سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

سلام به تو!

نمی دانم این چندمین نوشته ای است که برای تو می نویسم و نمی دانم که آنرا می خوانی یا نه! اما حس می کنم این آخرین نوشته ایست که مخاطبش می شود تو!

امروز می خواهم مهمان دلم بکنمت! شاید برای آخرین بار ... امروز آمدم تا دلم را برایت روشن کنم تا ببینی چه کردی، تا دست بکشی روی خراش های دلم و بگویی:" من کردم؟! ، من بودم؟! " امروز می خواهم سفر کنیم به روزهای اولمان، نه به روزهای اولم! امروز می خواهم به تو ثابت کنم که مقصر آن خراش ها تو بودی!

یادت بیاید آن روزهایی که قدم هایت را با خستگی روی زمین می کشیدی و من مشتاقانه توی دلم تشویقت می کردم تا یک قدم بیشتر از آن قدم های خسته بر داری، فقط یکی بیشتر!

نمی دانم توی دلت چه می گذشت؟! نمی دانم چه می گذرد! نمی خواهم که بدانم! راستش این روزها حرفهایت را باور ندارم برعکس آن روزهای اولم!

آن روزها مدام خودت را گم می کردی، بین آدمها، بین حرفهایت! مدام می دویدی به سمت حاشیه ها! نمی فهمیدم آخر این چه بازی مسخره ایست! چه بازی ای که مدام طاقتم را طاق می کرد!

نمی دانم آن روزها قلبت چه جوری می تپید!؟ نمی خواهم که بدانم... نمی خواهم حرفهای پوچت بازهم دور و بر گوشم بپلکد...

زیر باران تنهایی به سویت می دویدم تا شاید زیر سایه ات پناه بگیرم ، دلم می خواست -هرچند حالا نمی خواهد-  پناهم باشی ، اما تو ؛ نمی دانم از روی چه ، اما مدام فرار می کردی و سایه ات را هم از من دریغ می کردی ... نمی دانم شاید تو عاشق این باران شده بودی... باز هم خیال بافی.........

حس می کردم صدای قدم هایم که می آید تو فراری می شوی... تصمیم گرفتم اینبار من فرار کنم... و فرار کردم...

حالا باز هم آمدی... صدای قدم هایت را که شنیدم باز هم نا خودآگاه فراری شدم... تو که حال این روزهای مرا نمی فهمی! این روزها صدای هر غریبه ای را که می شنوم، فراری می شوم، فرار می کنم تا لب هیچ! و بعد چمپاتمه می زنم و سرم را فرو می کنم توی اشکهایم تا اشکهایم ردّم را بشوید و تو باز هم ردّم را گم کنی...

حالا آمدی به من کور و کر از صدا و نگاه می گویی... آمدی پیغامی که مدام آن روزها سعی می کردم تا توی دستانت حک کنم را حجا می کنی! آمدی یک پیغام کف دستم گذاشتی که حالا مدام از لای انگشتانم نقش زمین می شود... نمی شد زودتر بیایی!؟ نمی شد اصلا نیایی؟!

حالا آمدی... مدام سایه ی سرم می شوی! مگر نمی فهمی؟! من عاشق این بارانم! تازه این باران را پیدا کرده ام! دلم می خواهد زیرش خیس بمانم؛  دلم می خواهد زیر این بارانی که مرا از آن مصون می کنی ، تا ابد خیس بمانم! من تازه این باران را درک کردم؛ چرا نمی گذاری از آن لذت ببرم؟! 

حالا نگاه کن... مریضم! فراریم! بارانیم!... فراریم از این سایه ی بی صاحب! فراریم از این محبتی که باورش ندارم! فراریم از این احساس دیر! آمده ام بگویم فراموش کن آن روزهای اولم را!

سایه ات روی سرم سنگینی می کند ؛ زودتر سایه ات را کم کن!

آن روزها را فراموش کن عزیز!

  

پ.ن: کاش که تنها ترت نکرده باشم موجود همیشه حاشیه ای!

...اما حتما یک نفر وجود دارد که زیر سایه ات آرام بگیرد و حال و حوصله ی دلت را داشته باشد!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/5/9ساعت 2:24 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دل من عادت ندارد خودش را گم کند... همیشه صاف است، چون بلد نیست فرم بگیرد... دل من هم ایراد های خودش را دارد...

دلم عادت ندارد ناراحتیش را پنهان کند... عادت که نه، اصلا بلد نیست...

دلم عرضه ندارد ناراحتیش را پنهان کند...

این چند وقته دلم عادت کرده بغض توی گلویش داشته باشد، انگار وقتی بغضی نیست، جای یک چیزی کم است...انگار همیشه باید یک چیزی به گلویم چنگال بیاندازد، انگار همیشه باید سعی کنم بغضم را قورت بدهم...

دلم عادت کرده دلگیر باشد و ناراحت...

دلم تازگی ها دیگر نمی تپد، انگار دلم از تلاطم و جوش و خروش افتاده، دلم خاموش شده...

این روزها دلم عادت کرده وقتی عصبانی می شود به جای آنکه خشم از چهره اش ببارد، اشک از چشمانش ببارد...و اشک های کوچک تبدیل می شود به یک های های بلند...

این روزها دلم عرضه ندارد ناراحتیش را از یک غریبه پنهان کند...

هنوز هم این دل بی عرضه صدایش برای یک غریبه هم می لرزد... هنوز هم این دل بی عرضه چشمانش سرخ سرخ است و پر از اشک های لبریز نشده!

 

پ.ن: دلم تازگی ها سنگی شده، دلم از سنگ شده!


نوشته شده در جمعه 90/5/7ساعت 9:5 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

وقتی از صبح که برمی خیزی سر گیجه ای شدید گریبان گیرت می شود و همه جا با دمبالت راه می افتد و سر گردانت می کند، بهترین راه این است که یک جا لم بدهی جلوی باد کولر و بنی زیر آواز...

وقتی برای هزارمین بار داشتم تکرار می کردم: " ...جدایی حق دستامه که دستاتو نمی گیرم..." مامان بالاخره کلافه شد و طاقتش تمام شد و غرولند کنان گفت که به یک آهنگ شاد گیر بدهم و غم انگیز نخوانم...

حس می کنم بعضی چیزها جزو شخصیتم و زندگیم نوشته شده، انگار چیز دیگری در معادله ی زندگی ام صدق نکند...

داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه چیز وقتی خوب و ایده آل می شود که تو نمی خواهی؟!

مثل باران بهاری ای که به موقع نبارد و در زمستان ببارد... مثل قلب مرده ای که در جسم دیگری بتپد...

مثل یک طوفان بی موقع...

مثل یک غم سر زده در شادی ها...

 

پ.ن: حکمتش با خودش!

پ.ن2: صرفا جهت اعلام برائت از فسیلی و بی نظری!

نکته.ن: این عنوان شایسته ی مطلب زیباتری بود... :(


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 10:43 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

موهای خیسم را با حوله ی مورد علاقه ام جمع می کنم...توی آینه به چشمان سرخم نگاه می کنم...چقدر اشک ریخته بودم؟! چرا اشک ریخته بودم؟! دماغم را بالا می کشم. چه اهمیتی دارد؟! مهم این است که دلت گواه بدهد که آرام می شوی... شاید!... دوباره چشمانم پر می شود، سعی می کنم جلویش را بگیرم  اما همه چیز تار می شود و اشک ها بازهم سر می خورد،تند و تند، پشت سر هم... توی دلم فریاد می زنم: د... لعنتی چه مرگته؟! مگه همینو نمی خواستی؟!...هق هق گریه هایم تبدیل شده به اشک های بی صدا که صرفا جهت این است که بغضی متلاشی نشود و نترکد روی در و دیوار اتاقم...آرام اشک می ریزم چون دنبال شانه هایی می گردم که سرم را در میانش فرو کنم و هق هق ام را از سر بگیرم مثل همیشه... دلیل گریه هایم شده اشتباهاتی که کورکورانه مرتکب شدم و حالا از سنگینیشان به چشمانم فشار می آید... آرام چند بار می زنم توی صورتم تا قرمزی گونه هایم برود!... ژاکتم را می زنم زیر بغلم و راه می افتم... تند تند پله ها را دوتا یکی می کنم  در بین راه ژاکتم را هم می پوشم... دستگیره را به زور به سمت پایین می کشم و دستم زخم می شود...می دانستم و حواسم بود که با آستین ژاکتم دست گیره را بکشم اما نمی دانم از روی حرص بود یا لج که با عصبانیت این کا را کردم... دستم را نگاه کردم... رد خراش دستگیره کف دستم مانده بود و داشت خون می آمد؛ کمی هم می سوخت... یک قطره اشک روی زخمم می رقصد و زخم دستم شروع به سوزشی دردناک می کند... آه خدای من چقدر لوس و بی مصرف شده ام... با آستین دست چپم دستگیره را دوباره به سمت پایین می کشم و با حرص قدم به پشتبام خانه می گذارم...آهسته در را پشت سرم می بندم تا صدایش توی راه پله نپیچد...یاد آخرین باری می افتم که پایم را اینجا گذاشتم... تا آن موقع من عاشق پشتباممان بودم ؛ شده بود برایم پناهگاهی امن... هر وقت که حوصله ی درس را نداشتم به اینجا پناه می آوردم و درس می خواندم... تمام خردادم را اینجا سپری کرده بودم... یاد عکس هایی که با زهرا اینجا گرفته بودیم افتادم ؛ چه حرف ها که نزده بودیم... از آخرین باری که اینجا سپری شده بود دیگر جرئت نکرده بودم پایم را اینجا بگذارم ؛ تا وارد می شدم همه چیز مثل یک فیلم از مقابلم می گذشت... می بینی پناهگاهم را هم از من گرفتی!... حالا دوباره و نا خودآگاه مرا به اینجا کشاندی!... که چه چیز را ثابت کنی؟!... مثل همیشه فکرت را به سختی از سرم بیرون می کنم...

بالاخره با خودم کلنجار می روم تا در پشتبام بمانم و بعد از مدتها دوری از پناهگاهم ماندگار شوم...اما جرئت نمی کنم تا بروم جای همیشگی... به سمت حیاط به راه می افتم و در نهایت رو به منظره ی مورد علاقه ام می نشینم روی زمین... زمین خیلی سرد است ؛ چاره ام فقط تحمل است... پاهایم را جمع می کنم توی شکمم و دستانم را دورشان قلاب می کنم  و چمباتمه می زنم... چه چیز می تواند آرامش بخش تر از این باشد؟!...چه چیزی می تواند آن همه اشک را از من بگیرد و مصمم و آرامم کند؟!... انگار شکنجه ها دیگر تمام شده... حس می کنم شانه هایم از زیر بار آن همه نگاه سنگین که همیشه و همه جا دنبالم می کرد ؛ خالی شده... باد سرد و خنک شبانگاهی شروع به وزیدن می کند... ژاکتم را محکم تر به دور خودم می پیچم و حلقه ی دستانم را محکم تر از قبل می کنم...هوای بالای سرم ابری است و هیچی نشده بوی خاک مرطوب بلند شده... موهایم از زیر حوله رها می شوند و با هر حرکت باد به صورتم تازیانه می زنند...هربار محکم تر... هربار خصمانه تر...انگار دارند مثل پتک چیزی را توی سرم می کوبند... حس می کنم دارم زیر نگاه کسی تحقیر می شوم...حس می کنم دارند اشتباهات زندگی ام را زمزمه می کنند و می کوبند توی سرم... هربار تا چشمانم می خواهند پر شوند ؛ سوز سردی به صورتم سیلی می زند و همزمان موهایم شلاقم می زند و اشکهایم انگار خشک می شوند و حل می شوند توی چشمانم...  اما مژه هایم همچنان خیس و سنگین بالا و پایین می پرند... طره ای از موهایم به دهانم گیر می کند ، با انگشت کوچکم رهایش می کنم... سر دردم شروع می شود...اما چه اهمیتی دارد؟!... درخت های تبریزی حیاط مدام از این سمت به آن سمت خم و راست می شوند و به هر سو تعظیم می کنند و برگ هایشان را می سپارند به باد...زل می زنم به چراغهای شهر که مدام خاموش و روشن می شوند و انگار چشمک می زنند. برج میلاد هم رقص نورش را از سر می گیرد، چراغ راه پله ی طویلش روشن است و انگار درونش روشن است... سرم را می گذارم روی زانوهایم و یک نفس عمیق می کشم... باد تندی می وزد... به حوله ی سرم چنگ می زنم ...رعد و برق نسبتا بلندی می زند ؛ آسمان لحظه ای روشن می شود ؛ دوربین خدا دارد فلاش می زند... برای اولین بار نمی ترسم ؛ چقدر شجاع شده ام که تنهایی توی تاریکی چمباتمه زدم و نه از رعد و برق می ترسم و نه به حشرات موذی فکر می کنم... و بعد رعد و برق های بی حاصل که بارانی به ارمغان نمی آورند و فقط صدا دارند و نور...رعد و برق داشت نگاه خشمگینش را روانه ی زمین می کرد و زمین داشت از این همه تاخیر باران گله می کرد...و بعد باران باریدن گرفت... نم نم... سرم را بلند می کنم و با صدای نسبتا بلندی از خودش تشکر می کنم!... با خودم فکر می کنم توی این دنیا چه کسی به اندازه ی من اینقدر زیاد از باریدن باران خوشحال است؟!...دلم می خواهد تمام قطره قطره اش را برای خودم جمع کنم...دلم می خواهد قطره قطره اش را ببوسم و به سر و رویم بکشم...دلم می خواهد همه ی قطره های باران، روی سر و روی من ببارد...موهای خیسم، خیس تر می شوند... قطره ای باران روی صورتم سر می خورد و در نهایت از روی چانه ام می ریزد پایین... من از کل دنیا مگر چه می خواهم؟!... همین بودن زیر باران برایم غنیمت است...سردم می شود و دندان هایم اخودآگاه شروع به هم خوردن می کنند و تمام بدنم می لرزد... فکم از حرکت باز نمی ایستد و سر دردم هر لحظه بیشتر حس می شود...سرما جای جای جسمم را سرّ و بی حس کرده... باران به این خوشگلی را رها کنم و بخزم توی جای گرم و نرم خودم؟!... امکان ندارد...

دیگر جسمم طاقت این همه پافشاری را ندارد و به عطسه کردن می افتم... یاد مامان و قیافه ای که با دیدنم پیدا خواهد کرد می افتم...به حتم الان گونه ها و بینی ام از شدت عطسه ها سرخ سرخ شده اند...باران آرام می شود و از خیابان دیگر صدای همان چند ماشینی که گه گداری رد می شدند هم نمی آید... دلم گواه می دهد که آرامم و این را مدیون توئم... تو هم آرام باش... این خدایی که برای من باران را فرستاد در حالی که نمی دانستم با وجود سر زده اش انقدر آرام می شوم ، برای تو هم فکری دارد...خدای من خوب حرف دلم را می فهمد... خوب می داند چه می خواهم...خدای من،خدای عجیبی است... نگاهش کنی خودت می فهمی که تک است...دیگر دندان هایم از حرکت باز نمی ایستند و من تمام بدنم را سرما فرا گرفته ... رضایت می دهم تا از باران دل بکنم... به سختی قفل دستانم را باز می کنم و بر می خیزم و دوباره به راه می افتم ... از سر و صورتم قطرات باران می چکد...

پ.ن: از لج تو هم که شده ، این بار در آغوش می گیرمش ! ساعتها ، در آغوشش اشک میریزم ! به ازای کار هایی که با من کردی .. سنگ صبوره خوبیست ... زانوی غم را میگویم !

نکته.ن: سعی کنید هر چیزی را به هر چیزی مرتبط نکنید... همه چیز بهم ربطی ندارد...حلاجی هم نمی شود...!

raindrops


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 11:38 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

این روزها...

رنگ ها هم دارند مدام جایشان را باهم عوض می کنند...

صورتی، خردلی معنا می کند...و خردلی آبی!   اما بنفش همچنان پا بر جاست!

زندگی مدام به دور خودش می چرخد و من نمی فهمم که این زندگی را از بیرون تماشا می کنم یا از داخل؟!

اینجا اتفاقات بدی می افتد و من نمی فهمم که باید آنرا حل کنم یا نه؟!

نمی فهمم در این دنیا حق انتخابی برایم مانده یا نه؟!

این روزها دیگر زمین به دور خودش نمی چرخد، چون نه شب را می فهمم و نه روز را درک می کنم...

این روزها دلم دارد پر پر می زند، نمی دانم چه می خواهد. نمی فهمم خوشحالست یا ناراحت؟!

این روزها دیگر روز را درک نمی کنم، تفاوتشان را نمی فهممم...

این روزها شب ها خوابم نمی برد و خواب خستگی ام را نمی گیرد...

این روزها بیشتر می ترسم و بیشتر مراقبم...

 

پ.ن: این روزها هیچ چیز عادی و قابل پیش بینی نیست...

پ.ن2: تصمیم گرفتم آنقدر کمیاب شوم شاید دلی برایم تنگ شود........ ولی افسوس فراموش شدم....... !


نوشته شده در یکشنبه 90/4/26ساعت 12:30 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

داشتم با خودم فکر می کردم به جای آنکه سوار یک درشکه ی مسخره شویم و الکی بخاطر تلق و تولوق های اسب پول بدهیم؛ می توانیم در قسمت فواره بنشینیم و از یک نمایش واقعی لذت ببریم! حالا شدیم مچل یک الف بچه!!! و داریم سلانه سلانه به سمت ضلع جنوبی پارک حرکت می کنیم تا سوار همان درشکه های مسخره شویم. برعکس دقایق قبلی هیچکس حرفی نمی زند...انگار همگی داشتیم به حرفی که بهمان از سوی همان الف بچه تحمیل شده بود فکر می کردیم...زیر چشمی سمت راستم را نگاه می کنم، زهرا هم دارد مثل من فکر می کنم و تمام حواسش را داده به قدم هایش و هر از گاهی هم جلویش را می پاید. سمت چپم "سمیرا" است. دختر سادهء یزدی که مانتویی است و یک شال قرمز مشکی را سرش کرده،خواهر همکار خاله ام است.امسال می رود پیش دانشگاهی و ما تازه امروز به لطف خاله ام با هم آشنا شدیم.سمیرا دارد با خواهر زاده اش "نگین" کلنجار می رود و جواب حرفهایش را می دهد. نگین 4 سالش است.نگین مدام pvف می زند و کم مانده که کنترلم را از دست بدهم از بس که نویز(noise) ایجاد می کند! زهرا دیگر طاقت نمی آورد و جوابش را می دهد: باشه!!! پس ما یه اسب قهوه ای پررنگ می خوایم!  و کلمه ی "قهوه ای" را با غیظ ادا می کند!

نگین به طرز مشهودی حرص می خورد و دیگر جواب نمی دهد. خیلی جا خورده از اینکه کسی که تا به حال برایش غریبه بوده و جوابش را نمی داده چنین پاسخش را بدهد! و من بلند بلند شروع به خندیدن می کنم! نگین بدتر حرص می خورد و پشت خاله سمیرایش قایم می شود تا دشمن (که من و زهرا باشیم) کمتر متلک بارش کند. چند دقیقه بعد نگین بازهم سازش کوک می شود و شروع می کند: من اسب قهوه ای پر رنگ می خوام!!! و به زهرا نگاه می کند. زهرا هم متقابلا جواب می هد: نگین اسب پر رنگ قهوه ای می خواد که چهار پا باشه!!! و بازهم کلمه ی "قهوه ای" را با غیظ ادا می کند!!! و چشمانش را ریز می کند و به نگین نگاه می کند! نگین اینبار دستانش را می گذارد روی گوشش و بلند جیغ می کشد... زهرا که اصلا از کارش پشیمان نشده و حس می کند خوب حرص بچه را در آورده. سمیرا بال بال می زند تا خواهر زاده اش را خفه کند و من که این وسط جاخورده بودم عصبانی می شوم و با عصبانیت رو به زهرا می گویم: ((به خودش مربوطه!)) زهرا شروع می کند به خندیدن. خودم هم از حرفی که زدم خنده ام می گیرد! سمیرا هم از بگو مگو های ما جاخورده و چزی از حرفهای ما را نمی فهمد...

به ایستگاه اسب ها نزدیک می شویم. من جلو تر راه می افتم و توی راه پول و گوشیم را از توی جیب شلوارم در می آورم و رو به مسئول توی دکه که بازوهای گنده ای هم داشت می گویم: یه بلیط لطفا! آقای بداخلاق می گوید: 9:40 جمله اش فعل هم نداشت! دو دستی میزنم توی سر خودم...! جواب این دختره رو چی بدم آخه؟!!!بعد به این نتیجه می رسم که با توجه به بازوهای آقاهه سنگین تر است دور خواهش و رو انداختن را خط بکشم... زهرا از راه می رسد و در خواست مرا تکرار می کند و او هم مثل من کوپ می کند. ماجرا را به سمیرا می گوییم و در نهایت تصمیم به بازگشت می گیریم... نگین فریاد می زند: اسب! اسب! اسب! سمیرا برایش توضیح می دهد که اسب دارد شام می خورد و الان حوصله اش را ندارد و ... من و زهرا بی توجه به آن دو به راه می افتیم. تا همین جایش هم خیلی صبور بودیم. سمیرا خودش را به ما می رساند. نگین کمی بعد دوباره شروع می کند: من اسب قهوه ای پر رنگ می خوام!!! و زهرا هم کم نمی آورد و می گوید:  نگین اسب پر رنگ قهوه ای می خواد که چهار پا باشه و کالسکه اش هم صورتی باشه!!! و بازهم کلمه ی "قهوه ای" و "صورتی" را با غیظ ادا می کند!!! من چپ چپ نگاهش می کنم و ترجیح می دهم تا جایی که امکان دارد بی تفاوت باشم و انرژی مصرف نکنم. نگین باز هم دستش را می گذارد روی گوش هایش و یک جیغ بنفش می کشد!!! آنهم وسط جمعیت! من زهرا را تهدید می کنم! زهرا فقط می خندد! و بعد زهرا رو به سمیرا می گوید: واقعا صبوری رو قورت دادی! و من اینبار وارد بحثشان می شوم و تاکیید می کنم: یه لیوان آبم روش!و زهرا سر تکان می دهد و از تجربیاتش در برابر زینب می گوید! و تولیدی سگی که راه انداخته! گفتم: پس همینه هم سگ ها به تور فتن، نگو زیادی جلو چشم مامان بابائه بودی!  و زهرا ناسزایی می گوید... و من به داشتم در افکارم به این فکر می کردم که اگر جای این دختربچه؛ یک پسر بچه اینجا حضور داشت، زهرا خودش را هلاک می کرد! همان موقع با نزدیکی جایی که در آن مستقر بودیم رسیدیم. نگین بدو بدو و جیغ و ویغ کنان به سمت مامان و مامان بزرگش دوید و خودش را لوس کرد... کم مانده بود دیگر حمله را آغاز کنم که بازهم با وساطت دوستان بی خیالش شدم و به سمت ضلع شمالی پارک آب و آتش به راه افتادیم تا برسیم به فواره ها... تازه کمی پیش رفته بودیم که عجل معلق، نگین خانوم از راه رسیدند... خب حال من و زهرا دیدنی بود...زهرا خم شد و رو به نگین گفت: اسب چه رنگی می خواستی؟! و نگین هوااار زد.........

ساعت 11:15 شب بود. و چند ساعتی از آن زمانی که آقای بداخلاق گفته بود گذشته بود. سریع خودمان را به محل رساندیم و من بازهم جلوتر رفتم که اینبار مسئول جدید که ابروهای پیوسته ای هم داشت و نسبتا لاغر مردنی بودو ب صلاح بود، گفت که چند خانواده بلیط گرفتند و فقط تا ساعت 12 درشکه سواری هست... همان جا جلوی بادجه وا رفتم... خلاصه با خواهش و تمنا و البته حنجره ی نگین خانم که به خوبی می نوازید،طرف بلیط داد و ما همان موقع سریع سوار شدیم!!! هنگام سوار شدن یک دختر بچه پرید توی کالسکه و پیاده نشد و ما با عصبانیت سوار کالسکه شدیم و بعد به این نتیجه رسیدیم که از نگین بدتر هم وجود دارد که تنهایی هم سوار درشکه می شود... و خب زهرا هم اعتراف کرد که دیگر انرژی برایش باقی نمانده که صرف این مزاحم جدید بکند و فقط به چندتا چشم غره و متلک اکتفا کرد که البته همان ها هم جواب داد و با سفر لاک پشتی را بالاخره پشت سر گذاشتیم...

و من تمام مدت به این فکر می کردم که اگر این تک اسب موجود قهوه ای پر رنگ با همان غلظت لحن زهرا نبود؛ قرار بود چه گلی به سرم بگیرم و سرم را به کدام دیوار بتنی بکوبم؟!!!!

پ.ن: مطمئنا اگر این نگین خانوم را سوار اسب لوک خوش شانس هم می کردیم راضی نمی شد!

پ.ن2:مهمان خاله بودیم.

اسم قهوه ای پر ررررررررررنگ!


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 11:55 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

این روزها خیلی چیزها عوض شده اند. خیلی چیزها... جایت خالی دیروز وقتی دلم گرفته بود و برای قدم زدن بیرون رفته بودم (یادش بخیر قبلا ها دلم که می گرفت،نیازی به قدم زدن نبود،وجود خودت کافی بود)؛یک نفر را دیدم خیلی شبیه خودت بود. اصلا خودت بودی. دلم پرپر می زد برای اینکه قدری با خود واقعیت هم کلام شوم! نمی دانم شاید این روزها چشمهایم انقدر دنبالت گشته بود که دست آخر یک نفر را جای تو برای خودش جا زده بود تا کمی نگاهایش آرام بگیرد... نمی دانم. این روزها تعداد "نمی دانم" هایم، هم زیاد شده مثل تعداد افکارم...من که اسم رهگذر را گذاشته بودم: "تو"! تو مرا نشناختی. ولی من تو را خوب شناختم آنهم وقتی که دوستت تو را با همان اسم صدایت کرد... نمی دانی چقدر لذت بخش بود؛ بی آنکه خودت بدانی، زل بزنم توی چشمانت... انقدر دلم می خواست من هم اسمت را فریاد بزنم تا غافلگیر شوی که خدا می داند ولی من فقط به نگاه کردنت افاقه کردم. مدام تو را می پاییدم و حرکاتت را تحسین می کردم، انگار که واقعا استاد کارت شده بودی! هربار که با خنده  دور دوستت می چرخیدی تا حواسش پرت شود و دست آخر زمین بخورد، اندوهم بیشتر می شد... وقتی می خندیدی حس می کردم یک نفر با چنگال هایش گلویم را خراش می دهد، هربار خندیدن تو برابری می کرد با بیشتر شدن بغض من! مدام به گلویم چنگ می انداختم وسعی می کردم صدای شادیت را نشنوم! دلم می خواست دق بالا بیاورم!

از جایم برخاستم و راهم را به سمت در خروجی پیش گرفتم، کمی بعد تو هم دست از سر دوستت برداشتی و از همان راهی که من می رفتم آمدی، از من جلوتر زدی و من بازهم ناخودآگاه حرکت نرم چرخهایت را تحسین کردم. ناگهان سرم را بلند کردم و متوجه دوچرخه ای شدم که خلاف جهت ما می آمد، خواستم فریاد بزنم و بگویم که مواظب باشی اما انگار نمیشد و تو در نهایت فهمیدی و راهت را به سمت من کج کردی و با من برخورد کردی و بالاخره ایستادی... و سریع دستت را دراز کردی و مرا گرفتی و از زمین خوردنم جلو گیری کردی... من که محو این همه اتفاق و نیرویت شده بودم، به زحمت روی پاهایم ایستادم! زل زدی توی چشمانم و مثل همان موقعا پشت سرهم عذرخواهی کردی، من که خنده ام گرفته بود از کمکت تشکر کردم و رفتم... دلم هوای آنروزها را کرده بود.

"تو" بازهم مرا نشناختی!

پ.ن:این "تو" را بهتر است برایت "او" تعریف کنم! خودت ک نبودی...

پ.ن2: حالا دیگر تو هم می خندی؛ دیدی تو هم عوض شدی...

مرتبط نوشت:

دلتنگم آن چنان که اگر بینمت به کام

 خواهم که جودانه بنالم به دامنت

 شاید که جاودانه بمانی کنار من 

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

آخر نوشت: این روزها کارم شده مبهم حرف بزنم!

 

 


نوشته شده در شنبه 90/4/18ساعت 10:45 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

بچه که بودم، مامان می گفت: "خدا بچه ها رو خیلی بیشتر از بزرگترا دوست داره." وقتی متعجم می پرسیدم : "چرا؟!" می گفت: "چون بچه ها معصومن و گناهشون خیلــــــــــی کمتر از ما بزرگتر هاست!" و من در جواب مثل همان کلام مامانم؛ معصومانه سرم را پایین می انداختم و جوابم می شد یک هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــچ بلند که صدایش را فقط خودم می شنیدم... و بعد سریعا معرکه را ترک می کردم. چون مامان نمی دانست من سوای همه ی بچه ها عمل می کنم. نمی دانست که گناهانم از مامان خیلـــــی بیشتر است. از روی شرم جوابش را نمیدادم و وقتی دستانش را می گذاشت زیر چانه ام و سرم را بالا می گرفت ؛ فقط زل می زدم به نگاهش و بازهم  هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــچ...

مامان چه می دانست... او هم در نظرم شده بود مثل همه ی آدم بزرگها.. حالا فقط  مامان نازی* را داشتم... همیشه فکر می کردم مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه مرا درک می کند و پشتیبان است. همیشه حس می کردم وقتی باخودم فکر می کنم و غرق می شود، او ناظر به افکارم است. انگار واقعا حرفهایم را می شنید اما وقتی یکبار دم حرم امام رضا بودیم، در مقابلم زانو زد و خواست که برایش دعا کنم تا خدا او را ببخشد و من بازهم مثل همیشه زل زدم به نگاه سبزش و به چشمان زیبایش و برای اینکه او از همه برایم عزیز تر بود اینبار زبان باز کردم و کودکانه گفتم: "برو از یه بچه ی دیگه بخواه که دعات کنه! من کلی گناه دارم واسه خودم!" و با حالت قهر از او دور شدم. حالا دیگر هیچکس مرا درک نمی کرد. هیچ کس ِ هیچ کس! هیچ کس نمیدانست که وقتی خواهرم جلویم زانو می زند و می خواهد تا برای امتحانش برایش دعا کنم، این دعای من است که باعث می شود او نمره ی بدی بگیرد و باید هربار از عذاب وجدانِ گناهی که مرتکب شدم به خود بپیچم که مسبب همه ی نمره های بد منم... چه کسی می دانست که مسبب نمره ی بد خواهرم من هستم! چه کسی می دانست که من کوله باری گناه به دوشم می کشم! چه کسی می دانست که ماشین های علی را من از بالکن خانه به بیرون پرت کردم و یا مداد رنگی ها علی را من بودم که یک روز تمام وقتی بیرون بود؛ همه را تراشیدم و کوچولو کردم! چه کسی می دانست که کاسه ی بلوری مامان را من از آن بالا پرت کردم و شکاندم و کاسه خود به خود پایین نیافتاده بود... چه کسی می دانست که پیرهن بابا را من با اتو سوزاندم... چه کسی می دانست که من بودم که آب پرتغال را در کیف بابا خالی کردم و بسته آبمیوه از قبل سوراخ نبود... و یا کلید های ویلای خاله را من بودم که توی ساحل انداختم تا از کنار دریا نرویم ...چه کسی می دانست که این من بودم که گوشه ی پادری را سوزانده بودم (وقتی شمع از دستم افتاد)...!

اگر همه ی اینها را برایش اعتراف می کردم؛ لابد دیگر مرا دوست داشت و دیگر برایم تیله های رنگارنگ نمی خرید و برایم هرچه که دوست داشتم نمی پخت و حتما دیگر نمی گذاشت تا شبها خانه یشان بخوابم و صبح ها دو کاسه کورن فلکس شکلاتی بخورم. یعنی اگر می گفتم حتی عصرها هم مرا برای بادبادک سواری پارک نمی برد؟!

 

نتیجه.نوشت: حالا؛ ایمان دارم که خواهرم خودش امتحان هایش را گند می زد و این هیچ ربطی به من ندارد!!!

پ.ن: اینها چیزهایی بود که تا ب حال مادرم در موردش ازم سوال نکرده بود تا اعتراف کنم وگرنه دروغ نگفته بودم!


نوشته شده در سه شنبه 90/4/14ساعت 11:4 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

زمان: 8 تیر-ساعت 5/1 ظهر

تکیه زده ام به نرده های استیل و روی زمین سنگی نشسته ام...

زیر چشمی بازتاب کج و کوله ی چهره ام را روی میله های براق تماشا می کنم...

سرم به شدت درد می کند، دستی می برم به سرم و کلاه استخرم را از روی سرم می کشم!

کلاه قرمز پلاستیکی را توی دستانم مچاله می کنم.

کش سرم را باز می کنم و موهایم از حالت گوجه ای در می آید...

دستهایم را به حالت چنگ توی موهایم فرو می برم و آرام و نرم ماساژشان می دهم...

سر دردم به مقدار زیادی خفه می شود...دلم به حال موهای می سوزد...

دوباره سرم را تکیه می دهم به میله ها و آه می کشم. گوش می سپارم به جیغ های بنفش مردم...

نگاه سنگین کسی را به روی خود حس می کنم! سرم را صاف می کنم تا صاحب آن نگاه ها را پیدا کنم.

دختربچه ای 3-4  ساله پشت میله ها دو زانو نشسته و خیره شده به صورتم! نگاهش می کنم، چقدر دلنشین است. ناخودآگاه به رویش لبخند می زنم.

لبخندش عریض می شود و دندان های کوچولوی شیری اش خود نمایی می کنند. دستهای کوچکش را به دور میله ها مشت می کند و به حرف می آید:

" سلام دختر خانوم، چه موهای بلند و خوشگلی داری، مامان من که نمیذاره موهامو بلند کنم، خوش به حالت! یه قسمتی از موهات طلاییه؛ می دونستی؟! خیلی قشنگن. " سپس دستش را به سمت قسمت طلایی موهایم دراز می کند و آنها را لمس می کند.

من هم لبخند عریضی تحویلش می دهم و می گویم:" توهم بزرگ شی مامانت میذاره، آره می دونستم."

- تو هم آرایشگاه میری؟!

وای که چقدر شیرین است! شروع می کنم به خندیدن. همیشه فکر می کردم فقط ناظم هایم هستن که از این فکر های احمقانه می کنند و از این حدسها می زنند. می گویم: نه،از وقتی به دنیا اومدم یه طرف موهام طلایی بود.

می رود توی فکر. سعی می کنم دوباره به حرفش بیاورم تا از حرف زدنش لذت ببرم؛ می پرسم:

اسمت چیه؟!

-بهاره

دلم می لرزد. این دقیقا همان دختربچه ای است که توی رویاهایم برایم شیرین زبانی می کرد و من اسمش را بهاره گذاشته بودم. همان دختری که همیشه برای کشف احساساتش توی رویاهایم کلنجار می رفتم.بدون اینکه مثل همه ی دختربچه های معمولی متقابلا اسمم را بپرسد؛ به شیرین زبانی هایش ادامه  می دهد: مامانت کجاست؟!

حوصله نداشتم از میان جمعیت به زور مامانم را پیدا کنم و به او نشان دهم. پس شانه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم

-ولی مامان من اونه!

به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم. مادرش را در حالی که داشت به تفریحات خودش می رسید، دیدم.

چقدر بهاره ی صبوری بود که داشت با نگاه آرامش مادرش را تماشا می کرد که او را تنها گذاشته و داشت می رفت سراغ سرسره سواریش. چقدر صبور بود که دلش نمی خواست سوار آن سرسره ها بشود!آنها که سراسر هیجان بودند...

برای اینکه بیشتر به شخصیت بهاره پی ببرم پرسیدم: تو دلت نمی خواد سوار اونا بشی؟!

با مهربانی جواب می دهد: نه! من باید سوار اون سرسره ها بشم که واسه بچه هاست. اونا هم خیلی باحالن!

وای که چقدر بهاره ی عاقلی بود. تا به حال از بچه ای به این سن و سال خوشم نیامده بود. حالا که فکر می کردم همه ی بچه ها هم لوس و غیرقابل تحمل نبودند. مخصوصا این دوست کوچولوی من که مزاحم تفریحات مادرش هم نمی شد.چقدر بامزه حرف می زد و از سرسره هایی که به گفته ی خودش باحال بودند تعریف می کرد. در تایید حرفهایش گفتم:: 

-آره، اونا واقعا باحالن! منم بچه که بودم از اونا سوار می شدم و کلی کیف می کردم!

از اینکه به یک همچین دختر معصومی دروغ گفتم پشیمان شدم! استخر موجهای آبی که به تازگی باز شده بود.......من هم شده بودم مثل همه ی آدم بزرگ های بی فکر که مثل نقل و نبات سر بچه ها شیره می مالیدند...آه.

از پشت میله ها به کنار دستش اشاره می کند و می گوید: بیا اینجا پیش هم بشینیم!

دلم به سمتش پر می کشد. علی رقم اینکه دلم می خواست در کنارش بنشینم و دستانش را در دستم بگیرم، برای بار دوم خالی بستم و گفتم: آخه من که از لای این میله ها رد نمیشم!

آه... منم هم از لای میله های رد می شدم و هم می توانستم به راحتی از روی میله های بپرم. از چهره اش معلوم بود که ناراحت شده. من هم از اینکه از روی تنبلی ناراحتش کردم، غمگین می شوم. کلاهش را به دهن می گیرد و شروع به گاز زدن آن می کند. برایم عجیب است که چرا خودش به این سمت میله ها نیامد تا در کنارم باشد. لابد این هم جزو پیچیدگی های شخصیتش بشمار می آمد. با مهربانی دستم را بسویش دراز کردم و دستش را گرفتم و گفتم:

- آخه کلاه که خوردنی نیس. حیف نیست کلاه به این قشنگیت خراب بشه؟!

کلاه را رها کرد و سری تکان داد. الهی که چقدر حرف گوش کن بود.

زل زدم به مژه های بلند و زیبایش که چشم های روشنش را در بر گرفته بود...!

از نگاه هایم معذب بود و سرش را پایین انداخته بود...

دخترک بیچاره پیش خودش در موردم چی فکر می کرد؟!

این دقیقا همان دختربچه ی دوست داشتنی بود...بالاخره پیدایش کردم!

 

پ.ن: بعضیها، بعضی چیزها را، بعضی مواقع درک نمی کنند. انتظار بیشتری هم نمیشه ازشون داشت....

 


نوشته شده در یکشنبه 90/4/12ساعت 10:52 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

گاهی در اوج فلاکت، زمانی که حس می کنی در یک ورته دست و پا  می زنی؛

و مدام باخودت زمزمه می کنی: یه چیزی کم است یا حس می کنی کسی باید باشد که نیست،

کسی که نمی دانی کیست و کجاست ولی فقط لجوجانه بودنش را می خواهی...

دلت می خواهد بعد عمری های های گریه کنی...

نه در خلوت، در آغوش یک نفر که حس می کنی حلال همه ی مشکلاتت هست،

کسی که حس می کنی تمام تنهایی ات را پر می کند...

کسی که تمام گره های کورت را باز می کند...

کسی که وقتی در کنارش قرار می گیری حس می کنی تمام عیب هایت را می پو شاند...

کسی که وقتی در آغوشش های های گریه کنی، دلداریت بدهد، اشکهایت

 را از روی گونه هایت بچیند و بگذارد تا همه ی بغض هایت را در آغوشش جای بگذاری...

...

پ.ن: چند وقتی بود وقتی دلم می گرفت و تنها بودم از خودم خجالت می کشیدم و گریه نمی کردم...

( با خودمم رو دربایستی دارم! )

آخر.ن: چند روزی دارم میرم مشهد! این اولین باره که قدر یه سفر به شهر زیارتی رو میدونم...


نوشته شده در یکشنبه 90/4/5ساعت 3:20 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک