اون لحظه که از مبارزه و جنگیدن برای بدیهیات زندگیت و آرزوها و خیال پردازیات خسته شدی... اون لحظه که شاهد بودی عزیزانت دونه دونه از چشمت می افتن... اون لحظه که دلت خواست به هیچکس کلمه ای توضیح و جواب پس ندی... اون لحظه که دلت خواست آدمها دقایقی اجازه بدن خودت باشی، خود واقعیت و انتخاب های شخصیت رو زندگی کنی.. اون لحظه که بریدی و دلت خواست یه روز صبح بلند شی وسایلتو جمع کنی و برای همیشه از همه جا ناپدید شی... خدای همه ی اون لحظه های خیلی سخت، نگاه کن بنده ایت رو که داره ذره ذره نابود میشه و از دست میره الان مدتهاست که خودم رو می پسندم. خودم رو می پسندم که اون شب ساعت 9شب توی آینه ی آسانسور پارکینگ کذایی تو رو انتخاب کردم، خودم رو می پسندم که توی دل زمستون عاشقت شدم، خودم رو می پسندم که مدتهاست همه ی قلبم برای تو شده و از خودم راضیم اگر کل دنیا رو زیر پام بذارم برای اینکه یک لحظه دستتو بگیرم. پ.ن: این متن پس از رفع مشکلات فنی تکمیل خواهد شد... فاصله مان باهم حداکثر شاید یک وجب باشد؛ صدای آهنگ پیچیده توی ماشین؛ من خیره شدم به جاده ی روبرو و هیچ حرفی ندارم که بزنم... بنظرم طبیعیست که آدمها گاهی هیچ حرف مهمی برای زدن نداشته باشند. دوستت دارم، خیلی هم دوستت دارم، در این دنیا از هرکسی و از هر زمانی بیشتر میخواهمت؛ با تو دارم ذره ذره عاشقی را میفهمم و یاد میگیرم؛ اما لزومی نمیبینم برای اینکه سکوت بینمان جاری نشود از هر دری چرت و پرت بگویم. وقتی سکوت میکنیم به درونم بیشتر فکر میکنم و به آن حسی که از هر لحظه ی زندگیم عبور کرده و همه ی وجودم را "تو" کرده... گمانم تو مزد همان شب هایی هستی که با اشک و دل شکستگی تو را از خدا خواستم. پ.ن: دلم نمیخواهد به خودت بگویم. اما من در همه ی سالهای عمرم؛ هرگز باور نمیکردم "تو"یی در این دنیا وجود داشته باشد. گوشه ی کارگاه یک جایی را پیدا میکنم و سریع زنگ میزنم بهش که بیاید دنبالم. کارگاه هنوز تمام نشده؛ روپوشم را تا میکنم؛ ماسکم را در میاورم و میگذارم جای همیشگی؛ دستکش های سیاه شده را میندازم توی سطل و میدوم بیرون. مامان کنار انیستیتو منتظرم ایستاده. توی ترافیک چمران گیر میکنیم. دم دم های غروب است. کتابچه ی دعا را می دهد دستم و می گوید: بلند توسل بخوان تا غروب نشده. مقاومت میکنم؛ می گویم سرما خوردم، حوصله ندارم و بحث میکنم که خودش بخواند. تسلیم میشوم، صفحه ی 118 را باز میکنم. "بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم انی اسئلک...." بغضم میترکد. اشک هایم سرازیر می شوند. خدایا تو میبینی؛ خدایا تو میدانی؛ و همین کافیست. جهان جای مزخرفیست وقتی آدمها از دل هم خبر ندارند؛ وقتی از احوالات دل هم نه خبر دارند و نه حتی می توانند خبری بگیرند... جانان کاش میشد حرف میزدیم، جدی و بی تعارف حرف میزدیم، جانان کاش میشد میدانستیم پیشرو چه خبر است، کاش دل هایمان مثل شیشه نازک و شفاف بود... توی ترافیک سنگین همت گیر افتاده ایم. من اما این وسط به آدم های داخل ماشین های کناریمان فکر میکنم؛ به اینکه از پنجره ی کوچک ماشینشان ما را چگونه می بینند؟ در موردمان چه فکری میکنند؟ و حدس میزنند چه نوع آهنگی گوش می دهیم؟ توی آینه بغل ماشین خودم را یواشکی نگاه میکنم و بعد سعی میکنم در این قاب تو را هم پیدا کنم. اصلا تو چه کسی هستی؟ از کجا آمدی؟ ما چقدر از هم دوریم و چقدر بهم نزدیک؟ و مدام از خودم میپرسم چرا من اینجا و کنار تو نشستم؟ احساس میکنم از اصولم دور شده ام؛ عذاب وجدان میگیرم و همزمان احساس میکنم تو منطبق بر اصولی... سعی میکنم به اتفاقاتی که گذشته فکر نکنم؛ به برآیند اینکه چرا من اکنون اینجا و کنار توام... استرس دور گلویم پیچیده یک ربع یکبار ناله میکنم "دیر شد". میخندی. من سعی میکنم خنده هایت را با دقت نگاه کنم. تو چه کسی هستی؟ چرا انقدر نزدیکی به من؟ و چرا من انقدر نزدیکم به تو؟ چرا من بی هیچ شک و شبه ای به تو اعتماد دارم؟ گوشه ی پتو را میدهم دستت و توی ترافیک اتوبان شروع میکنیم به تا زدن پتوی نازک روی پاهایم. میخندیم. من سعی میکنم خنده هایمان را به دقت ضبط و حفظ کنم. نمیدانم چه می شود، نمیدانم چه حسی دارم؛ و حتی دلم نمیخواهد بدانم چه خواهد شد... برای خودم نان تست ها را میگذارم روی تستر، تلفن زنگ میزند، حوصله ام نمیکشد بروم دنبال گوشی، نیم خیز میشوم روی اپن آشپزخانه و از بلندگو تلفن را جواب می دهم. بعد از 45 دقیقه بحث روی اینکه نمیتوانم دیگر تحمیل علایق دیگران به روی خودم را قبول کنم، نه فردی که پشت خط است کوتاه می آید و نه من دیگر آدم کوتاه آمدنم. خداحافظی میکنیم و گوشی را قطع میکنیم می روم سراغ نان های تست؛ همگی سوختند. من هم دیگر از فراصت صبحانه خوردن افتادم. بیخیال میشوم؛ توی ماگ دمنوش چای برای خودم دم میکنم و با یک خرما می روم سراغ کار های عقب افتاده ی شرکت. نمیدانم کی می خواهم یاد بگیرم که در جایی که ناچار به بحثم، خستگی بعد از سر و کله زدن با آدم های بیهوده نباید باعث دلخوریم بشود! توی آینه ی آسانسور شرکت خیره میشوم به خودم؛ خودم که لب هایش آویزان است، خودم که رنگ به صورت ندارد، خودم که از صبح سرکار دوییده و خسته است، خودم که هنوز وقت نکرده ناهار بخورد، خودم که توی دست هایش پر از رد ِبریدگی کاغذ های شرکت است. به خودم توی آینه با حرص دهن کجی میکنم: "بدبخت عروسی دعوتین امشب! " از چهار روز قبل به مدیر مالی سپرده ام که امروز کاری دارم و زود میروم. پیچ راهرو را تند میروم که منشی یکهو جلویم را میگیرد، "مگه امشب عروسی دعوت نبودی؟" جواب میدهم:"چرا دعوتم" "پس اینجا چیکار میکنی؟ زودتر برو دیگه!" به منشی میگویم عجله ای نیست و راهم را میکشم میروم... اواخر ساعت کاری است؛ وسایلم را جمع میکنم، از همه خداحافظی میکنم و میپرم توی آسانسور. توی آینه ی آسانسور به خودم طعنه میزنم " بدبخت زندگی مردم به خودشون ربط داره! " با سر خیس مینشینم پشت میز آشپزخانه، بطری سرد آب را خالی میکنم توی لیوانم و خیره میشوم به پنجره ی روبرویم. با خودم تکرار میکنم " تو مسئول نجات زندگی بقیه نیستی اینو بفهم! " حاضر میشوم، پله هارا با دقت میروم پایین؛ توی ماشین می نشینم و از خودم میپرسم "میدونی داری کجــا میری؟" توی ترافیک اتوبان صدر گیر میکنم، نقشه میگوید یک ساعتی تا مقصد راه هست؛ من راضیم! زینب زنگ میزند و با بغض میپرسد که کجا هستم؛ تلفن را میگذارم روی اسپیکر و برای دقایقی لیچارد بار این و آن میکنیم. جاده ی خاکی تالار را به زور بالا میروم، زیر لب به خودم یاد آوری میکنم بیخیال! ساعت 10 شب است؛ از هرکسی زودتر از مراسم در آمدیم. توی ماشین نشسته ام، پاهایم را دراز کردم روی داشبورد، و تا خرتناق بغض کرده ام. خیابان های خلوت و تاریک تهران را آرام و در سکوت رد میکنم. صدای ضبط به زور در می آید. فائزه سکوت را میشکند و می گوید: "قرار نیست همه عاقل باشن یا عاقلانه انتخاب کنن! " دلداریم می دهد. دلم برایش پرپر میشود که چه بار سنگینی دارد؛ هم من را دلداری می دهد و هم خودش را. با خودم تکرار میکنم " اون الان خوشحاله بدبخت! یعنی امیدوارم که باشه" یازده صبح روز بعد: زینب زنگ زده، با صدای بغضی میگوید: "هنوزم باورم نمیشه دیشب رو!" کی باورش میشه این همه ظلم رو دختر؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرده بودم که راننده ی ماشین جلوییم با یک موتوری دعوای شدیدشان شد و کار کشید به کتک و جیغ زنها وسط چهار راه... با حال خراب و یک عالم بوق چهارراه را رد میکنم؛ جلوی بیمارستان پارک میکنم و هول هولکی میروم داخل... بخاطر نیم ساعت تاخیرم منشی بیمارستان بزور پذیرشم میکند. میپرسد "همراه نداری؟" میگویم نه... خیره نگاهم میکند و تندی میرود داخل اتاق دکتر... دارم فکر میکنم اصلا توی زندگیم همراهی داشتم مگر؟ به خودم و این خیالات خام پوزخند میزنم. روی مبل بیمارستان مینشینم. کلید ماشین؛ عینک دودی؛ موبایلم؛ کیف پولم؛ کارت وقت های دکتر؛ دارو هایم همه از دست هایم آویزانند... حالم هنوز سرجایش نیامده، پشت بلندگو برای آزمایش صدایم میزنند؛ میروم داخل و بلافاصله به زنی که پشت دستگاه نشسته بود میگویم "من امروز حالم خوب نیست نمیشه آزمایش نشم؟" توجهی نشان نمی دهد... برگه ی نتیجه توی دستم، برمیگردم دوباره روی مبل بیمارستان مینشینم. پرستار اسمم را صدا میکند و اشاره میکند که بنشینم روی صندلی معاینه؛ دوباره بلند میشوم راه میفتم سمت آن پرستار؛ زیر چشم هایم را پایین میکشد و بعد میگوید " صلوات بفرست". با تعجب شروع میکنم به صلوات فرستادن که قطره ها را میندازد. چشم هایم میسوزد؛ درد همه ی وجودم را میگیرد؛ دست هایم از درد مشت میشوند؛ پرستار بادم میزند؛ چانه ام شروع به لرزیدن میکند که سریع میگوید " اشکت نیادا؛ دوباره مجبور میشم بریزم!" درد کمی فروکش میکند، برمیگردم روی مبل مینشینم. خیره میشوم به بقیه ی مریض های پشت در اتاق و خیالم راحت میشود که همه مثل هم هستیم. زن کناریم که بارها همدیگر را دیدیم چشم هایش را محکم گرفته و از درد پاهایش را عصبی و تند تکان میدهد؛ همین طور که چشم هایش را گرفته بدون آنکه نگاهم کند میگوید" کی این قطره های کوفتی تموم میشه؟" در جواب فقط پوزخند میزنم... بچه ی کوچکش می آید و یکهو میپرسد "مامان اگه یه پلیس، دزد باشه چی میشه؟" مادرش با حرص میگوید" میشه همینی که الان هست!" بچه هیچی نمیفهمد. از ترس عصبانیت مادرش میرود پیش پدرش فقط. اگر همراهت؛ تنهاییت باشه چی؟ خیلی سال پیش وقتی که کتاب دزیره را میخواندم؛ حس میکردم دزیره را خوب درک و لمس میکنم، منطق پشت تصمیماتش را خوب می فهمیدم، احساساتش وقتی که شوهرش را ترک میکرد، وقتی فرزندش به دنیا آمد، وقتی برخلاف میل باطنیش به دیدار معشوق سابقش میرفت تا دنیا را از جنگ و نفرت و کشتار کودکان نجات دهند، وقتی بعد از مهمانی های زنانه و حرف های پوچ عصبی میشد؛ خودم را می دیدم که در یکی از خانه های قدیمی شانزلیزه دنبال بهانه ای می گردد تا با خودش خلوت کند و آرام شود. از آن به بعد دزیره شد کتاب محبوبم. امروز نزدیک پنج روز شد که حس تنهایی دزیره چنگ زده دور گلویم؛ هر روز که میگذرد حلقه دور گلویم تنگ تر می شود و من بی تفاوت تر... خودم را دزیره ای میبینم که منتظر ایستاده کنار پنجره در حالیکه می داند کسی قرار نیست به دیدارش بیاید... پ.ن: خیلی وقتها تصور میکنم خوشبختی یک شوی تبلیغاتی است برای سود سرمایه داران و واقعیت ندارد... پ.ن: کامنت ها سالهاست که بسته است (از وقتی یادم می آید) و انتخاب های شخصی آدمها جای سوال هم ندارد.
کد قالب جدید قالب های پیچک |