؟"... کسی نباشد که من بعد از رعد و برق باهاش حرف بزنم... یا شب هایی که سروناز برایم از روح و جن حرف زده و خوابم نمی برد برای دل من بگوید:" برو بابا! بگیر بخواب. سرونازم چرت گفته!" ... اگر دیگر کسی نتواند باشد که برایم کادو های یهویی بخرد... یا از پاساژ پروانه برایم جا کلیدی فانتزی بخرد... یا برایم یک گیره ی سر بخرد که انقدر سر کلاس استاد های مرد موهایم باز نشود... اگر کسی نتواند باشد که تعیین کند عکس فیض بوکم چی باشد و چی نباشد... کسی نگران حرف های من پسر همسایه نباشد... اگر کسی نتواند باشد که نگران نگاه های راننده ی آژانس باشد... اگر کسی نتواند باشد که نگرانم شود... اگر کسی نتواند باشد که برایم بهترین لباس هایش را بپوشد... اگر نباشد که برایم بادبادک بخرد... نباشد که مدام برایم یادگاری های کم قیمت و خوش رنگ بخرد... اگر نباشد که نگران قطره ی چشمم باشد... اگر کسی نتواند باشد که بخاطر کم خونی ام برایم بسته های زینک پلاس زرد بخرد و هر شب اس ام اس بزند که: "خوردی؟" و من بخاطرش قرص بدمزه را با دو لیوان پشت سر هم قورت بدهم ... اگر کسی نتواند باشد که من لعنتی ترین آدم زندگیش باشم... اگر کسی نتواند باشد که برایم شیر پسته بخرد که بزرگ شوم... اگر کسی نتواند باشد که کودکانه های مرا هضم کند... اگر کسی نباشد که بپرسد: "کجایی؟" .... اگر کسی دلش شور این را نزند که زودتر بروم خانه... باکیم نیست... وقتی که حس می کنم عمو هست... زن عمو-پروانه- هست... و حتی همین سعیده ای که نمی گذارد من خاله بشوم هست... پ.ن: کتاب رو از امشب شروع می کنم + این تند و تند آپ شدن ها بخاطر اختلال در تاریخ پست های خودکاری که از قبل برای این روزها گذاشته بودم و نوشته های تازه ی من است... تحمل کنید... تا چند ماه دیگر غیب می شوم پشت کنکور... من تصوری از جنگ ندارم جز اینکه بعدش -تا سالها و سالها بعدش- فیلم های دوران جنگ را می سازند... انیمیشن ها... و اگر اعتقادی به شهید و شهادت داشته باشند... اسم کوچه ها و اتوبان ها عوض می شود... مزار هایی به رنگ پرچم کشورشن ساخته می شود... روی در و دیوار شهر عکس یک عالم گل لاله و شهید نقاشی می شود... و آرمان سازی می شود... من تصورم فقط "وضعیت سفید" است... فیلم های حاتمی... و فصل "ادبیات پیداری" کتاب های ادبیات که هر سال با ما رشد می کنند و بالا می آیند... و حال مانده ام... لابد توی سوریه دختری هست که بیست و هشتم دی به دنیا آمده... هم سن و سال من است... و حالا هر روز ممکن است به کشورش حمله کنند... حتی اگر کشورش گند زده باشد به اقتصاد... حتی اگر کتاب های تست سال آخر مدرسه اش هر کدام بیست و خرده ای هزار تومان باشد... حتی اگر رئیس جمهورشان چند روزی قهر کند و خانه نشین شود... حتی اگر مردم با رنگ های سیاسی دسته دسته شده باشند... اگر آن دختر سوریه ای مثل من باشد... شب و روز هایش نگران است... نگران اینکه جنگ شود... و آن وقت کسی از کسانی که دوستش دارد برود برای بقیه و حتی خودش بجنگد و بمیرد... نگران اینکه سقف روی سر خانواده اش خراب شود... نگران بمبی که ممکن است به نوزاد همسایه هم رحم نکند... نگران تشنجی که صدای آژیر های خطر ایجاد می کند... نگران خراب شدن مدرسه اش... نگران خودش... آینده اش... و فکرش را بکن... اگر آن دختر سوریه ای کسی را دوست داشته باشد... بعد از هر آژیر... بعد از هر صدای تیر... بعد از صدای موشک ها... باید پیدایش کند و برایش مسجّل شود که خراشی روی صورتش نیفتاده... و فکرش را بکن قلبش چقدر فشرده می شود... فکرش را بکن هر لحظه ممکن است در ثانیه ای تو یا کسی از اطرافیانت برای همیشه دیگر نفس نکشد و اسمش بشود اسم یک کوچه... چقدر تن و بدنش می لرزد... فقط اگر اندکی به اندازه ی من ترسو باشد... بترسد... کاش آمریکا می فهمید که من حوصله ندارم... حوصله ندارم هر روز توی تیتر خبر ها فیلم دوربین لرزانی را ببینم که هی بی ملاحظه تکان تکان می خورد و مجروحان را نشان می دهد... دلم نمی خواهد توی اتاقم که نشستم مدام صدای آمبولانس را از تلویزیون بشنوم... صدای آژیر های خطر واقع در سوریه... حوصله ندارم که هر روز توی میدان های شهر صندوق های کمک به سوریه را ببینم... حوصله ندارم و کاش آمریکا می فهمید که من ظرفیت دیدن گریه ی دختر های جوانی را ندارم که شعار می دهند و حرف از مقاومت می زنند... من حوصله ی دیدن مقاومت را ندارم... کاش آمریکا می فهمید که باید خفه شود! کاش انقدری شعور داشت... پ.ن: من تصوری از سیاست ندارم. اما فقط همین قدر می فهمم که تمایلی به جنگ هم ندارم. تنبل یعنی من... مامان یه چیزی پریده توی گلوش و ناجور سرفه می کنه! صورتش هم شدیدا سرخ شده و همون جا تکیه داده به یخچال و سرفه... من نشستم روی اپن و دارم یه وبلاگی رو به دقت می خونم... یهو بر می گردم میگم: مامان بیا اینجا بزنم پشتت همون طور سرخ و سرفه ای دستشو بالا پایین می کنه که یعنی نه همون طور که سرم روی مانیتوره میگم: مامان بیا بزنمت بابا؛ میخوام دلم خنک شه نه سرفت! ... آخر اومد و من زدمش و دستمم که شفا!! سرفه اش خوب شده من سکسکه ام گرفته.... مامانم: سارا بیا اینجا بترسونمت خوب شی من اداشو در میارم و دستم رو بالا پایین می کنم که یعنی نه! ... مدیونی اگه فک کنی تنبلم! هدی اینکه طلا آوردی واقعا جیغم رو در آورد... کلی خوشحال شدم... حالا میتونی شبا زیاد زیاد بخوابی و استرس رسیدن ماه تیر رو نکشی! ... و یادت نره که هر وقت منو دیدی مهم نیست که چقدر گذشته باشه ولی باید بهم شیرینی بدی... از این شیرینی های شکلاتی که روش توت فرنگی گنده ی یخ زده داره... و لابد یه روز توی رادیو هفت مجری برنامه یکی از شعر های تو رو می خونه... بعد من به همه اس ام اس میزنم اون موقع و میگم این شعر دوست منه! این همونیه که باهاش می رفتم پارک ارم... همونیه که هم سرویسیم بود... این اولین کسی هست که من توی هشت سالگی رفتم خونشون... اولین دوستی که پله های دم خونشون رو دو تا یکی کردم... همون که داداشش همش برامون ادای رضازاده رو موقع وزنه برداری در می آورد... همون که نقاشی های خوشگل می کشید... و اولین دوستی بود که شماره ی خونشون رو حفظ شدم و همش بهش می زنگیدم... حالا بابام خوشحاله... مامانم هر کی زنگ می زنه بهش میگه که طلا آوردی... و همه ی دختر خاله هام که وقتی نُه سالت بود دیدیشون می دونن که تو طلا آوردی ... حالا ما می تونیم به همه پُز بدیم که من یه رفیق دارم که طلا آورده... و شعر هایی میگه که هیچکس شبیه اش رو نگفته... و مامانت واقعا راست می گفتن که : چقدر خوب شد که تو نرفتی تجربی... بوس. سارا. + ایشالا که همیشه مامانت خوب؛ بابات خوب؛ داداشت خوب؛ حالت خوب! با فرزانه خیره شدیم به یک جای دور که من اسمش را گذاشتم "افق" و بعد به طور همزمان فحش می دهیم به زمین و زمان. بعدش یک نفس عمیق می کشیم و بر می گردیم سر کلاس فیزیک... مرجان چند دقیقه یکبار می زند روی دستم که یعنی ساعت چنده! ساعتم را باز می کنم می گذارم روی میز... حواسش نیست و باز هم می زند روی دستم و من هر بار می زنم روی صفحه ی ساعت... وقتی هم که بهش می گویم: "گیجی! خنگی!" می زند پس کلمه ام که حرف نزنم... قبل از کلاس عرب به همه اولتیماتوم دادیم که باهاش حرف نزنند؛ بهش نخندند ؛ تیکه و مزه نپرانند و خلاصه که تحویلش نگیرند... قرار شد هر اتفاقی که افتاد به پلی گزارش کامل بدهم... عرب می آید پای میز مذاکره؛ وقتی که بهش می گوئیم بد اخلاقی می خندد؛ دستش را می کشد به ریش هایش و بعد گچ را بر می دارد و پشتش را می کند به ما و روی به تخته می نویسد "به نام خدا" ! این یعنی که همه چیز مرتبه! یعنی بد اخلاقی ها تمام شده و از فردا باز هم هار هار می خندیم و اذیتش می کنیم و او هم نهایت گچ پرت می کند و مدام ازمان درس می پرسد... حالا حالش خوب است و مدام جلوی کولر گازی راه می رود و کولر بوی عطرش را می زند توی صورتمان... دریا صدایم می کند و من لب خوانی می کنم که می گوید: " آبجی آشتی کرد! " ...بهش چشمک می زنم. به فرزانه می گویم که به گمانم ما همان گربه هایی بودیم که دم حجله باید قتل عام می شدیم... می خندد... حالا کشته شدیم... همه ی دختر های چهارم ریاضی کشته شدند... مرجان توی گوشم می گوید: "حالا که صلحه میشه بخندم؟ " ... می خندم و می گویم آره بخند... چادرش را می کشد جلو و می خندد... دریا تیکه می اندازد... می خندیم... عرب می خندد... و این وسط من و فرزانه دلمان برای پور سعید و مظلومیتش تنگ می شود که انقدر اذیتمان نمی کرد... می خندند و می گذارد که بخندیم... مهتاب می گوید: " چرا ساکتی؟ " ... می خندم و می گویم بعد از آشتی معمولا دیر یخم باز میشه... باید عادت کنم... ... ایستگاه میرداماد ایستگاه خوبی است... نمایَش از توی شیشه های مترو... عکس هایی که آنجا گرفتیم و توی همه شان موهایم بیرون است... حرف هایی که دم پله برقی زدیم و هارهار خندیدن هایمان... بامبوی من... همه شان آنجا گیر کردند... حبس شدند... و حالا هربار به اندازه ی مکث های کوتاه قطار جلوی دیوار های تابلوی قرمز "میرداماد" تند و تند خاطراتم را مرور می کنم... حالا دیگر به صندلی های مصلی هم ارادت دارم... +شاید برای بعضی ها سوال باشد. اما ما باید موقع رفتن به مدرسه چادر سرمان کنیم. و حالا که استاد هایمان از دم مرد هستند باید با چادر سر کلاس بنشینیم. جزو ابتدایی ترین و اصلی ترین قوانین مدارس اسلامی همین است. پ.ن: معلم کامپیوتر سال چهارم دبستان روشنگر حامله است. بعد از هفت سال فهمیدم که همه ی این سالها فامیل بودیم... و حالا دارد "مادر" تر می شود :) وقتی کسی مدام بهم تلقین می کند که "ما با هم بد هستیم!" از یک جایی به بعد یادم می رود که این "بد بودنمان" یک تلقین ساده بود... حالا ما با هم بدیم! حتی تبریک های تولدمان هم اینرا فهمیده اند... فکرش را بکن... پ.ن: یه وبلاگی هست خیلی دوسش دارم! یعنی معرکس! ولی دلم نمی خواد شما بخوندیش بعد بگین این دختره (یعنی من) چقدر گند می نویسه! بعد دیگه اینجا نیاین... از من کسی تعریف نکنه... کسی ایراد نگیره... بد میشه! همینی که هس!
کد قالب جدید قالب های پیچک |