سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

تو هنوز نمی دونی که من از:

جیگر
نوشابه نارنجی
دوغ گازدار
گوجه و هویج پخته
کشمش
بورانی اسفناج
تخم مرغ
کرفس
نخود فرنگی
سالاد الویه
گلاب
شلغم
سرکه
سیب

           
       متنفرم، بدم میاد؟!تهوع‌آور

راستی اون پیرهن سفیدت که آستینش کوتاهه چقدر بهت میاد...
در ضمن انقدر جدی و آروم نباش...

( میگن با کودک درون مهربون صحبت کن! )

baby licking


نوشته شده در سه شنبه 89/11/12ساعت 9:20 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

فروزان با جدیت در حال توضیح دادن شب  اول قبر و جنابان نکیر و منکر بود...
توضیح می داد که کفن چند تیکه است و چند تیکه اش خوبه!!!
فقط سر تکان می دادم و گوش می کردم...
بغض گلویم را گرفته بود و داشتم به این فکر می کردم که چرت می گویند که
می شود بغض را قورت داد، من یکی بزرگش را توی گلویم دارم...
مقنعه ام را بالا تر آوردم تا فروزان چشمان پرم را نبیند...
فروزان ول کن ماجرا نبود و کمی بعد رفت سراغ شیب جهنم و ...
داشتم پیش خودم شیب درکه را فرض می کردم که چقدر تند است...
ناگهان چشمانم را چرخاندم و زل زدم به پارچه سیاهی که به دیوار یکی از
خانه هایی که هر روز سر راه می بینیم...
کنار عکس پسر جوان نوشته بود:
مرگ نا به هنگام ...
بالاخره بغضم ترکید و زدم زیر گریه!!!
مگر مرگ به هنگام هم داریم...؟!!!
بالاخره بغضم ترکید و زدم زیر گریه!!!
مگر مرگ به هنگام هم داریم...؟!!!


نوشته شده در دوشنبه 89/11/4ساعت 10:54 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

آدم گاهی دلش می خواهد، درجا بزند، گاهی با عوض شدن اعداد حس می کنم همه چیز عوض می شوند... حتی خاطره ها...

تقدیم به آنان که درکنارمان نیستند ولی حس بودنشان به ما شوق زیستن می دهد...

نشد که ادامه بدم...



5 روز دیگر مانده... امروز ریحانه دوباره بهم گفت قاتل!!! من واقعا افسرده شدم... شاید آغاز 15 سالگی ام با قتل باشد...

ساعت 5 و پانزده دقیقه بود و ما همگی دیگر رمغی برای ادامه ی کلاس فیزیک نداشتیم، برگه عارفه را برداشتم و بالای صفحه اش نوشتم: حماسه ای دیگر در راه است! 28 /10/74 روز تجلی میثاق با آرمان های مقدس را فراموش نکنید... امسال حواستان را جمع کنید...

و حالا...

دیگر رمغی ندارم...

 ولی...

 اگر هر کاری را به موقع انجام دهی همه چیز مرتب است!

 حیف که نمی شود... اگر قدر وقت را بدانیم...

my baby


نوشته شده در سه شنبه 89/10/21ساعت 9:52 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دلمان بسی تنگ شده برای اینکه پلیمان رو عینکی که تازه با هزار مشقت پاک کردم ، انگشت بزند...

یا اعصابمان را خط خطی کند و هی از قصد دستمان راخ خط بزند و ما حرص بخوریم...

دلمان می خواهد داد بزنیم: عــــــــــــــاشق!!!

و او توی راهرو جلف بازی در بیاورد...

ظفر رفت سر کلاس


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/1ساعت 9:30 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

خستگی و سیر شدن از زندگی و ... حس ناجوریه!

مخصوصا برای تنبلانی چون اینجانب!

روزهای تکراری و مسخره تمام شدنی نیستند...

هــــــــــــــــــــی زندگی...


نوشته شده در یکشنبه 89/9/14ساعت 4:26 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

امروز من موهامو کوتاه کردم...

نه، مثل اینکه عمق فاجعه رو درک نکردین!!! امروز من با پاهای خودم و با عقل نصفه نیمه ی خودم

پاهامو گذاشتم توی آرایشگاه...! و طبقعمل شرورانه ای موهامو کوتاه کردم...

وقتی که یه نفر دیگه موهامو داشت شستشو میداد و مثل آدمایی که چلاغن، داشت حوله رو می پیچید

دور سرم، داشتم به این فکر می کردم که چقدر خوبه موهامو یکی دیگه بشوره و تو لبخند بزنی و به سقف

و در و دیوار زل بزنی در حالی که توی چشمات آب نمیره و خشک خشکی!!!

وقتی روی صندلی آرایشگاه نشستم و مدل موهام رو انتخاب کردم، مامانم با خیلی شوق و ذوق داشت نگاه

می کرد... به دختر لجوجی که خیلی وقته نمیذاشت کسی به موهاش دست بزنه!!! هی... یادش بخیر.

یکی از قسمتهای مسخره ی دیگه اینه که تمام مدت باید به آینه نگاه کنی و قیافه ی خودتو تماشا کنی و چند وقت

یکبار احمقانه به خودت لبخند بزنی یا به خانومی که داره ناخون می کاره نگاه کنی...

وقتی فریبا خانوم، موهامو بالا برد و به فاصله ی زیادی اونو برید، احساس کردم که چقدر لوس و به درد نخورم

که با کوتاه شدن موهام دلم می گیره...

وقتی اولین مو افتاد روی کاوری که دورم پیچیده بودند، با عصبانیت اونو از خودم دور کردم تا نبینمش و اون موقع بود

که فریبا از حالت قیافم و حرکاتم، کلی خندید و ریسه رفت و برای چندمین بار فهمیدم که چقدر لوسم....

یه چیزی شبیه من!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 6:38 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

روی نیمکت های سخت که بنشینی، تازه می فهممی میز و صندلی چه معنایی دارد...

یا بهتر بگویم چه صفایی دارد... تازه قدرش را می دانی‍، حتی قدر کسانی را که پشت آن صندلی های

مرمرین (!!!) راهم می دانی...

وقتی ناخودآگاه پاهایت را روی زمین می کشی تا قدری صندلی به میز نزدیک تر شود، تازه می فهمی که

این نیمکت های مسخره به هم پیچ و مهره شده اند...

تازه می فهمی که اینها صندلی پروازی حالیشان نمی شود...!

از نامه های بین میزی چیزی نفهمیده اند... آنقدر که از هم دور اند...

وقتی داری زیر میز پاهایت را تکان می دهی، ناگهان پایت به کیفت می خورد!!!

زیر میز را که نگاه می کنی، می بینی کیفت آش و لاش روی زمین پهن است، تازه می فهمی این

نیمکت ها تمدّن ندارند...

بیشتر که فکر می کنم می بینم، روی این نیمکت های مضحک، نقطه بازی نمی چسبد!

از وقتی آمده ام ولنجک با خودم عهد کردم هرگز با کسی جز شجی، نقطه بازی نکنم...!

تازه فهمیدم که باختن از شجی یک طعم دیگری دارد، اینکه مجبور باشی پشت هم به او پاستیل بدهی و

این قرض هایت مدام عقب بیفتند...

از وقتی آمده ام اینجا، حرفهای دلم را به کسی نزدم، اینجا شجی وجود ندارد تا حرفهایت را از زیر زبانت

بیرون بکشد یا لیلایی نیست که مدام این و آنرا سرکار بگذارد و به من بگوید که چه کسی را سرکار گذاشته...

اینجا فقط یک رضی موجود است که مدام پای تخته دماغ و دهن می کشد ...

سر این نیمکت های بی ارزش، مثل هر روز صبحمان ، نمی شود دعوا کرد...

اینجا اینقدر نیمکت ها از هم فاصله دارند که ته کلاس نشستن، صفا نمی دهد...

اینجا هر روز یک شجی نیست تا جیغ جیغ کند و مدام با غزال و صدرا بجنگد تا ته کلاس بنشینیم...

اینجا من دلم لک زده برای یک زنگ بغل شجی نشستن، یک ثانیه با شجی درد و دل کردن و

یک دور نقطه بازی جانانه...

از وقتی آمده ایم اینجا، درو تقلب کردن را خط کشیده ایم... شاید یکی از خوبی های ولنجک همین باشد...

پشت این نیمکت های تازه، دلهایمان پنهان است...

توی این جامیز های کوچک، دلمان جامانده...

اینجا یک شجی کم است...

 

 

یادش بخیر آن روزگاران، ما غرق در امید بودیم...
نوشته شده در جمعه 89/8/14ساعت 3:36 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

حوصله ی هرگونه گزارش کاری را نداشتم...

مدادنوکی ام را پرت کردم طرف جامدادی ام و سرم را گذاشتم روی سطح سرد میز آزمایشگاه...

مثل همیشه اطمینان داشتم که سرمای میز آرامم می کند و خوابم را می پراند...

به رو به رویم خیره شدم....

در کنار کمدها و قفسه های آزمایشگاه ماکت اسکلتی وابسته به یک میله قرار داشت...

از همان هایی که خودمان در راهنمایی داشتیم...

از همان هایی که وقتی فکش را به سمت پایین کشیدم فنرش در رفت...

از همان هایی که خانم اسماعیلی سر انگشتانش را با گواش زرد رنگ کرده بودند...

از همان هایی که فوتش می کردی بعد باید از روی زمین استخوان هایش را باید جمع می کردی...

اما یک جای کار ایراد داشت...

این اسکلت زیادی سالم بود...

انگار کسی سر کلاس زیست استخوانهای ستون فقراتش را نشمرده بود...

انگار کسی فکش را نکشیده بود...

انگار کسی بغلش نکرده بود...

و کسی...

این اسکلت باید نابود می شد...

باید کسی فکش را بکشد و انگشتانش را رنگ کند و...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/13ساعت 3:25 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

بچه ها الان صفحه ی 27 کتابیم!!! توجه کنید...

 

 

خانم رهبر بخونید...

- ممیز (خطّ مورب) : 1) برای جدا کردن روز، ماه، سال:

خواهشمند است در تاریخ 24/1/86 در محلّ مدرسه حضور به هم رسانید.

2) برای جدا کردن مصرع های یک بیت: آی آدم ها / یک نفر دارد دست و پای دائم می زند در آب

و من بلند بلند می خندم...

شاید نویسنده ی کتاب زبان فارسی اول دبیرستان هم ترک بوده...

و توی دلم زمزمه می کنم:

خواهشمند است در تاریخ 9/9/99 در محلّ جا گردشی مدرسه به صرف پرورشگاه و پرادو حضور به هم رسانید.

اینطوری بهتر شد...

اتودم را می ذارم لای کتاب و سرم را به دیوار سرد نمازخانه می چسبانم...

برای مدتی کوتاه احساس می کنم سردردی ندارم...

کیفم را روی پاهایم جابه جا می کنم...

سرم را به سمت سقف نمازخانه بلند می کنم و شروع می کنم به گوسفند شمردن...

یک مهتابی... دومهتابی... سه مهتابی... چهار مهتابی... پنج مهتابی...

و ناگهان به نمازخانه باز میگردم بازهم صدای خانم عبدی (معلم زبان فارسیمان!‏) که با لهجه ی ترکی صحبت می کند در

سرم می پیچد...

محکم به پاهای زهرا می زنم و می گویم: کشف کردم!

سپس تند، تند بالای کتابش می نویسم: سقف نمازخونه رو نگاه کن!!! ردیف دوم مهتابی ها از سمت راست دومی!

اونی که بالای سر اوناست! ( وبا اتودم به بچه هایی که زیر آن مهتابی نشسته اند اشاره می کنم!!! )

زهرا زمزمه می کند: خب!

ادامه می دهم : اولین لامپ مهتابی نارنجیه! دومی سفید!

زهرا می خندد: خب!!!

با عصبانیت برایش توضیح می دهم: چرا نمی فهمی؟! اولین مهتابی نارنجیه و دومی سفید! اما همه ی این 25 تا مهتابی

اولین لامپشون سفید و دومی نارنجی...!!! گرفتی؟!

زهرا ریسه می رود، اول کمی جا می خورم... بعد که به رفتار هایم فکر می کنم می بینم واقعا ابلهم!

زهرا میان خنده هایش می گوید: خوب اسکلم کردیا!!!

دوباره سرم را به دیوار خنک تکیه می دهم: شاید انیشتین هم روزی از همین جا ها شروع کرده...

شاید او هم یک رگش ترک بوده... شاید اوهم همیشه به دنبال یک زرافه ی واقعی بوده...



بچه ها من تا نظرام 37 تا نشه آپ نمی کنم!!!!!

قول میدم هرکی بهم نظر داد بهش نظر بدم!!!! قول... قول...

بابا من پکیدم... وبلاگم خشکسالی گرفت...

پ.ن: من اصلا قصد به سخره گرفتن هیچ جا و جماعتی رو ندارم! بهتون بر نخوره! خدایی ناکرده...


نوشته شده در چهارشنبه 89/7/28ساعت 5:11 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

وقتی وسط درکه ی تهران با مدرسه گلاویز شده بودم

تمام مردم دورمون جمع شده بودند و فریاد می زدند: سارا! سارا!

داشتم به این فکر می کردم که زندانی های زندان اوین می تونن از این فرصت

استفاده کنند و و وقتی نگهبانا حواسشون پرت منه فرار کنند!

چقدر جذاب!

وقتی مدرسه شونه هامو به زمین کوبید و قه قه خندید تسلیم شدم!

من تسلیم شدم و قبول کردم تا ساعت 5/6 مثل طاووس درس بخونم!!!!

بلا نسبت خر!!! و شب میام خونه مثل یک طاووس بسیار خسته بخوابم و صبحا

مثل یک طاووس خواب آلو برم سوار سرویس شم! (بلا نسبت بز)

من تسلیم شدم و یک توپ والیبال مستقیم اومد توی صورتم!!!!!

الهی!

ما مطالبمون مثل یخ خنکه!!! و حیوانات را خیلی دوست می داریم.

برین لذتشو ببرین دوستان!


نوشته شده در سه شنبه 89/7/20ساعت 7:49 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک