چهار روز پیش به زنجان اس زدم: " مگه نمیگن همراه خوب اونیه که تو سختی ها و گرفتاری ها تنهات نذاره و هواتو داشته باشه؟ پس کسی که تو سختی هات نیست رو باید قیدش رو زد، نه؟ " چند دقیقه بعدش زنگ زد و پرسید که چه مرگم شده؟ + دوهفته مونده به کنکورم همینم مونده بود که توی این فازا برم که دستشون درد نکنه رفتم... می روم دانشگاه تهران که سری بزنم به عمو؛ توی محوطه ی دانشگاه؛ غرقه زدند و نمایشگاه گل و گیاه راه انداخته اند... لای درخت های خیلی خیلی بلند و سبز دانشگاه مردم مثل مورچه های کارگر از این سمت به آن سمت می دوند و یک نفر پشت بلند گو دوبل برگر های غرفه ی یازده را تبلیغ می کند... یکهو گوشه ی مانتوام کشیده می شود؛ برمی گردم نگاه می کنم... دختر کوچولوی ریزه میزه ای سرش را کرده سمت بستنی فروشی و یک ریز مانتوام را بی حرف می کشد و بعد یکهو برمیگردد نگاهم می کند؛ صورت مادرش را توی من نمی بیند و سریع با چشم های پر ازم دور می شود... پ.ن: تا ساعت ها فکرم مشغولش بود... حسّ خوبیه مامان بودن؛ سرپناه بودن! + بعد از کنکور این قصه از نو شروع میشه! برامون دعا کنید؛ اگه نه آرزو های خوب کنید! مردم متوجه خیلی چیزها نمی شوند... عملا می روند می ایستند جلوی آینه و خودشان را "نفهم" می کنند... مردم متوجه قبض پایاندوره چهارده تومنی نمی شوند؛ بجای آن مفهوم ریال و تومن را عوض می کنند و میدان بهشان بدهی می گویند: " قبضش صد و چهل هزار تومن اومده... " هرچند میدان بهشان دادیم... مردم فکر می کنند ما خوشبختیم... فکر می کنند پنج شنبه ها که شلوار جین می پوشم و فرق سرم را از وسط باز می کنم و گوشواره های منگوله ای آویزان می کنم قرار صبحانه دارم و جمعه ها قرار کوهنوردی... فکر می کنند سه شنبه ها که غیبم می زند روی چمن های پارک ساعی کنارش لمیده ام و راجب ازدیاد گربه ها حرف می زنم و شنبه ها که دیر می رسم سر کلاس " یه توکه پا" رفتم و آمدم... مردم فکر می کنند ما خوشبختیم... که هر روزمان به کافه نوردی می چرخد و هر شبمان به گفتمان های پیرامون مسائل روز... مردم می گویند" سرِش تو گوشیشه! " و نمی فهمند دختری که مدام انگشتش را روی صفحه ی گوشی بالا و پایین می کشد؛ تمام دلخوشیش این شده که یک نفر عکس وایبرش را عوض کند یا می نشیند دانه دانه نگاه می کند که چه کسی چه زمانی آنلاین بوده... اینکه می گویم مردم رسما نفهم و موذی شده اند همین است که نمی فهمند این "بدبختی" که سرش توی گوشی اش دفن شده خودش به آدم های "سر تو گوشی" حسادت می کند... حسرت یک زنگ بی موقع را می خورد که از جایش بپرد یا یک مسیجی غیر از مسیج " میلیونر شو..." مردم حس خوبی بهم می دهند... وقت هایی که فکر می کنند "ما" یی وجود دارد حس خوبی بهم دست می دهد... اینکه یک نفر هست که هنوز از "ما" ناامید نشده؛ یک نفر که فکر می کند صدای قهقه های ما تا آسمان هفتم رفته؛ اینکه کسی هست که فکر می کند کنار هم خوب و خوش و مستیم؛ همگی خوشم می کند... اینجور وقتها هم بیشتر غصه ام می گیرد و هم توی دلم مشت مشت قند آب می شود... توهم می زنم که همین طور است؛ که ساعت هشت صبح کسی غیر از سروناز هم هست که مسیج بدهد حال و احوال سیر کردن توی "اردوی عید نوروزی" را بپرسد... عصر ها کسی غیر از نازی هم هست که زنگ بزند و بپرسد کی می روم خانه... کسی غیر از مونا هم هست که با هم برویم کتاب فروشی های جدید را کشف کنیم... مردم خیلی خوشبختی ها را زورکی ریختند توی حلقوممان... گاهی باعث شدند از سر ِ "حرف ِ مردم " از هم خبری بگیریم... گاهی باعث شدند بعد از مدتها پای حرف های همدیگر بنشینیم و از هم باخبر شویم... گاهی شکستنم... گاهی بزرگم کردند... گاهی باعث چین میان ابروهایم شدند... نمی خواهم خودم را به مظلومی بزنم چون خودم خواستم مردم توی فکرم باشند... اینکه از سر ِ حرص در موردم حرف می زدند؛ اینکه چپ و راست می رفتم فکر می کردند "او" یی وجود دارد؛ اینکه حرف هایی به گوشم می رسید که شاخ در می آوردم؛ اینکه به در می گفتند که دیوار بشنوه؛ این دوری و دشمنی ها؛ این دوری و دوستی ها؛ این حرف های پشت ِ سر؛ این حرف های توی رو... همگی ِ همگی شان اوایل آزارم می داد ولی بعدها لذت داشت... کسی انقدر خوش خیال و خوش باور و دوست داشتنی بود فکر هایش... بعدها دیگر دلم خواست ادامه پیدا کند؛ دلم خواست همه این فکرها را بکنند؛ دلم خواست طوری باشم که توهم بزنند؛ دلم خواست عوضی تر از هر چه بودم جلوه کنم... که حرف های جدید را بیاوریم بگذاریم وسط و با رفقا دست جمعی بگیم و بخندیم و تا مدتها تیکه بیندازیم و بکنیم نقل و نبات و هارهار بخندیم... گفتم که نمی خواهم خودم را به مظلومی بزنم اما نمی گذارم کسی توهم مظلومیت بر دارد... تا جایی که بتوانم نمی گذارم کسی فکر کند ظلم دیده و ظلم نکرده... آدم هایی که همیشه توی خیابان کسی بهشان چپ نگاه کند سریع حالش را می گیرند؛ آدم هایی که حرف هیچکس را بی جواب زمین نمی گذارند؛ آدم هایی که کارنامه ی رفاقت هایشان پر است از قهر و تنفر و دعوا؛ آدم هایی که مدام دم از این می زنند که بهشان نارو زدند و خیانت کردند؛ آدم هایی که اگر چندتا قشقرق حسابی تا آخر ماه نداشته باشند روزشان شب نمی شود؛ آدم هایی که دم به دیقه با خانوادشان هم بگو مگو می کنند ... این آدم ها هیچ وقت مظلوم های خوبی نمی شوند... پ.ن: خلاصه بگم هر کاری که کردم خوب کردم و هر ظلمی که کردم بازم خوب کردم و هر ظلمی که ناکرده زمین گذاشتم جبران می کنم براتون! و اینکه بازم اگه اعتراضی از جانت "مردُم" هست می تونم فقط اینو بگم که بنده همون بچه ی ببو گلابی هستم که دست پرورده ی شما شدم... اینطور بگم! گلی هستم که خودتون کاشتید... بعله :) اینارم با لبخند و سر خوشانه میگم... وقتی میگم دلم رو صاف کردم رد خور نداره! :) + یه لطفی هم بکنید که وقتی من میگم "ف" شما نرید "فرحزاد" امروز چهلمین روزی است که مامانم حال دوستش را از هیچ کسی نپرسیده الا خدای خودش! چهل روز است که نرگس مامانم را از دست دادیم... پ.ن: چقدر دلم می خواست پیش مامانم بود. چقدر اینجا برایش مطلب نوشتم: و این یکی و حتی این آخری + روشون کلیک باید بشه! سلام! تا اصلاع ثانوی این آخرین مطلب وبلاگ از جانب من هستش... تصمیم داشتم وبلاگ رو برای همیشه ببندم و برم؛ اما نمی خوام حرفی بزنم که بعدها بزنم زیرش! اخطار دادم... گله کردم... داد زدم... فایده ای نداشت... کسانی که آدرس وبلاگ جدید رو می خوان نظر بگذارن یا مسیج بدن! آرشیو وبلاگ و مطالب گذشته رو هم برداشتم... فقط مطالبی که کمی توضیح رفتنم هست رو باقی میگذارم... از همراهیتون توی همه ی این 6سالی که وبلاگ نویسی کردم؛ چه توی "مارمولک ها در باد" چه توی اینجا واقعا ممنونم... برای تک تکتون احترام قائلم و امیدوارم همیشه شاد و خندون باشید! دلم برای اینجا تنگ میشه قطعا! سارا + نمیدونم چطوری ابراز انزجار کنم... اما بازم تکرار می کنم که: متاسفم برای همه ی آن "بعضی" که همیشه باید از حوالی شان گریخت... پ.ن: نظرات چک میشه همواره! فرار کار آدم های بزدل است... رفتن کار آدم های ترسو و کم طاقت است... پشت کردن به گذشته ها کار آدم های بی خاصیت است... کار آدم های بی جرئت... کار آدم هایی که نمی ایستند سر حقشان و حرف هایی که ملت قلمبه قلمبه پشت سرشان می گذارند دعوا کنند... رفتن کار آدم های احمق است... کار آدم های بی رنگ... به زودی می آیم و خبر رفتن ام را می دهم... و متاسفم. برای همه ی آن "بعضی" که همیشه باید از حوالی شان گریخت... متاسفم. . ... کاش میشد ضمیر هایم انقدر مجهول نبودند! پ.ن: کاش انقدری به خودم میدان میدادم و به حرف های قورت داده ام پا میدادم که از این مسیج های انفجاری معروف میزدم! به رگبار می بستم! و کمی خنکی می پیچید توی این حوالی... حیف که هنوز هم دختر مامانم... حالا همه ی عکس هایی که نگرفتیم و توی ایسنتاگرام نگذاشتیم و زیرش تو برایم کامنت نگذاشتی؛ همه ی عکس هایی که توی آن یقه ی تو و چتری ها من بد افتاده باشد؛ عکس هایی که من چشم هایم را بسته باشم یا تو بیحال افتاده باشی؛ عکس هایی که نورشان بد شده باشد؛ همه ی عکس های دونفره ای که دستم موقع گرفتنشان لرزیده باشد... دور گلویم پیچیده و شده حناق! پ.ن: حال این روزام از هر کُمِدی ای کُمدی تره! آن روزی که شال بنفشم را سرم کردم و تا نصفه شب توی خیابان ها بوق بوق می کردیم و عکس روحانی را بالا گرفته بودیم... خیال ِ حال خوش امروزم را نمی کردم! مچکرم! پ.ن: دلم می خواست خط سیاسی روی دوستی ها و وبلاگ خوانی ها تاثیر نداشت! چه بسا که دارد البته! دلم می خواست که باشم... در میان خنده ها گریه ها و حتی بی حوصلگی ها پ.ن:از گذاشتن ضمیر متصل عاجزم! دقت کردین اونایی که کلا توی همه چی باید دخالت کنن؛ بیشتر از همه ادعای فرهنگ و دین داری و خفنی شون میشه؟! پ.ن: ایضا فضول!
کد قالب جدید قالب های پیچک |