سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

دیشب توی تقویم یادداشت های روزانه ام نوشتم:

امروز برای سمیرا نظر گذاشتم. و توی دلم قرار گذاشتم؛ یک روز ببینمش!

و فکر کنم پیاده روی های ولیعصر... یا شاید هم نیمکت های پارک ساعی جای خوبی برای حرفهایم باشد.

 

 

 

پ.ن: یه بار قرار گذاشتم یکی رو ببینم؛ همون روز همه ی مشکلات ریخت رو سرمون:)


نوشته شده در جمعه 92/7/26ساعت 5:39 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

پارک جای خوبی نیست! مخصوصا اگر هفت و نیم شب باشد... مردی هم آن سمت باشد که مست کرده و سیگار میکشد؛ زنی کنارش باشد که مواد کشیده و "ش" هایش را یک طوری ادا می کند... زن بد دهنی کنارت با موبایلش حرف بزند... پارک جای خوبی نیست... اگر ببینی یک دختر اول دبیرستانی سیگار وینستون (؟) می کشد... وقتی آرام داری به سیب زمینی های سرخ کرده ات چنگال می زنی هفت، هشت تا پسر قد و نیم قدی که هنوز صدایشان دورگه مانده دورت سیگار بکشند... اگر ببینی دختری پشت تلفن به مادرش بد و بیراه های فجیعی می گوید... اگر مردی کنار نامزدش یک ریز پیپ بکشد و حرف نزند... اگر ببینی دختری می زند توی گوش دوست پسرش و با فحش ترکش می کند...و شما فقط متشکل از چهار دختر شوکه شده باشید که در آستانه ی هجده سالگی همه ی معادلاتشان بهم ریخته باشد...

و آن وقت باید تصمیم بگیری که از پارک تا مترو را بدوی! و توی راه به مدرسه و همه ی روزهایی که تا شب بیگاری میکشند لعنت بفرستی و یک ضرب بدوی! بدوی! پله های آزادی را با کوله ی سنگینت بدوی!از خیابان که رد میشوی بدوی! دنبال اتوبوس های صنعت بدوی! بدوی! بدوی! از کنار زنی که کنار خیابان تشنج میکرد بدوی! به مردم بخوری و بدوی! بدوی! بدوی!

.

.

.

.

پ.ن: آدم باید جنبه داشنه باشه که چهار تا حیوون دید ماهیتش عوض نشه! تیکه بود! شایدم نبود...


نوشته شده در سه شنبه 92/7/23ساعت 10:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

همه ی شب هایی که از مدرسه بر می گشتم و توی ایستگاه آزادی به در و دیوار خیره میشوم تا بیایند دنبالم... همه ی این شب هایی که صدبار "سلام" فریدون را گوش میکنم تا بیایند دنبالم... همه ی این شب هایی که صدبار بنر های تبلیغاتی ایستگاه را می خوانم... همه ی این شب هایی که تا میرسم به آزادی زنگ میزنم به فرزانه و همین طور حرف می زنم تا فکرم کار نکند... همه ی این شب هایی که خسته و رنگ پریده بودم... همه ی شب های مزخرفی که لای جمعیتی که می آیند و می روند تنه خوردم... فقط میخواستم به ضد و نقیض هایم نرسم... برای همه ی جملاتی که از آخر های شهریور برای این پست 400 ام وبلاگم کنار گذاشته بودم عزاداری نکنم... به همه ی کلماتی که قرار بود توی این پست جای بگیرند فکر نکنم... حالا همه ی جملاتم نابود شدند و دود شدند رفتند هوا... جای تک تک حروفشان گله دارم! شکایت دارم! غر های هنوز نزده دارم!

فقط این روزها دلم برای خودم می سوزد که تبدیل شدم به حجمی سبک از پوست و استخوان که از خودش نه اختیار دارد نه فکر و نه حتی قدرتی برای عملی کردن تصمیم هایش! برای همین حجم سبکی که مدام به خاطر حرف فلانی و بسانی باید به هر سازی برقصد الا خودش!

 

 

پ.ن: شاکی رسیدم خانه و کلی برای بابا غر زدم! انقدری که گریه ام گرفت یکهو... احساس پوچی کردم... احساس همان دویدن های دور زمین فوتبال! بعد بابا همه چیز را انداخت تقصیر من! گفت که من باید صبور باشم و به همه بگویم و ثابت کنم که چه بابای خفنی دارم! مامان هم گفت که باید مهربان تر از این حرفها باشم و برایم از قلب رئوف و بخشنده حرف زد! حالم بدتر شد...

+ دریا! موجود خوب این روزهام:)

+ هنوز برای کسی تعریف نکردم که امروز ساعت هشت و نیم توی مترو دختر کناری ام به پسری که پشت تلفن منتظر جواب خواستگاری اش بود جواب مثبت داد! و عید قربان عقدشان میشود:)

پ.ن دویوم: فعلا روی مود چرت و پرت نوشتنم! بعلت خستگی شدید!


نوشته شده در پنج شنبه 92/7/18ساعت 10:26 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

شب باشد به درک... پارک باشد به درک... چندتا دختر جوان باشیم به درک... محیطش افتضاح باشد به درک... دختر هایش سیگار بکشند به درک... چراغ نداشته باشد پارک کوفتی به درک... ما بلند بلند بخندیم به درک... پسر ها مواد کشیده باشند به درک... خطرناک باشد به درک... تو که نیستی این دنیا؛ این شهر؛ این خیابانهای تاریک امنیت ندارد! باقی اش به درک!

 

 

 

پ.ن لازم: حالا اینکه ما یه "تو" نداریم اونم به درک :)))

پ.ن: انگیزه ام واسه ی اینکه شب ها قبل خواب گوشیمو حتما میذارم روی ویبره و بالای سرم هیچی نیست... نه آدم خاصی با من کار داره! نه منتظر خبری هستم! نه کسی قراره از راه برسه! نه هیچ چیز دیگه ای! فقط انگیزه ام اس های دو نصفه شبی ارباب خانومه که هر شبم تکرار میشه: "بیداری بانو؟"

بعد شما فک کن بانو یی هم اینجا هست که عاشق اینه که نصفه شب بیدارش کنند بپرسن: بیداری؟ ... بعد اون بانو هم بیدار شه هربار و غر بزنه!

+ درست من غر میزنم ولی نود درصد چرنده غر هام!

++ امروز روز فوق العاده ای بود!

*فرزانه بهم یه آبنبات داد که رنگی رنگی بود و گنده! چون این چند روز گذشته دختر خوبی بود! به حرف دکتره گوش کردم! ناراحتی نکردم! بد اخلاقی نکردم! (حوصله ندارم عکس آبنبات رو آپلود کنم!)... و خب چند وقته که می بینم یه سیاست جدید توی زندگیم وارد شده به نام "سیاست آبنبات" که هر کی میخواد خرمون کنه یه آبنبات پیشکش میکنه! راضیم:)


نوشته شده در سه شنبه 92/7/16ساعت 10:31 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

گوشیم را گذاشته ام روی کیبورد لپ تاپ؛ چند دقیقه یکبار که sms می آید ویبره ی شدید می رود و یک دور کامل روی کلید ها می زند و دوباره می ایستد روی کلید H

درست عین این بچه های نوپایی که برای جلب توجه مامانشان از دیوار میگیرند و به زور و با زانوهایی که هر لحظه امکان دارد خم شوند می ایستند و چند ثانیه ذوق زدگی مامانشان را تماشا می کنند...

حالا اگر ولم کنند... قربان صدقه ی این گوشی می روم!

تازگی ها یاد گرفته اس ام اس می گیرد!!

 

 

 

+ نوشته شده در یازده مهر نود و دو- ساعت یازده و ده دقیقه شب


نوشته شده در دوشنبه 92/7/15ساعت 3:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

سختی هایی که من کشیدم

نه مرا قوی کرد

نه حتی آب دیده

فقط فرســــــــــــــــــــــــــوده شدم...

همین.

 

 

*فید از سحر بانو!


نوشته شده در جمعه 92/7/12ساعت 6:43 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

مامانم... مامان خیلی مهربانم... مامان حساس ام... مامان خیلی حساس و احساساتی ام...

این روزها مدام گریه می کند... دیگر سیب زمینی ها را نمی تواند توی دستش نگینی ببرد و می گذارد روی تخته و خرد می کند چون مدام گریه می کند... مدام اشک های ظریفش می چکد توی استکان چای لش... مدام رد اشک هایش را روی لباس هایی که از زیر آفتاب جمع کرده می بینم...مدام صدای نفس های نامنظمش را موقع اشک ریختن می شنوم...مدام شانه هایش را خم می کند به جلو... مدام صورتش را یک وری نگه میدارد که ما نبینیم... چانه اش میلرزد و مدام گریه می کند... انقدری دردناک و بیصدا گریه می کند که آدم های های میخواهد بمیرد... مامانم دارد ذوب میشود توی این زندگی نکبتی...

دلم میخواهد بروم شانه هایش را تکان بدهم و انقدری جسارت داشته باشم که بگویم تو رو خدا های های گریه کن؛ هق هق بزن! فریاد بکش... زمین و آسمان را بهم بباف... سر من و خدا و همه ی در و دیوار های خانه داد بزن و گریه کن...

حال دوست قدیمی و صمیمی اش بد است... یک روزهایی می رود پرستاری اش را میکند...

و دوستش؛ که فکر میکنم دوست داشتنی تر از این زن من ندیده ام؛ دارد روز شماری می کند برای مرگ...

مامانم باز هم دارد گریه می کند...

 

 

 

پ.ن: یه بی جنبه ام پشت لپ تاپ نشسته که اینا رو تایپ میکنه و اشک میریزه...

+ خدایا دیگر حوصله ندارم بگویم شفایش بده؛ حوصله ندارم بگویم جانش را بگیر تا راحت زندگی کند... حتی نمی خواهم بگویم صبرش را به اطرافیان بده.... دیگر تو که غریبه نیستی... هر روز یکی جانش می رسد به لبش.... فقط یک لطفی کن بین همه ی برنامه هایی که برای هرکداممان داری! یکمی هم بگذار راحت سختی ها را پاس کنیم...


نوشته شده در پنج شنبه 92/7/11ساعت 11:6 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

من هنوز همان دختری هستم که بلد نیست کیف دستی اش را تمام روز بیندازد روی آرنجش و کف دستهایش را رو به آسمان بگیرد و پاهایش را بگذارد جلوی همدیگر و با قر و فر (cat walking) راه برود و سعی کند لب هایش را مثل اردک رو به بیرون و باد کرده نگه دارد و با ناز و عشوه و کشدار حرف بزند و فروشنده ها را همه از دَم خر کند و موقع شماره گرفتن صدایش را یک حالی کند و وقتی گوشی اش را جواب می دهد با ناز بگوید: "ا َیو؟" و جوری بخندد که یک خیابان برگردند نگاهش کنند و قابلیت اینرا داشته باشد که سریع بشود ملوسک و وروجک... و موقع بستنی دبل چاکلت خوردن لب هایش شکلاتی نشود و رنگ رژ لبش هیچ وقت کمرنگ نشود و بتواند با ناخن های کاشته شده از روی زمین 25 تومنی بردارد و دو هفته ی تمام بتواند لاکش را روی دستش نگه دارد و به همه یک جوری بگوید "عزیزم!" یا "عسلم!" که در دَم، جان به جان آفرین تسلیم کنند و یک جوری پلک بزند که ریملش نریزد و روزی 7000 تومن خرج مژه مصنوعی هایش بکند و آنچنان عشوه بیاید که توی پمپ بنزین پسر ماشین عقبی پول بنزینش را حساب کند و وقتی می خندد 36 تا دندانش معلوم باشد و زیر شالش که مدام باد میبرد از این کلیپس های اندازه ی هندوانه نرسیده بزند و موقع خندیدن همه ی موهایش را بریزد توی صورتش و بعد با عشوه سرش را بلند کند که موهایش پریشان شود و مثل فوران آتشفشان بریزد دورش و بعد وقتی آرایشش را پاک کرد اصلا نشناسی که این همان مترسک عاشق کُش است...؟

من از هیچ آرایشگاهی نه وقت بوتاکس دارم؛ نه وقت سولاریم؛ نه قصد دارم دماغم را سر بالا کنم؛ نه می خواهم چشم هایم را گربه ای کنم؛ گونه هایم تزریقی نیست... ابرو هایم را هم تیغ نمی زنم... ها؟ همینی که هس!!

 

 

پ.ن: یه دیالوگی از فیلم "همیشه پای یک زن در میان است" هست که میگه: " ببین من نه حاضرم زنت بشم! نه صیغت میشم! نه باهات دین میذارم! نه میلم به کاپوچینو میره! نه با یه نی باهات آب انار میخورم! زیر چترم باهات قدم نمیزنم! شابدالعظیمَم نمیام باهات کباب بخورم با یه پر ریحون! نه گرل فرندت میشم! نه مادر بچه هات! فهمیدی؟!"مؤدب

اشاره کنم که شخصیت اول زن اینو به یه رفتگره میگه که ازش ماهیانه خواسته! پوزخند

+ حال جسمیم خوب نیست اصن! دعا بفرمایید شدید! خسته کننده


نوشته شده در چهارشنبه 92/7/10ساعت 4:33 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دیشب که به فرزانه اس دادم جوابی نداد. صبح جلوی در کلاس همین طور ایستاده؛ دست راستم را گرفته توی دستهایش و خیره شده توی چشمهایم؛ می پرسد: تو چرا امروز از همیشه بیشتر سردی؟

می خندم. می خواهد حرفی بزند. نمی زند. نگاهم می کند و حرف نمی زند. انگار که به دنبال بهترین جمله باشد. می خندم که خیالش راحت بشود.

عصری دوباره دستم را می گیرد بین دستهایش و می گوید: این دخالتات کار دستت داده!

 

 

 

+پورسعید موهاشو زده بود؛ توی همون پنج دقیقه ی اول دقیقا چهار نفر از اقصی نقاط کلاس صدام زدن و بهم گفتن که طرف موهاشو زده! ما یه چنین آدمایی هستیم...

+موندم بچه مو ازم دور کنن همین قدر درد فراق می کشم که الان گوشیم دست پلی خانومه؟! نه جدا یه وجب گوشی هستا.... نه که منم زنگ خورم بالـــــــــــــــــــــــــــاست...

پ.ن: من حس دخالت ندارم:|


نوشته شده در شنبه 92/7/6ساعت 10:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

کاش میشد مرد ها شعر های عاشقانه را نخوانند...

کاش میشد خواننده ها کمی صادقانه بخوانند...


نوشته شده در پنج شنبه 92/7/4ساعت 7:59 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک