سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

یک چیزی هست، که توی تمام رواق ها تو را دیدم...

دم تمام کفشداری ها...

توی تمام صحن ها...

یک چیزی هست حتما!

 

 


نوشته شده در شنبه 92/8/25ساعت 4:58 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

پروفایل رو بالاخره با احساس اصلاح کردم!

 

متن بهترین حرف من برای خوانندگان:

نوشتن آدم را بزرگ می کند...

 روحی تازه توی بدنت می دمد و می گذارد جای آدم ها قدم بزنی؛

 توی حوض خاطره ای شنا کنی و خیس شوی!

در میان بهار عمرت خرچ خرچ برگ های پاییزی زندگی کسی را بشنوی...

 و در تمام این مدت خودت باشی!

در چارچوب خودت حرف بزنی!

صبح ها به گلدان های شمعدانی ایوان همسایه سلام کنی و فکر کنی که هر روز می شود بهتر بود...

همچنین درباره ی خودم که گوشه ی سمت چپ وبلاگ هست هم بخونید...

 

... ادامه در: پروفایل سارا (کلیلک)


نوشته شده در شنبه 92/8/18ساعت 5:51 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

آدم ها خودشان وادارت می کنند بروی... پس لطفا دنبال مقصر نگردید!

 


نوشته شده در جمعه 92/8/17ساعت 3:54 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تنها فرقش با همه ی روزهای دیگرم این بود که صبح خواب ماندم؛ دیر سر کلاس گسسته رسیدم ؛ عصری هم رفتم ایستگاه امام خمینی خط عوض کردم (بجای دروازه دولت) و شب یک جوراب سفید خریدم که رویش یک A سبز داشت... سوار ماشین شدم. بابا تنهایی آمده بود دنبالم... هیچ شکی نکردم؛ لبخند زدم و فقط پرسیدم: "مامان کجاست؟" ... مامانم خانه بود. داشت اشک هایش را می ریخت. از صبح که من سر کلاس گسسته دیر رسیدم؛ همان موقع هایی که معلم ادبیاتمان شعر می خواند و من خمیازه پشت خمیازه می کشیدم؛ وقتی مهشید داشت برایم گراف همیلتونی توضیح میداد؛ حتی وقتی مشاورمان ازم آدامس خواست و نداشتم... همه ی همه ی آن وقتها مامانم توی خانه اشک ریخته بود... گریه کرده بود و میگفت از صبح نشسته مدام مسیج های قبل از فوت نرگس را می خواند...

فکرش را بکن؛ حالا توی کانتکت های گوشیم شماره ای هست که به زودی از دسترس خارج میشود؛ دیگر نباید برایش جوک های مزخرف بفرستم که روحیه اش عوض شود؛ هیچ عیدی را بهش تبریک نمی گویم و حالا فکرش را که می کنم صاحب آن خط موبایل؛ آن کانتکت گوشیم زیر خروار ها خاک دراز کشیده؛ نگاهش ثابت شده و دارد مردم بالای سرش را سرد؛ خیلی سرد نگاه می کند...

می رسم خانه؛ اشک هایم را پاک میکنم؛ کلید را توی قفل می چرخانم؛ چراغ های خاموش را روشن می کنم؛ در بسته ی اتاقش را باز می کنم؛ سیم تلفن را وصل میکنم و نگاهش می کنم که توی تاریکی اتاق نشسته روی زمین و تکیه داده به شوفاژ و آرام آرام گریه می کند و حرف می زند...

بابا توی ماشین میگفت بگذاریم گریه هایش را بکند. می گذارم گریه هایش را بکند. می آید توی اتاقم؛ ازم روسری مشکی می خواهد؛ میدهم. روسری را می گیرد توی دستهایش؛ چانه اش می لرزد؛ صورتش قرمز میشود؛ اولین قطره می چکد روی روسری اتو خورده و پرسان پرسان از اتاقم بیرون می رود... آن روزی هم که تولدش بود وقتی داشتم خانه را برایش تزیین میکردم باز هم وسط آن همه شادی گریه کرده بود؛ مثل همین حالا چانه اش لرزیده بود؛ قرمز شده بود و با صدای لرزان به من و سروناز گفت: الان نرگس روی تخته بیمارستانه؛ من تولدمه!

مامان لباس های مشکی اش را جمع می کند و فردا صبح خیلی زود می رود. هنوز شوکه ام. از فردا مامان عصر ها توی صف ملاقاتی های بیمارستان نمی ایستد؛ شب ها پای گاز برایشان غذا نمی پزد؛ برایشان سبزی پاک نمی کند؛ برایشان میوه نمی خرد؛ غذای های بی نمک و آبپز برای رفیقش نمی پزد؛ مدام توی کتاب های طب سنتی دنبال مواد مقوّی نمی گردد؛ دم به ساعت با گوشیش حالش را نمی پرسد؛ پرستاری نمی کند؛ مدام گوشه ی آشپزخانه کز نمی کند... مدام نفس های دوستش را نمی شمارد؛ توی بیمارستان با پرستاری که بد به نرگس آمپول زده بود دعوایش نمی شود؛ مدام جمله های امیدوار کننده ی دکتر را زیر گوش رفیقش زمزمه نمی کند؛ دیگر می تواند به روند طولانی نذر هایش خاتمه دهد؛ بنشیند یک گوشه یاسین و الرحمان بخواند؛ چند وقت یکبار اشک بریزد... اشک بریزد... خرما پخش کند...

باورم نمی شود... خدایا من چقدر امیدوار بودم؛ چقدر خوشحال و خوش خیال بودم؛ چقدر بهت گفتم وضعیت را ببین و رحم کن! نگفتم تو ارحم الراحمینی؟ نگفتم بیا عمر هایمان را با هم تاخت بزن؟ خدایا تو که می توانستی! تو که بلد بودی! همه چیز که دست تو بود! از دیشب تا به حال دارم فکر میکنم دیگر چه اتفاقی میخواهد بیفتد که نیفتاده؟!

می گفتند: عباس که شهید شد انگار کمر حسین شکست... اعتقاد نداشتم به این حرف؛ ندیده بودم؛ فکر میکردم یک آدم خیلی قوی تر از این حرفاست... فکر می کردم همه اش یک تشبیه ساده است برای اینکه اشک و گریه ی عزادار ها را در بیاورند... اما حالا می بینم که هست! آدم هایی هستند که مدام خمیده تر می شوند... کمرشان خرد می شود...

اول محرم از پیش همه مان رفت...

به گمانم انقدری خوب بود که خدا طاقت نداشت بیشتر از این توی دنیا دست و پا بزند...

برگ

 

پ.ن: مسیج نزنید؛ وایبر نزنید؛ زنگ نزنید؛ نپرسید حالم را! گفتن ندارد! فقط خوبم...


نوشته شده در سه شنبه 92/8/14ساعت 6:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

خدایا حوصله ی مقدمه چینی ندارم؛ حتی انقدری هم درخشان نیستم که بنشینم دعاهای طولانی عربی بخوانم؛ حواسم باشد اشتباه تلفظ نکنم؛ تسبیح دستم بگیرم و زجه بزنم و بگم لطفا درستش کن!

فقط خودت وضعیتم را ببین؛ گریه های مامان را در نظر بگیر؛ درماندگی پسر هایش را در نظر بگیر؛ ببین چقدر همه بی تاب هستند؛ مادر پیرش را خوب نگاه کن؛ تمام قد او را ببین که روی یک تخت بی جان و بی رنگ افتاده!

خدایا تو رو خدا ببین این وضعیت را!

فلاکت و نکبت را ببین توی چشم های ما!

اصلا بخاطر من سیاه نه بخاطر دیگران سفید رو!

بخاطر همه ی آنهایی که پیش تو آبرو دارند!

خدایا مگر نمی بینی زجر می کشد؟

اگر التماس قبول میکنی به پایت بیفتم؛ اگر گریه... اگر توبه... اگر زجه... اگر دعا... اگر صدقه... اگر بخشش... اگر...

نوشدارو هر چه که هست فراهم کن فقط از این فلاکت نجاتمان بده!

خدایا مگر مامانم چند تا دوست دارد؟!

مگر چند نفر خوب درکش می کنند؟

رحم کن!

بخاطر همه ی آنهایی که برایت عزیزند...

خدایا بخاطر روزهای سختی که در پیشرو داریم

این یکی را بیخیال شو!

خدایا چطور باید بگویم تا درست شود؟

خدایا این همه آدم!

این همه آدم لجن وجود دارد!

خدایا "نرگس" مامانم را بیخیال شو!

جلوی اشک های مامانم را بگیر

خدایا این روزها را روی سرمان آوار نکن!

 

 

پ.ن: فردا تولد مامانمه!

تولد مریم و حتی هدی هم هست

+ نجمه جان نظرت حس خوبی بهم داد! ممنونم


نوشته شده در جمعه 92/8/10ساعت 6:59 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

به گمانم سر امتحان هندسه شروع شد. درد توی تمام سرم پیچید و ناگهان احساس کردم اگر فریاد نزنم میمیرم. پاسخنامه ام را دادم و زدم بیرون. دستهایم را بردم بالا و سفت سرم را بغل کردم. از دم آسانسور تا انتهای راهرو را چهل و نه بار طی کرد. یک رفت و برگشت بیهوده که فقط باعث میشد حس کنم دارم بهتر میشوم. سرم را گذاشتم روی پاهای مرجان؛ یک نفر چادرم را انداخت سرم و من مدام می کوبیدم روی پای مرجان و ناله میکردم. چشم هایم؛ سرم؛ فکرم درد داشتند. فرزانه رفت به معاونمان گفت. معاونمان آمد صدایم زد و گفت که نروم سر کلاس؛ بهش گفتم که فایده ای ندارد. فکر کردن به بیرون کلاس حالم را بدتر میکرد. تنهایی آن بیرون و شنیدن صدای گاه و بیگاه بچه ها برایم خوشایند نبود.

ده دقیقه سر کلاس دوام آوردم و زدم بیرون! سرم را گرفتم زیر آبسرد و بعد در حالی که تکیه زده بودم به میله های حیاط خیره شدم به باغ سفارت؛ قطره های آب از پیشانیم سُر می خورد بینی ام را مستقیم می آمد پایین؛ می افتاد زیر چانه ام و از چانه ام می افتاد روی برگ های توت... معاونمان آمد، صدایم زد. یک قالیچه برایم انداخت جلوی شوفاژ؛ سه تا ژاکت که مال بچه ها بود را گذاشت زیر سرم؛ ژاکت بنفش خودم را پیچید دور چشمهایم و گفت نباید نور به چشمهایم برسد. چادرم را انداخت رویم و گفت"استراحت کن سارا جان!" خواستم برگردم بگویم " ئه بهم گفتی جان" دهانم باز نشد. خوابم نمیبرد. بعد از یکساعت و بیست دقیقه دراز کشیدن؛ صدای قدم های همه را از هم تشخیص میدادم.

سرم داشت می ترکید...

 

 

... متن نیمه کاره مونده!


نوشته شده در جمعه 92/8/10ساعت 6:58 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ما برای بزرگ شدن هدف های متفاوتی داشتیم! من حروف الفبا را یاد گرفتم برای اینکه نوشته های مامانم را بخوانم؛ برای خواندن تابلوی مغازه ها... او حروف الفبا را یاد گرفت برای اینکه فلانی هم که خانه ی شان کف شهر بود بلد بود بنویسد "بابا"... هیچ کداممان هم از این آدم های فرهیخته ای نبودیم که برای خواندن کتاب های "دختر خوب کیه؟" یا حتی همان "شنگول و منگول" که همگی از حفظ بودیم بیاییم سر نیمکت های هفت ساله ها.

دوازده سالم که شد تمام انگیزه ام از بزرگ شدن و طی کردن روزها این بود که سوار ترن هوایی پارک ارم بشوم که جلوی دَر ورودیش نوشته بود "ورود کودکان زیر دوازده سال ممنوع"... اما او تمام هدفش از بزرگ شدن و طی کردن دوازده سالگی این بود که اجازه پیدا می کرد رژ لب صورتی و قدیمی مادرش را استفاده کند و تمام نشانه اش بزرگ شدن همین بود که ناشینانه رژ صورتی را با افاده روی لب هایش چپ و راست میکرد.

وقتی می خواستیم وارد دبیرستان شویم من هیچ انگیزه ای برای بقا نداشتم؛ تمام حس و حالم از زندگی؛ بودن با دوست های "سوم ب" ای ام بود... تمام انگیزه ام از ادامه ی حیات همین بود که بهشان مسیج بدهم و هوای هم دیگر را هر چند دورا دور داشته باشیم. اما او رفیق هایش برایش مطرح نبودند؛ از همان اول اسم هر کدامشان را که به زبان می آورد در ادامه می گفت "بی لیاقت بود!" ... راست می گفت چون در ادامه خودم هم رفتم در شمار همان "بی لیاقت" ها و قاه قاه خندیدم به این زندگی نکبتی که برای اطرافیانش درست کرده بود...او چهارده سالگی را فتح می کرد به امید اینکه مادرش اجازه بدهد وارد فضای اینترنت بشود؛ تنهایی تا سر کوچه برود؛ اجازه بدهد سوار خطی های تجریش بشود؛ اجازه بدهد با دوست پسرش قرار بگذارد؛ اجازه بدهد با رفیق های "موقتا با لیاقت" اش برود ذرت مکزیکی بخورد و ...

من هفده سالگی را فتح می کردم؛ پر از شر و شور بودم؛ شاد بودم؛ کسی و حتی کسانی را دوست داشتم و حس میکردم هفده سالگی جور دیگری است... که البته که بود... با رفیق گرمابه و گلستانم هم مدرسه ای شدم؛ کلی دوست جدید تر پیدا کردم؛ از یک سری آدم های سطحی گذشتم؛ از روشنگر ولنجک کنده شدم و خیلی چیز ها را بدست آوردم... اما او هفده سالش شد و تمام امیدش به کفش های پاشنه بلندی بود که مادرش بهش قول داده بود و مدام سعی میکرد فاصله ی چادرش تا نوک بینی اش را کمتر کند... و یک قدم بزرگ فاصله بود بین آرمان های ما.

من در آستانه ی هجده سالگی قرار گرفته ام... در آستانه ی هجده سالگی فرزانه وارد زندگیم شد و حتی موجود خوب این روزها دریا... تمام امیدم برای بقا پرسه زدن توی راهرو های روشنگر است... تمام هدفم این است که با رفیق گرمابه و گلستانم همکار شوم؛ آن روسری زرد نخی را سرم کنم و پله ها را مدام بالا و پایین بروم... تمام هدفم از هجده سالگی نه دانشگاه است نه چشم انداز پسر های دانشگاه؛ فقط می خواهم کمی به کلاس های متفرقه ای بپردازم که هیچ تابستانی کشش رفتنش را به من نداد... من هجده ساله میشوم که بابا به آرزویش برسد و من را پشت فرمان ببیند؛ برای مامانم فرانسه حرف بزنم و هدف هایی که هیچ وفت دلم نخواسته به کسی بگویم... کلاس هایی که هیچ وقت ازشان حرفی نزدم... برای همه ی چشم و هم چشمی هایی که حالت تهوع به دستم میدهند...

او هجده ساله میشود... در حالی که تمام هدفش دانشگاه رفتن نیست و باقیش را نمیدانم... میخواهد ازدواج کند و فکر میکند هدفش از خلقت همان ازدواج باشد. افق هجده سالگی برایش فقط ابرو برداشتن و پشت لب و همه ی وقایعی که توی آرایشگاه ها اتفاق می افتد است... به لوازم آرایش فکر میکند و حتی گواهینامه! به کلاس های متفرقه هم فکر می کند و همیشه آن روزی را تصور میکند که پدرش بگذارد برود کلاس رقص و حتی موسیقی! معتقد است مثل جنس خارجی که روی زمین نمی ماند به زودی به خانه بخت خواهد رفت. تمام فکرش از ازدواج پول و بزن و برقص ( وحتی نرقص) و آرایش و دامن ژپون دار است و خندیدن به ریش همه ی پسر هایی که همیشه می گفت دوستش دارند. شب ها قبل از خواب تمرین می کند که بعد از "آیا بنده وکیلم؟" عاقد بگوید "با اجازه ی پدر و مادرم، بله!" یا بگوید " با اجازه ی بزرگترا؛ بله!" یا شاید هم فقط بگوید "بله!"... هنوز بین این سه جمله ی کذایی گنگ و سردرگُم مانده و فکر میکنم بگوید "بله" خالی بهتر باشد.

این روزها هم چادرش به نوک دماغش خیلی نزدیک تر شده؛ تصمیم دارد فیض بوک بزند و مردم را ارشاد کند (!) و حتی تازگی ها معتقد است من ملحد هستم!

 

 

پ.ن: اگه واقعا فکر میکنید انقدر متهجّر هستید به خودتون بگیرید! دیگه طاقت شنیدن اینکه "منظورت من بودم؟؟" رو ندارم! منظورم هر کسی هست که اینجوریه! والا...

+ دنیای مجازی شلوغ ترین سرزمین تنهایی است... همه هستند... ولی هیچکس نیست!


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/8ساعت 4:58 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

زینب... مهتاب... نرگس جون... نیکی... شجی... داداش... ریاحی... سمانه... ارباب... مرجان...مها... محمد... بابا و داداش فرزانه... * تولدتون مبارک!

مهر ماه پر باری برایم بود!

پاییز بالاخره آمد...

جیبم خالی شد.

موجودی حساب بانکی ام نصف شد.

و یک عالمه از دوست هایم به دنیا آمدند.

یکی یکی بهشان تبریک گفته ام.

این ماه دوبار بدجور به یک نفر پریدم.

فهمیدم دختری که سرکلاس جلوی من می نشیند خیلی روی اعصابم هست.

سر یک نفر داد زدم(!).

کمی غصه خوردم.

خندیدم حتی.

هقت بار بستنی اسکوپی خوردم.

یازده بار از مامانم پول گرفتم.

دوبار بابا باهم عیدی داد.

از زن دست فروش مترو گیره ی سر خریدم.

توی خیابان با دختر غریبه ای بنام هلن دوست شدم.

یکساعت و خرده ای باهاش حرف زدم و هیچ نشانی ازش نگرفتم.

سه بار خواستم بروم روشنگر ولنجک و دست ودلم نرفت.

پای یک مرد مست را له کردم.

یک نفر توی دستهایم مثل ماهی لغرید و از دست رفت

صدبار احساس ناچیز بودن کردم

یک دقیقه و شانزده ثانیه با یک دوست قدیمی حرف زدم.

از معلم گسسته مان متنفر شدم.

سه بار دریا موهایم را بافت.

یک عالمه شیرینی خامه ای خوردم.

زانویم چهار بار کبود شد.

پای چپم هشت بار خواب رفت.

هفت ساعت و نیم زنی را که ازش تنفر دارم تحمل کردم.

عضو سه کتابخانه ی دیگر شدم.

سه بار پست نوشتم و ثبت موقت کردم.

دو بار کیک خوردم.

یکبار نگین را دیدم.

سه بار تلفنی با مونا حرف زده ام.

صدبار خواستم به یک نفر مسیج بزنم و یک نوشته را توصیه کنم.

مسیج کوفتی را نزدم.

سه بار به مرجان افتخار کرده ام.

هفت تا قرار کنسل کردم.

چهارتا از قرار ها با سروناز بود.

هشت بار تصمیم گرفتم بروم موهایم را کوتاه کنم.

و نشد.

سه بار سبا را سرکار گذاشتم.

با سمیرا دوست شدم.

هفت بار پلی را بغل کردم.

سه بار از دریا آدامس تمشک گرفتم.

این اواخر هم از معلم گسسته مان خوشم آمد.

دوازده بار با پای راست زدم روی شانه ی راست هانیه

پنج بار توی یقه ام آب ریختند.

نه تا وبلاگ پیدا کردم.

برای اولین بار تب خال زدم.

به ستوه امده ام.

دلتنگی کرده ام.

بهانه گرفتم.

و خیلی شب ها جلوی تلویزیون خوابم برده...

 

 

* و تولد همه ی اونایی که می دونن تولدشون توی مهره!

پ.ن: این مطلب رو یکم یکم توی یادداشت های تقویمم نوشته بودم!


نوشته شده در یکشنبه 92/8/5ساعت 12:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

چهره مضحک هفته:

پسر همسایه با سیبیل!

 

 

پ.ن: دم در وایسادیم؛ پسره وایساده که دوستاش بیان؛ منم وایسادم که سروناز بیاد دنبالم! دوستش میاد خیلی شیک مشت هاشون رو می کوبن بهم و ته جلف بازیشون " چاکریم دادا " و بعد شیک و مجلسی سوار میشه! دقیقا همون موقع سروناز میاد و زیرم میگیره و دقیقا سپرش می خوره توی زانوهام و چند قدم هولم میده عقب! بعدم که سوار میشم می زنیم پس کله ی هم که کی "کله خراب تر" از اون یکیه!

+ این هفته طی نظرات و مسیج های رسیده و سخنرانی های شفاهی دوستان تصمیم گرفتم آخر هفته ها "آنچه گذشت..." بنویسم:)


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/2ساعت 9:38 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

این هفته 150 دقیقه با فرزانه تلفنی حرف زده ام

120 تا آهنگ select کردم برای mp3

25 دقیقه توی ترافیک پل صدر گیر کرده ام

18 بار پله های خانه مان را بالا و پایین رفتم

سر شریعتی ایستادم و 13 بار گفتم "مستقیم!"

11 تا عکس از خودم را به دریا بلوتوث کردم

10 بار به معاونمان گفتم یک برگه را برایم کپی بگیرد

7 بار صبح خواب مانده ام

5بار به باران گفتم روی تخت آقاجون نپر

4 بار گلدون بامبو ام را چپه کردم کف اتاقم

3بار به یک نفر اس ام اس زدم و جواب نداد

2 بار مستر با ادب(مشاورمون) با خط کش کتکم زده

 و یکبار دلم خواست یک نفر را با خاک یکسان کنم و نکردم!

 

و تمام هفته احساس کردم یک چیزی کم دارم

یک چیزی را جا گذاشتم


نوشته شده در شنبه 92/7/27ساعت 9:55 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک