هر جای دنیا که باشی... هر چقدر هم که خنده هایت از ته دل باشد... هرچقدر هم بهت خوش بگذرد و اساسی حال کنی... . . . آخرش بهانه ی خانه را می گیری... بر می گردی سر جای اولت! . . پ.ن: اومدم باید یک عکس از او بگیرم میخ کنم و بکوبم به کنج دیوار اتاقم. بین ساعت دیواری و آن قلب قرمز گنده ای که بچه های مدرسه برای تولدم بهم کادو دادند. یک جایی که حسابی توی چشم باشد. هر کسی هم که سراغ صاحب عکس را گرفت بهش می گویم که این نمونه ی بارز یک آدم نافهم است. باید یک صدایی از تو هم داشته باشم. یک تصویر زنده و گویا! یک جوری که هر لحظه بتوانم بغلت کنم. هربار بعد از دیدن آن عکس کذایی سفت بغلت کنم. یک جایی بگذارمت روی تخت یا شاید هم جلوی پنجره! باید باشی. هر لحظه نگاهت کنم و تو با من حرف بزنی. مثل آن روز که جلوی آینه موهایم را می بستم. همانطور پشت سرم باش و از توی آینه مرا بپا! تو برایم منطق بپاشی وسط و من مدام جفت شش بیاورم توی زندگی! باید باشی. همه ی دنیا هم اگر انکارت کنند باید باشی و جا نزنی کنار من! تو لازمی تا جمله ای که روی دیوار کنار تختم نوشتم معنا داشته باشد. که هر روز که از خواب بیدار می شوم بخوانم: کسی غیر از تو با من نیست... برای بهتر بودن می توانیم یک گورستان کوچک درست کنیم. برای آدم های نامهم ِ نافهم. یک جایی که بتوانیم آسوده باشیم. زیر چتر بی پناهی های یکدیگر پناه بگیریم. یک جایی که بتوانیم تنهایی را به بودن با آدم های نافهم ترجیح بدهیم. باید برویم. سوار قطار شویم و دور شویم. از شهری که مردمانش به نافهمی عادت دارند... مردمانی سرشار از عدم درک متقابل! اول فروردین: علیرضا دم در کفش هایش را پرت کرد و بعد با قدم های بلند آمد باران را گذاشت توی بغل من. من روی مبل نشسته بودم و داشتم اس تبریک فوروارد می کردم. باران نشسته بود روی پایم در حالی که توی یک پتوی قهوه ای نازک پیچیده شده بود. چنگ زده بود به یقه ی تی شرت علیرضا و جدا نمی شد. خواب بود. در حقیقت در جایی میان خواب و بیداری جا مانده بود. علیرضا می خواست برود دست هایش را بشورد؛ باران نق می زد و جدا نمی شد. او هم به من می پرید که دخترش را آرام کنم. به باران قول دادم که عمه های خل و چلش که آمدند همگی برایش " آهویی دارم خوشگله..." بخوانیم. باران که آرام شد؛ یقه ی علیرضا را ول کرد و چنگ زد به پیراهن من. سرش را گذاشت روی شانه ام و خوابید. میچکا که امد، می خواست کفش های عید باران را پایش کند. باران بیدار شد و بعد چنگ زد به یقه ی میچکا. ساناز هم یک مانتوی سبز پوشیده بود که حسابی برایم آشنا می زد. خاله نجلا هم پشت سرش وارد شد. دستش کادوی تولدم بود. سمانه می گفت چیز قشنگی میان کاغذ کادوهاست. من حس ذوق زده بودن را نداشتم، برای همین فقط گفتم: اوهوم! و بعد همه اشان را بوسیدم و عید را بهم تبریک گفتیم. بلند شدم رفتم آشپزخانه. خاله برای همه ی مان شیر هویج درست کرده بود. باران بیدار شده بود. آمد سرخود نشست روی پای من و به شیر هویج های روی میز آشپزخانه خیره شد. خاله یک لیوان دیگر شیر هویج درست کرد و داد دستم که بدهم باران بخورد. حمید لیوانش را یک جا سر کشید و بعد خیره شد به لیوان من که دست نخورده روی میز مانده بود. آرام لیوان را برداشت و کمی توی لیوان خالی خودش سرازیر کرد. من خودم را زدم به کوری. باران تمام شیرهویجش را تا ته خورد. حمیدرضا هنوز هم دلش شیر هویج می خواست؛ حوصله ی حرف زدن نداشتم. از آشپزخانه بیرون آمدم تا همه اش را یکجا بخورد. باران گیر داده بود " آهویی دارم خوشگله ... " بخوانم. من به بعد موکول می کردم. سروناز که آمد نشستیم به حرف زدن. میچکا هم امد بینمان. صدای جیغ جیغ های سمانه و ساناز از دست حمید توی آشپزخانه اکو میشد. ما داشتیم می گفتیم که این صدای شترمرغ عصبی است و مدام چرند می گفتیم و خودمان هم می خندیدیم. سعیده و سعید و بابا هم امدند. وقتی از در وارد می شدند همگی شلوغ کاری کردیم. الکی همهمه به پا کردیم. بابا سرش را انداحته بود پایین و می خندید. علیرضا غر زن ها را به بابا می زد. سفانه و محمد آخرین مهمان ها بودند. تازه عروس و داماد خانواده! با کیک بمناسبت تولد خاله کوچیکه وارد شدند و بعد دوباره همان شلوغ کاری را برایشان در اوردیم. همگی دست می زدیم و جیغ جیغ می کردیم. یکی هم آن وسط " این چیه که آوردی گندشو در آوردی... " می خواند. سفانه هم آمد بینمان ایستاد و گفت: " شُله! شُله! " حمید هم برایش جفتک گرفت. بابا می خواست سر به سر باران بگذارد و هربار که صدایش می کرد تا باران برود سمتش می گفت: "بارون!" برایش یک ساعت سخنرانی کردیم که "بارون" نگوید. چند دقیقه ای درست میشد و بعد باز شروع می کرد: "بارون"! باران ذره بین آقاجون را گرفته بود دستش و بعد رفت روی پای آقاجون نشست و با ذره بین همه ی صورتش را چک کرد. آقاجون هم با وسواس اسکناس های نو را لای قرآن می چید و کاری به اذیت هایش نداشت. بعد باران رفت سوار ویلچر قدیمی شد. میچکا را وادار کرد تا هلش بدهد و در حالی که با هندزفیری آهنگ های گوشیم را گوش می کرد تمام پذیرایی و اتاق ها را دور زد. نشستیم همگی کلاه قرمزی دیدیم. بعد هم " آب پریا " را دیدیم. سروناز همه ی داستان را می دانست و پیش پیش به ما می گفت. ما هم ذوق می کردیم که داستان را می دانیم. نصفه شب توی رختخواب یادم افتاد " آهویی دارم خوشگله... " را برای باران نخواندم. پ.ن: بالاخره روزی رسید که هممون ایران باشیم و کنار هم! باید ثبت میشد. هنوز یک ساعت مانده بود به تحویل سال. اما خیابان های اطراف برق آلستوم هنوز شلوغی سابق را داشت. پسرکی هفت، هشت ساله که کت کرم با شلوار قهوه ای و کراوات قهوه ای پوشیده بود با لباس های نو و براق عیدش آنچنان خشک و رسمی راه می رفت که از دور فکر می کردی عصا قورت داده که صاف قد بکشد. شبیه آدم هایی که توانایی خم کردن زانو هایشان را ندارند. از خیابان که به روز و کندی و البته با وسواس زیاد رد شد؛ صدای فریاد مادرش از آن سمت خیابان بلند شد که: " میلاد! اتوی لباسات خراب شه یا لک روش بیفته پدرتو در میارم پدر سوخته! " نکته اخلاقی: والا مامان منم اونطوری بهم امر و نهی می کرد همون طوری راه می رفتم به اضافه؛ فکر کنم "پدر در آوردن" در شان تربیت یه بچه نباشه که اینطوری باهاش حرف زد. بعدا چه انتظاری از اون بچه میشه داشت؟! پسری که خودش پدر آینده است برای بچه اش دیگه چی می خواد به کار ببره؟! چی شد احترام متقابل؟! یه سری خط تای بی ارزش انقدر مهم شدن؟! بی ربط: جالبه اگه بگم یه اس تبریک عید تکراری هم نداشتم! تنوع فکری رفته بالا! :) دوازده سالم بود. سر کلاس دینی اول راهنمایی نشسته بودیم. معلممان صورت سفیدی داشت که مهربان بود و آرامت می کرد. صبور بود و دوست داشتنی. با صدای آرامش می خواند: نام مادرم بهار است. ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم فروردین برادر کوچکم اسفند پدرم بازگشته است... پیروز! عمویم "نوروز" پیش ماست... و مادرم به شکرانه ی این شادمانی سفره ای چیده و جشن می گیرد... هفت سین! توضیح عکس: این سفره رو بچه های کلاس سوم ریاضی همگی با هم چیدیم. اون قاب عکسی که سمت راست میز هست توش همون عکسیه که توی مطلب اولین عکس دسته جمعی سوم ریاضی! براتون ماجراشو نوشتم. اینجا البته یکم رنگ های عکسو فانتزی کردن. اون سماور سمت چپ هم سماور بچگی ها و خاله بازی ها منه! این عکسم با گوشیم گرفتم واسه همین کیفیتش بده و اینکه اینجا هفت سین هنوز کامل نشده و داریم می چینیمش... سبزش هم هنوز آماده نشده بود! تخم مرغ ها و باقی قضایا هم هنوز نذاشتیم. یکم ناقصه ولی پر از خاطرس! محدثه دم در کلاس ایستاده بود و فریاد می زد که دنگ هایمان را تحویل دهیم. نفری 5 تومن بابت سینما! من عجله داشتم می خواستم از کلاس بجهم بیرون... اما محدثه این را نمی فهمید گیر داده بود که باید پولم را دقیقا در همان لجظه کف دستش بگذارم. دقیقا عین گیر های بی خودی مامان! که ناگهان کلیک می کند روی اینکه استکانم را از اتاقم بیاورم آشپزخانه؛ دقیقا در همان لحظه ای که بهم امر شده! هرچه برایش توضیح دادم که بیرون رفتنم دو دقیقه هم طول نمی کشد به خرجش نرفت که نرفت. دست آخر دستش را کرد توی جیبم و از میان پولها یک 5تومنی برداشت و چسبید به مرجان که پولش را بدهد. من هم تا خود حیاط را دویدم... اینجا به کمک مشاور هایشان می گویند "معین" (!) ... فامیلی هیچکدام از معین هایمان را تا به حال یاد نگرفتم. هر بار که توی راهرو می خواهم صدایشان کنم خودم را خلاص می کنم و می گویم "خانوم معین!" بعضی هایشان را هم چون یکمی دوستشان دارم یک جان هم تنگش میگذارم که یعنی: "خانوم معین جان!" یکی از همین خانوم معین های غیر جان که اتفاقا درگیری عجیبی روی صدای زنگ هم دارند روی این موضوع حسابی حساس شده بود. شاید تنها حسن سال 91 همین باشد که بالاخره روز آخر فامیلیش را صدا زدم و او هم یک کیسه فریزر عیدی داد بخاطر این همه ترقی! آخر روز سال (در مدرسه) معمولا روز عجیبی است. معلم ها خودشان هم حوصله درس دادن و این صحبتها را ندارند اما به روی خودشان نمی آورند... معمولا منتظر یک کلام اند یا یک جمله ی کوتاه تا سر صحبت، غیر مستقیم باز شود و بجهند به حاشیه ها! ( این روزها بحث پسته و پراید عجیب جواب می دهد) که بعد ناگهان صدای زنگ بلند شود و معلم هم (مثلا) اصلا متوجه گذشت زمان نشده است و بعد با یک دلخوری تصنعی می گوید: " بچه ها خسته نباشید! سال خوبی داشته باشین!" گاهی هم یک " سر سفره منو رو یادتون نره" هم اضافه تر می گوید. روز های آخر سال می زند به سرت... به سر خیلی ها زده... خیلی کار ها می کنی که وسط سال از پَسَت بر نمی آید. آخر سال انگار قدر بعضی لحظات را می خواهی بدانی... می خواهی موقعیت های جدیدی برای خندیدن و هیجان داشتن ایجاد کنی... آدرنالین خونت را عمدا بالا می بری و سعی می کنی که هیچ موقعیتی را از دست ندهی و نگذاری دیگران هم از دست بدهند. توی حیاط جای هیچکس خالی نباشد و همین گاهی تو را وا می دارد که پای ثابت این لحظات را از کلاس بکشی بیرون و بیاوری توی شادی خودتان که یک وقت بعد ها توی مرور خاطراتتان این لحظه را کم نیاورد! پلی را می گویم. رفیق شفیقی که از این ور حیاط تا آن ور حیاط دستهایش را باز می کند و به پرواز در می آید... :) از زینب خداحافظی کردم. همین طور همدیگر را بغل کرده بودیم و توی گوش هم حرف می زدیم. یادم هست از گردنم آویزان شد و دم گوشم گفت: " این همون لحظه ایه که یه شتر یه خرس رو بغل میکنه! " بعضی وقتها یک جمله هایی گفته میشود که بخندید اما گاهی همان جمله بعد ها دمار از روزگارت در می آورد. گاهی خنده ی آن لحظه می پیچد دور گلویت و بغضی که دور گلویت را می تراشد؛ خفه ات می کند. عرصه برایت تنگ می شود و حس می کنی هر لحظه دیوار های شهر به تو نزدیک تر می شوند و آسمان هر لحظه یه زمین نزدیکتر... زینب این را گفت که بخندیدم اما من بدتر گریه ام گرفت... وقتی جوابش را ندادم. دستهایش را محکم تر کرد و گفت: "خاله خوشم نمیاد بری توی فکرا! یه خرس وظیفش خوردن و خوابیدنه!" اینبار بالاجبار خندیدم و گفت: " اخه خودتو زدی به مردن متوجه وجودت نشدم " نرفتم توی فکر. محدثه آمد دستم را گرفت و با هم راه افتادیم سمت سینما که بلیط ها را بخریم. 15 تا صندلی برای چند ساعتی می شد برای ما! توی سینما جالب ترین حس دنیا بهم دست داد. هربار که می خندیدم یا هر عکس العملی نشان می دادم بر می گشتم بقیه را نگاه می کردم. حس جالبی داشت وقتی می دیدی یک ردیف سینما را دوستانت تشکیل دادند. و حداقلش این بود که خداحافظی کمی به تعویق می افتاد. اندکی دیرتر عید را بهشان تبریک می گفتی و بیست روز از کسانی دور می شدی که ساعتها با آنها نان و نمک خوردی. کسانی که گاهی سعی کردند چپ چپ های معلمت را کمرنگ تر کنند و یا با مسخره بازی هایشان حال گیری معلمی را خنثی کنند... کسانی که خیلی وقتها متوجه نبودند و خیلی وقتها در عین عدم همراهیشان بزرگترین همراه زندگیت بودند... مهم نیست توی رستوران کنار چه کسی ساندویچت را گاز بزنی یا به سمت سیب زمینی های چه کسی ناخنک بزنی. مهم همان با هم بودن است. همین که وقتی چیز خنده داری می شنوی بعد از خودت هفت هشت نفر دیگر باشند که بخندند. همین خنده های الکی و شوخی ها و تکه کلام هایی که بین خودتان رایج است...... همین که توی فست فود هیچ میزی به اندازه ی جمعیتتان صندلی نداشته باشد یا اینکه روی صندلی های ناراحت فست فود تنگ هم بنشینید و نی نوشابه ی سمت راستیت ات مدام برود توی چشم راستت و کاغذ دور ساندویچ سمت چپی؛ مدام صورتت را سسی کند... عقربه کوچیکه که بیاید روی 4 دیرتان شده... تا برسید به ایستگاه مترو عقربه بزرگه رسیده به سه... و انقدر این خداحافظی آخری طول می کشد؛ آنقدر این ماچ و بوس های که برای مسخره بازیست کش می آید که که عقربه بزرگه دیگر می رسد به شش... یکی به ساعتش نگاه می کند و بعد بلند ساعت را اعلام می کند. تمام خداحافظی هایتان ناگهان می شود " خیل خب دیگه خدافظ واقعنی! " و بعد زودی دور می شوید. توی مترو هنوز دارید خاطرات چند لحظه پیش را مرور می کنید. یک لبخندی ناخودآگاه می نشیند گوشه لبتان و چشم هایتان جای دیگری می چرخد. زن حامله ای که توی واگن بانوان میان جمعیت می چرخید و موی مصنوعی می فروخت گوشیش زنگ می خورد و خبر مرگ مادر بزرگش بعد از بیست روز توی بیمارستان خوابیدن به گوشش می رسد... من این لحظه را خوب می فهمم. وقتی که در آخرین روز های سال خبر مرگ کسی می کوبد زیر گوشت.... یک کات ناگهانی و غم انگیز برای 91 . . لابد الان، آن زن مانتوی آبی روشنش را با یک مانتوی سیاه ِ سیاه عوض کرده و سعی می کند جوری از دست رفتن عزیزش را به گریه بنشیند که عزیز چند ماهه ی در راهش آسیبی نبیند... پ.ن: این مطلبو نمی خواستم عمومی بذارم. نمیدونمم چرا مرجان می گفت اگر به خودم لعنت بفرستم چیزی درست نمی شود... راست می گفت. منطقی ترین حرف برایم همین بود. ولی این روزها تنها چیزی که آرامم می کند همین لعنت فرستادن به خودم است... . . . عاقبت یک روز پایم را از این ورته بیرون می کشم و دور می شوم. پ.ن: حافظ! این روزها هر چه بیشتر حال مرا بگیری کمتر باورت می کنم! دست بردار از این همه نصیحت برف آمد که دوباره چکمه هایم را از کمدم تا دم در توی دست بگیرم بوی چرم را حس کنم و بعد با افتخار به مامان نشان دهم که چقدر خوب نگهشان داشته ام پ.ن: کودک خوب این لحظه ها! من حساس شدم... مرجان میگفت اصلا بخاطر همین حساسیت مزخرفی که پیدا کردم باید جایمان را عوض کنیم. مرجان بغل دستیم! میزمان را دوتایی کشیدیم کنار با کلی خنده و مسخره بازی! نشستیم حدفاصل "زنجان" اینها و "زینب" اینها! مرجان معتقد بود اینطوری کمتر من دیوانه بازی در می آورم. اما باز هم سر اولین جلسه ی درس دین و زندگی که بعد از تغییر مکانمان داشتیم؛ اینبار بر خلاف روز های قبل بدون اینکه نوک ماژیک معلممان را روی دماغم حس کنم باز هم خیلی نرم به مرجان گفتم که " الان این ماژیک خشک میشه! " مرجان گریه اش گرفته بود و همزمان با زینب دوتایی کوبیدند توی سر خودشان! (و بعد انجمن شش نفره ی ته کلاس همگی به این حرکت خود جوششان خندیدیم!) جنون من هنوز هم خوب نشده بود. هنوز هم معلم دینی مان وقتی در ماژیک را باز می گذاشت و مدتها درگیر حرفها و بحث های بچه ها می شد و ماژیک را دقیقا برعکس و در حالی که نوک ماژیک عمود بر سقف بود توی دستهایش می گرفت من نگران بودم. نگران اینکه آن ماژیک خشک شود. و این نگرانی هم به جا بود چون هربار ماژیک بین بحث ها کمرنگ تر و کمرنگ تر مینوشت... امروز سر کلاس فیزیک وقتی که ساعت معلممان دقیقا پنج سانتی متر با چشمهایم فاصله داشت متوجه شدم که حالم از ساعتش بهم می خورد از عقریه های مسی ساعتش چندشم میشد... درست برعکس ساعت معلم حسابانمان... معلم خان فیزیک رفته بود ته کلاس ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. من و محدثه هم داشتیم به بچه های پایه تخته می خندیدیم که همگی سر چادر هایشان گچی شده بود از بس که با یک دست چادرشان را روی سرشان نگه داشته بودند و با دست دیگر میدان مغناطیسی را تعیین کرده بودند. خودم هم رفتم پایه تخته... سر کلاس حسابان به مرجان گفتم که دستهای معلممان قشنگ است. نفهمید. برگشت نگاهم کرد و با تعجب پرسید مگه دست هم قشنگ و زشت داره؟! بهش گفتم بیخیال حرفم بشود. اما زنجان از پشت سر زد به شانه ام که موافق است. من خندیدم. به گوش های تیزش! زنگ آخر حسابان که بودیم زنجان گفت که ما خیلی بهم شباهت داریم. راست می گفت. انقدری که خودم قبول داشتیم. اول از همه از یونی بال های نارنجیمان شروع کرد و بعد رسید به داستان خواندن و اینها... دست آخر هم گفت که دفتر انشا های گذشته ام را برایش بیاورم. می گفت از راهنمایی برایش دفتر هایم را بیاورم. به سختی بحث را عوض کردم و برای اولین بار آدرس اینجا را به کسی مثل او ندادم. وسایل هایمان را جمع کرده بودیم و همچنان با هم حرف می زدیم. زینب از جلوی تخته فریاد زد: "خاله بیا تو عکس!" بهم می گفت: خاله! دلیلش را هم نمی دانستم. زنجان با روسری گل باقالیش و من هم با مقنعه پریدم وسط عکس. معلم حسابانمان گوشی یکی از بچه ها را گرفته بود سمت ما و عکس می گرفت. نهال دستش را انداخته بود دور گردنم یا بهتر بگویم دور گلویم. من جدا داشتم خفه می شدم. می توانستم حس کنم که تک تک سلول هایم به اکسیژن نیاز داشتند. خودم را در حال یک زیر آبی طولانی فرض می کردم و اعتراضی نمی کردم. لبخند می زدم و دهانم را باز نمی کردم تا یک وقت تنها عکسمان خراب نشود و در عین حال صورتم را چسبانده بودم به نهال. محدثه بالای سرم خم شده بود و زهرا هم کنارم بود. همگی می خندیدیم و یک آن همه چیز آرام شد و پر از خوشی! بالای تخته نوشته بودند: سال نو مبارک! پ.ن: انقدر همه چیز خوب و دوست داشتنی بود که اگر به از دس دادن آن لحظه ها فکر می کردی می توانستی ساعتها زانوی غم بغل بگیری! زهرا سرش را روی شانه چپم گذاشته و خوابیده. فاطمه هم سرش را تکیه داده به پنجره ی بخار گرفته ی سمند زردمان و خوابیده... من اما چشم هایم باز است. خوابم می آید و ناباورانه خوابم نمی برد... فکر می کنم به دیشب. به حرفهای مینا... به حرفهای زهرا... به تو.... به دیگری... و به خودم... هوا سر است. حالم اصلا خوب نیست و همه اش بخاطر بی خوابی دیشب است.بخاری ماشین می زند به پاهایمان و در عوض صورتم یخ کرده و دستهایم منجمد شده... در حالی که گردنم کج شده؛ خیره میشوم به چراغهای اتوبان و به پیرمرد فکر می کنم.به آن روی که از نرده های چوبی طبقه ی دوم خانه یشان آویزان شده بودم و با مریم حرف می زدم...به پدر بزرگش که آرام می شنست روی صندلی اش و بی اعتراض به جیغ جیغ های ما؛ هندوانه ی نوبرانه اش را چنگال می زد... به آن روی که گفت سعی کنیم توی خانیشان احساس راحتی کنیم.... و بعد به آقاجون خودم فکر کردم. و پسرکی که از پنجره ی پراید یشمی خیره شده بود به ما و لابد داشت به این فکر می کرد که چه مصیبتی عظمایی بر من وارد شده... شاید آن روز صبح خیلی زود من تنها کسی بودم که توی سرما و تارکی آن صبح مزخرف به چراغ های عادی اتوبان نیم ساخته نگاه می کردم و توی تنهایی غصه می خوردم و اشک هایم چراغ های موازی دو سمت اتوبان صدر را بهم می رساندند و در نهایت سر می خوردند و می چکیدند از روی گونه هایم بر روی سر زهرا. زهرا آن لحظه خواب بود. عزادار بود و لابد از خواب که بیدار میشد باز هم غم عالم آوار میشد روی سرش... و حتما از من ناراخت تر بود. و شاید خوبی رانندیمان این بود که زا توی آینه عقب را نمی پایید و چشم های سبزش از پشت شیشه های عینکش توی قاب مستطیلی و کوچک آینه جا نمی ماندند... پ.ن: امروز چهل روز از آن روزها می گذرد. روحش شاد پست خودکار!
کد قالب جدید قالب های پیچک |