از این بچه متنفرم! متنفر! مزجر! در حدی که دم دستم بود حتما یه چیزی کرده بودم توی حلقش! اصلا روی مخمه! روانیم میکنه! هر دفعه که عکسشو می بینم دندونامو با حرص رو هم میکشم! عکس بچهه! (کلیلک) پ.ن: نمی نوشتمش توی گلوم یه سری فیبر های خطرناک بدخیم تشکیل میشد... :| خدا رو شکر که بهار تمام شد و حالا یک فصل باقیمانده تا پاییز و روز های کوتاهش باران های بلندش یا حتی برگ های زیبایش +ما زنهـــــا رســم خـــوبی داریــــم ... زمانــــه که سختـــــــ می گیــــرد ... شـــروع می کنیــــم به کوتــــاه کردن .. ناخـــن ها .. مــــوها ... حــــرف ها ... رابطــــــــه ها ...
پ.ن: انقدر جمله وصف حال بود که باید یه پست رو تقدیمش میکردم. اصلا روی جمله حس مالکیت پیدا کردم :| ممنونم بابت سحر و فید های خوبش! :* من همانی بودم که آن روز تک و تنها نشسته بود روی نیمکت پارک؛ کنار مادربزرگی که رژ قرمز کلاسیک اش را سه بار روی لبش چپ و راست کرده بود و چند وقت یکبار لب هایش را سفت روی هم فشار میداد و به نوه اش "مانی" نگاه میکرد و چند وقت یکبار هم اس ام اس های من و تو را میخواند. مانی همان پسر مو خرمایی سه ساله ای بود که مدام کامیونش را میگذاشت روی پاهای من و قام قام میکرد.کامیون مانی همانی بود که رنگش سبز فسفری بود و شبیه شن کش های قدیمی بود و خار خار روی سنگ فرش های کنار نیمکت هلش میداد... من همانی بودم که وسط پارک سعی میکرد سرش را فرو کند توی کتاب زبانش؛ همانی که میان سر و صدای های کامیون مانی داشت راه های مبارزه با سر درد های میگرنی را به زبان بیگانه برای خودش توضیح میداد. همانی بودم که اس های تو را دیر به دیر جواب میداد. همانی که گوشیش بی خودی برایت قاطی می کند... من همانم که وسط چمن های کنار پارک ناگهان غم عالم می ریزد روی دلش... همانی هستم که وسط راه بر می گردد و برایت دست تکان می دهد که ترسش از کوچه های تاریک پیشرو بریزد...همانی بودم که همه ی اهالی محل ناکجا آباد باید حکم تخلیه اشک هایش را امضا کنند... همان محله که قدم های من و تو را در لعنتی ترین لحظات ممکن چشیده است... توی همان شهری که به عنوان لعنتی ترین شهر آلوده ی دنیا معروف است... تو همانی هستی که وقتی دندانم درد میکردم با من دعوا میکردی... همانی هستی که زودی خوابت میبرد... همانی که شب های طولانی ازش خبری نمی شود... تو همانی هستی که خیلی چیز ها به تو بستگی دارد. بفهم که یک چیز هایی برای من شکنجه است. اینرا بفهم! بفهم که به حداقل های زندگی من حداکثر بی توجهی را میکنی... دلخورم. پ.ن: لازمه بابت اولین نوشته ی "نور هیاهو" یه تشکر ازش بکنم. در حد مخاطب این نوشته بودن نبودم. ولی امیدوارم که قلمش رو بپسندید که وقتی من نیستم وبلاگ به روز باشه! +نظرات به علت بی اعصابی نویسنده بسته است ++ از این مدل مطالب متنفرم و باز ویروسش به جونم افتاده با اینکه من همیشه دیر ِ دیرم و تو از معطلی و علاف شدن متنفری... ...با اینکه من عاشق جاهای شلوغ و پر جمعیتم و تو از شلوغی متنفری بازم ممنونم که آخرش یه لبخندی میزنی که ینی بیخیال مهم نیست... و بعضی وقتا همین که میگی "تحمل میکنم" منو از هر چی غیر قابل تحمله برات منصرف میکنه... پ.ن: این روزا یک کارایی میکنم که همیشه فکر می کردم از ظرفیتم خارجه! + همچنان تاکید میکنم نویسندهی جدید در راهه که من حق ندارم معرفیشون کنم :( من نه ذوقم را پنهان میکنم نه به مشت و لگد های توی دهن آمریکا پشت میکنم! اصلا یک جاهایی از ذوق اشکی میشوم. توی اتوبان؛ لای بوق ماشین ها یا چراغ های فلاشر یا وقتی کارگری کنار همت برای ماشین ها می رقصد یا پیرمردی که یک دستش به عصاست و با دست دیگرش برای مردم بوس می فرستد! وقتی مامان چراغ فلاشر را روشن میکند یا وقنی صدای آهنگ را کم می کنیم و شیشه های ماشین را می دهیم پایین تا صدای بوق ماشین ها را بشنویم... صدای بوق بعد از عروسی... دوتا پشت هم... وقتی خاله بعد از عملش و بیخیال تومور های لعنتی شروع می کند به هرهر خندیدن و برای ماشین ها سر تکان می دهد... اصلا همه ی انتخابات به جهنم! به درک که کی می آید سر کار! فقط این شادی های بقیه می چسبد! انگار دنبال بهانه بودیم که بخندیم! که بابا یک روز بگذارد شبکه ی یک و یکبار بعد از دیدن اخبار فحش ندهد! حرص نخورد! اصلا به جهنم که 88 چی شد؛ 92 چی شده؛ یا 96 چقدر دیگر بهتر یا بدتر می شویم! خدا رو شکر که موقتا توی اخبار چیزی برای حرص خوردن نمی بینیم... تا دولت عوض شود فرصت داریم الکی خوش باشیم! زنگ بزنیم جوک های مزخرف بخوانیم و هرهر بخندیم. شادیم... همه یک روزی شاد هستند... کاش که همیشه با هم شاد بودیم... نه گروه گروه! پ.ن: ببین! اینکه شب قبل رای گیری ازم پرسیدی که به کی رای بدی خیلی بهم چسبید! اینکه به کسی که گفتم رای دادی! به کسی که توی ذهنم بود!اصلا حتی اگر از قبلم رای تو همونی بود که گقتی! بازم این برام خیلی بود! خیلی!! نتونستم مستقیم اینو بگم... :| پ.ن دوم: به اینکه دنیا مدام توی دست این و اون می چرخه واقعا اعتقاد آوردم. امیدوارم هیچکس در ادامه ی دولت جدید از رای اش و انتخابش پشیمون نشه و کسانی هم که رای شون آقای روحانی نبوده امیدهاشون رو برای رسیدن به آرزوهاشون از دست ندن ... امیدوارم همگی بتونیم از شادی اکثریت مردم لذت ببریم و بیشتر از اون از این مشارکت! (...و همه ی این حرفایی که تلویزیون میزنه) آقاجون نشسته روی صندلی نارنجی خانه ی خاله کوچیکه؛ نگاهش رو به تلویزیون است. بهش میگویم فردا به کی رای میدهی؟ میگوید: حداد! اشاره می کنم که رفت با تعجب نگاه می کند: انصراف داد؟ سر تکان میدهم که یعنی بله! دوباره می پرسم به کی میخوای رای بدی؟ میگوید: به مهندس! می خندم و می گویم نیست دیگر! میگوید: کاندید نشده؟ خنده ی عصبی می کنم و می گویم نه! دستش به وزارت کشور نمی رسید! دیگر نمی تواند. نگاهم می کند و بعد می پرسد پس به کی رای بدم؟ نگاهش می کنم و بعد بلند میشوم میروم جلوی صورتش می گویم: فقط جان من به فلانی رای نده! جدی نگاهم می کند. حدس می زنم که نفهمیده! روی کاغذ درشت می نویسم که به فلانی رای نده و زیر اسمش هم خط می کشم! صدایش را می آورد پایین و می گوید: چرا؟ عصبی میشوم و می گویم: از دار و دسته ی همون هادی عوضیه! همین یک کلمه برایش کافی است تا به عمق ماجرا پی ببرد. و بعد خیلی جدی میشود و لبش را می گزد و دست هایش را می زند به پاهایش که یعنی ناراحت است می گوید به خسرو (پرستارش) هم می رساند که به فلانی رای ندهد. می بوسمش بخاطر این رفتار های بامزه اش. و دوباره خیره می شویم به تلویزیون. ناگهان برمیگردد و می گوید: با کسی سر سیاست دعوایت نشود؟ نگاهش می کنم و میگویم: خودم هم دوست ندارم نمی شنود. لبخند می زند و دوباره به تلویزیون خیره می شود. پ.ن: سعی کردم که در این مورد ساکت باشم. ولی رو مخه! از یه جایی به بعد کتک زدنت هم راضیم نمی کنه.... باید پاشم بیام بکشمت ترورت کنم پ.ن: رسیدم تهران! :( آمده بودم بنویسم فلانی مغزم را خورد؛ آخرین امتحانم بسان جور شد و فرزانه چه گفت و من چی شنیدم؛ می خواستم بگویم امروز توی کافه ی طبقه ی آخر میلادنور چه حرف های مهمی رد و بدل شد... صد هراز تا حرف نزده از این چند وقتی که نبودم و سفری که در پیش دارم توی گلویم بود و حتی حرفهایم به سر انگشت هایم نفوذ کرده بود و داشتم تند و تند تایپ می کردم. دخترک پرید وسط حرفم. لپ تاپ روی پایم سست شد. و بعد آن همه حرف های مفتی که تایپشان کرده بودم قربانی یک فشار طولانی روی back space شد. اخبار دخترک کرمانشاهی را نشان داد که چطور هق هق می کرد ؛ موهایش پریشان شده بود و یک ریز گریه می کرد و بغض فرو می داد که حرف بزند و بگوید که بی پدرش نمی تواند زندگی کند. دیوانه شدم. نشستم به گریه کردن پا به پای آن دختری که نمی شناسم. که از پشت فرسخ ها فاصله فقط میخواهم سرش را توی بغلم بگیرم... رفته بود کربلایی شود پدرش شهید شد... حالا دیگر داغ سکینه و رقیه را خوب می فهمد... پ.ن: الهی بمیرم واسه این وقتاست + اگه میشه کاری کرد لطقا بگید ...برمیگردم
کد قالب جدید قالب های پیچک |