سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

دیروز که تنها بودم؛ وسط بیحالی ها و خستگی و کارهای نکرده ام؛ یکهو زنگ در خانه را زدند و رفیق هایم آمدند پیشم...

با یک دسته ی بیست و پنج تایی رز قرمز؛ پانزده تا فیلم؛ سه بسته بستنی کیلویی کاله و یک عالم لواشک خانگی و چیپس و پفک و اسنک و ...

 

 

پ.ن: دارم فکر میکنم چقدر توی پیدا کردن این دیوانه ها خدا دوستم داشته:) دوست داشتن


نوشته شده در چهارشنبه 94/5/21ساعت 6:54 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

نشستم فکر میکنم این پنجمین سیم کارتی است که دانشگاه بهمان هدیه میدهد... بیشتر تبلیغات است تا هدیه!

می آیند یک میز میگذارند توی لابی یکی از دانشکده ها؛ با عموما دوتا متصدی که فرم ها را تحویل میگیرند و چپ و راستشان هم دوتا پلاکارد است که شعار میدهد که یعنی "ما اینترنتمان خیلی خوب است" یا اینکه "ما آنتن دهی مان خیلی خوب است" یا "ما مسیج هایمان خیلی ارزان است" ... خرجش هم یک کارت ملی است و کارت دانشجویی!

و بعدش؟

هییچ.. چهارتای قبلی را چون از آکبندی در نیاوردم بعد چند وقت سلب امتیاز شد و این پنجمی را هم دادمش به خاله!

 

 

پ.ن: مقصود اینکه همه کارهایمان همین است... یک چیزی را انقدر ادامه میدهیم که معنی اش از دست میرود


نوشته شده در پنج شنبه 94/2/17ساعت 5:6 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

بیخیال این حرف ها...

دلم میخواهد یکبار دیگر به چشم های هم لبخند بزنیم؛ بلند شویم برویم یک جایی... اصلا جای خاصی هم توی فکرم نیست؛ برویم نمازخانه دانشگاه دراز بکشیم، یک چادر نماز بیندازیم دورمان و حرف بزنیم...

انگار نه انگار چقدر با هم غریبه شده ایم... یا چند وقت است که صدای خنده ات را نشنیده ام...

 

 

 

پ.ن: از نوزده سالگیم فقط این دستم آمده که دیگر فقط خود ِ واقعیم اصرار دارد که باشد... خودم با چارچوب این اعتقادات، این طرز فکر، این خط سیاسی، این مدل تیپ و قیافه، این مدل حرف زدن، این مدل دوستی کردن، این مدل خصوصی بودن! بپذیریم...


نوشته شده در سه شنبه 93/11/21ساعت 9:16 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

می خواهم یک چیزهایی بگویم...

نمی شود.

این روزها؛ روزهای بد ِ خوبی است...

 

 

پ.ن: نظر این پست باز


نوشته شده در جمعه 93/8/2ساعت 6:58 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

خدایا میخ زدی وسط دلم!

تمام شدم.

 

 

پ.ن: دیگر درست ها هم غلط اند...


نوشته شده در یکشنبه 93/7/6ساعت 9:59 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اینکه می گویم این چیز ها خوب نیست؛ فکر نکن رفته ام بالای منبر؛ یا شبیه معلم های تربیتی می خواهم به زور قانعت؛ یا درس اخلاق شنبه صبح ها را بدهم... خوب نیست چون چند ماه یک عالم حرص و جوش می زنی؛ ناراحت می شوی غالبا؛ جدل می کنی؛ در حالی که می دانی تهش کوفت هم نیست...

بعدش که عاجز شدی؛ به سان باد فراموشش می کنی؛ مثل آب خوردن می اندازیش دور؛ آن وقت یک سری اخلاق گند دیگری در خودت ته نشین می شود؛ یک سری بی خیالی های مزخرف واگیردار می گیری؛ در برابر اخلاق گند دیگران بی تفاوت می شوی چون عادت کردی... به تحمل اتفاقات گند عادت کردی!

حالا هِی بدو! بدو که خودت باشی...

بدو که دل بسوزانی... نگران شوی... آدم وار باشی!

 

 

 

پ.ن: باورم نمی شود یک عمر سرزنش کردم؛ حالا دارد سرزنشم می کند بابت سهل انگاری هایم!


نوشته شده در شنبه 93/6/8ساعت 2:21 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

حالا همه ی خدایی نکرده ها اینجا جمع شده اند...

همه ی وقتهایی که زیر لب تنمان لرزیده بود و گفته بودیم "خدا رحم کنه" یکجا به سرمان آمده... همه ی آیت الکرسی هایی که خواندیم و به سمت هم فوت کردیم توی راه ازمان برگشتند... اینجا همه ی "زبانم لال" ها دوره مان کردند که لال شدیم... همه ی "دور از جون" ها آمده و چسبیده بیخ جانمان... اینجا همه ی ناگوار ها دورمان جمع شدند... از آخرین باری که التماس کردم خدایا رحم کن! انگار خدا رحم نکرده...

شاید خواسته یکبار روی رحم نکردن به ما را هم بچشد... خدا رحم نکرده و بنظرم نباید ناامید شد؛ ما آدم فیلم های هندی هستیم... آدم قسمت های پایانی سریالها... که همه چیز باید خوب شود! که تام و جری یک جایی هم بهم دست دوستی می دهند... که یک روزی به زور هم که شده میگ میگ فرار نمی کند... و شاید پینوکیو توی شهر شلوغ گم شود ولی عاقبت ختم به خیر است... قبول کن که خدا عوضِ همه ی وقتهایی که گفتیم رحم کند و انگار دلش خواست کمی رحم نکند؛ می خواهد یکجا از دلمان در بیاورد!

خدا یک جایی بهمان آسانتر می گیرد؛ دلم می خواهد انقدری حالمان خوب باشد که باور نکنم؛ انقدری خوشی زده باشد زیر دلمان که از روزهای سخت پیشرو بترسم؛ خدایا من دلم پناه می خواهد... بی پناه نیستم اما چشم انداز بیرون می ترساندم... دلم می خواهد انقدری حال دلم خوب باشد که مامان هی سفارشم کند اسپند دود کن! خدایا خواسته ی زیادی است از تو؟ دلخوشی یک اسپند دود کردن از سر خیال ِ راحت؟ دلم می خواهد مثل شب هایی که از مهمانی بر می گردیم؛ پاشنه بلند هایم را در بیاورم و پله ها را بی خیالِ بی خیال دوتا یکی بالا بروم... دلم می خواهد انقدری همه چیز مرتب شده باشد که مامان یکهو توی جمع از جایش بلند شود و برای همه مان صدقه کنار بگذارد... دلم می خواهد دور سرم حنای دعا خوانده بچرخانند... دلم می خواهد همه چیز مرتب شود و بعدش بخوابم...

خدایا من نمی دانم شما الان توی کدام آسمانت هستی... و نمی دانم آنجا چیزی شبیه چایی برای رفع خستگی هست یا نه... نمی دانم الان برای کجای زمین برنامه داری... جان چه کسی را قرار است بگیری یا به چه کسی فرزند می دهی و حتی نمی دانم توی آسمان شما، "قد یک کف دست" چقدر است؛ "خدا" حجم بزرگی است و لابد "قد کف دست" توی عالم شما بیشتر از بیست سانت کف دست من است... خدایا من نمی گویم "قد ِ کف دست خودت" اما فقط "قد کف دست خودم" قند قاطی زندگیمان کن...

 

 

پ.ن: ناشکری نیست... خواستن بی حد و مرز است...

+ در سفر هم می نویسیم...


نوشته شده در سه شنبه 93/5/28ساعت 1:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

نه اینکه جا زده باشم ها؛ نه... ولی خسته شده ام... از این همه بجث های طولانی بی نتیجه؛ از این همه دلهره که آخرش معلوم نیست "کِی" بشود... چی بشود... از این همه بد بودن خسته شدم؛ نه اینکه جا زده باشم؛ دلم می خواهد حرفم را هوار بزنم؛ بگویم "چی" هستم؛ "چی" می خواهم... مگر خواستن ایرادی دارد؟ نه اینکه فکر کنی جا زده ام؛ جا نزده ام؛ دلم یک دل سیر هوار زدن و اشک ریختن می خواهد؛ دلم می خواهد بگویند همه چیز درست شده؛ بروم بخوابم... بخوابم... می دانی خوابیدن با "خاطر جمع که همه چیز درست شده" نعمت است... نمی فهمی چه می گویم... هر کسی خودش را می فهمد! گفته بودم که...

جا نزده ام؛ تو ام نمی گذاری که جا بزنم؛ انصاف هم نیست که با این همه دلداری وقت و بی وقت جا بزنم؛ اما کم آوردم... هر چیزی که می گویم؛ چشم هایم پر می شود؛ این همان کم آوردن است، نه؟ کم آوردم که جمله هایم بی فعل روی هوا می مانند که چانه ام نلرزد... کم آوردم که وسط بحث صدایم بی وقفه می لرزد... کم آوردم که وقتی می رسم به بن بست، آوار میشوم روی سر زینب... خدایا من قبلن هم اینقدر چیزی را خواسته بودم؟ چرا پس یادم نمی آید؟ انصاف نیست ... خدایی که از رگ گردن نزدیک تر است انقدر سخت گیر باشد؟ مگر می شود؟ داریم خدا؟ خدایی که می گویند ارحم الراحمین است؛ به گوشه چشمی همه چیز را می بخشد؛ چرا حالا انقدر پیچیده اش می کند؟ مگر تو همان خدایی نیستی که همه چیز دست توست؛ باور کنم که نمی خواهی؟ تو همان خدایی هستی که اراده کردی و زمین و زمان را خلق کردی؛ چرا اراده نمی کنی که بشود؟ اگر شر است تو که می توانی "خیر" اش کن؛ خدا تر از تو هم مگر داریم؟ دلم گرفته که انقدر ناله می کنم؛ مگر تو نگفتی به ندای دل شکسته گوش میدهی؟ خدایا دل شکسته تر از این باشم؟ تو و این همه مهربانیت اجازه می دهد که دل شکسته تر از این باشم؟ واقعن من را درب و داغان تر از این می خواهی؟ خدایا آس و پاسم؛ چرا در نظرم نمی گیری؟ چرا حسابم نمی کنی؟ مگر نمی گویی هر چیزی ار راه درستش جواب می دهد؛ حالا چرا همه ی راه های درست بی جواب شدند؟ خدایا نذار که باور کنم این راه های درست همه اش الکی شده اند... خدایا مگر نمی گویی گذشته های بیخود و اشتباهات را می شود با راه های درست ترمیم کرد؛ حالا چطور باور کنم که ترمیمی هست وقتی که صراط مستقیم هم اینجا عاجز مانده؟ خدایا من نمی دانم حساب کتاب شما آن بالا چطوری است؛ ولی مگر خدایی که شما باشی نمی تواند کار من را جلو بیندازد؟ نکند حالت ازم بهم خورده که هر وقت گیر می افتم می آیم سراغت و کُلی بازی در می آورم؟ مگر تو بنده هایت را عاشق نیستی؟ خدایا من معشوقه ی خوبی نیستم؛ نه برای تو نه برای هر کس دیگری؛ بنده ی خوبی هم برایت نبودم؛ حتی برده ی خوبی هم نمی توانم برایت باشم؛ تو که می توانی؛ تو که یک عمر عاشقی کردی و بلدی، بیا یکبار دیگر عاشقی کن، خواسته ام را بخواه! بخواه که بشود! بخواه که معجزه شود...

معجزه فقط ید بیضا نیست باور کن، من باور دارم که وقتی یک سرماخوردگی کوچک ختم به سلامتی می شود یا همان سرماخوردگی کوچک ختم می شود به سرطان ریه؛ همه اش معجزه است... پس خدایا بیا و همت کن و معجزه کن! مگر چندتا خدا داریم؟ مگر از تو خدا تر هم داریم؟ تو که یکی یدانه ی منی! تو که می توانی! بیا و به گوشه چشمی بخواه! درستش هم که بکنی می دانی که دست از سرت بر نمیدارم... ولی کمتر غر می زنم باور کن! بخواه خدیا! فقط به سر انگشتی بخواه!

 

 

+ آدم هایی که خط و نشان می کشند و فکر می کنند کار خودشان خیلی روی حساب و کتاب و منطق است؛ فکر می کنند قدم کج بر نمی دارند؛ یک روزی اگر خودشان سیلی نخورند از همان جهت؛ بچه هایشان؛ هم خون شان؛ نوه شان سیلی سختی می خورد... این را گفتم که هر وقت برای کسی رفتیم بالای منبر یادمان باشد که یک نفر ممکن است برای خبط خودشان؛ بچه مان؛ نوه مان؛ هم خون مان برود بالای منبر؛ حواسمان باشد که آن لحظه کجا می خواهیم سرمان را زیر خاک کنیم؟! کجای کاریم که دستور می دهیم و هدایت می کنیم؟!

یا من اسمه شفا


نوشته شده در یکشنبه 93/5/19ساعت 2:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

همه ی آدمها وقتی می خوابند؛ خواب می بینند... اما این شبها انقدری خواب هایم عجیب و غریب هستند که خیلی هایشان را جرعت نمی کنم به کسی تعریفشان کنم...

 

 

پ.ن: خدا فقط خیر و صلاح و بس!


نوشته شده در چهارشنبه 93/4/25ساعت 7:14 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

کنکور اتفاقی بود که باید می افتاد...

و دارد می افتد!

 

 

پ.ن: خاله فهمیه برایم یک آویز گردن حرز فرستاده؛ سعیده برایم یک پارچه ی سبز آورده که به حرم های مختلفی خورده؛ عمه مینا برایم دوتا مداد که زده به کعبه؛ و یک گردنبند "و ان یکاد" که خودم از اصفهان خریدم و هیچ وقت نشد که استفاده اش کنم؛ یک شیشه ی عطر که "آقای خوبی" چند سال پیش قبل از فوتش بهم هدیه داد؛ و یک سری دختر خاله های خوب؛ و یک طهرونی خوب و همراه؛ و یک دوست خیلی خوب؛ و یک بابا که این وسط فقط حرفهای خودش به دلم می نشیند؛ و یک عالم دعای خوب خوب ؛ یک عالم آرزوهای بزرگ بزرگ و یک دنیا آدم های خوب و خوش دلی که همراهم تا سر جلسه می آیند... قرص و محکم!

+ بابا آروم ترینم می کنه :*


نوشته شده در یکشنبه 93/4/1ساعت 12:50 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<      1   2   3   4   5   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک