صدای رفتارت بلندتر از صدای حرفهایت بود... هربار که سعی می کردم، گول حرفهایی که به باد می سپردی تا به گوشم برساند را؛ باور کنم... تا می آمدم در چشمهایت سیر کنم... وقتی چشم می دوختم... بازهم صدای رفتارت را می شنیدم... شده بودی مثل کودکی که دروغ های احمقانه اش با حرفهایش تطابق ندارد... صدای رفتارت گوش فلک را کر کرده بود... هربار تا می آمدم چشم ببندم بر شنیده هایم، وقتی چشم می دوختم، حس می کردم داری فریاد می زنی، زجه می زنی و من بازهم گریزان می شدم، و می شوم... ترجیح می دهم اینبار به چشمانم اعتمادکنم تا به گوشهایم! اینبار صدایت را پایین بیاور... من با گوش جان می شنوم. افسوس می خورم از قدر نشناسی آنها. افسوس می خورم از اینکه می روی و ما از تو بی نصیب تر از قبل... افسوس از نسلی که بی تو باید تاب بیاورد و خمیده رشد کند. افسوس از سکوت و بی عدالتی... افسوس از گوش هایی که تا آخرین دم بسته می مانند و عاقبت خودشان به حرف می آیند و اعتراف می کنند که آشکارا گفتی و نشنیدند... با تاخیر : روزت مبـــــــــــــــــارک! ای کسی که قدرت را ندانسته راهی شدی... کوله بارت را محکم ببند که بی لیاقت ها ارزش فکر کردن ندارند! امان... امان... اساس کار این مراقب ها را نمی فهمم! کفش پاشنه بلند 10 سانتی می پوشند و قبل از پخش کردن برگه ها، با آن پاشنه ها جولان می دهند... حس می کنم دارند پاشنه ی به این باریکی را توی مغز و روان من فرو می کنند! موقع پخش کردن برگه ها هم همه حول می شوند و مهسا هم طبق معمول با استرس تند و تند سوال هایش را می پرسد. برگه ها را که پخش می کنند ورق بر می گردد! روی پنجه ی کفش هایشان از سر سالن تا انتهای آن می جهند، بعدهم که چپ چپ نگاهشان می کنی می گویند: رفتار شایسته ای ندارید! وسط امتحان می آیند بالای سرت، دستشان را می کنند توی موهات و بعد انگار ماساژ سر می دهند، با هر حرکت راست به چپ، نیم متر پرت می شوی این ور و آن ور! نوشتنت که تمام می شود صدبار باید "آه" بکشی تا بالاخره یک نفر از جایش بلند شود البته خانوم زهرا که روی صندلیش میخ گذاشتن، بحثش جداس! آخر امتحان هم یک آبنبات آناتا قالب می کنند که در مقابل باید یک لبخند عریض تحویلشان دهی! پ.ن: تازه فک مراقبمان هم جلوس! آخر.ن: شهریور رو گذاشتن واسه چی؟! از کلمه "ریال" متنفرم! چون حس می کنم بهم امید واهی میده... انگار "تومان" به واقعیت نزدیک تره، هرچند تازگی ها صفر ها دارند کوله بارشان را جمع می کنند... البته ما که کلا به مادیات فکر نمی کنیم...! پ.ن: یادش بخیر،چقدر "توومن" گفتن های نسیم رو مسخره کردیم. آهای با توام... با توام، تو که خودت را مبرّا می کنی... با توام، به اصطلاح بی احساس... با توام، آهااااای عاشق خسته... تو که سر به کوه و بیابان می گذاری... با توام، تو که خوب بلدی جواب بدهی و جواب نشنوی.. با توام مدعی بی سر و پا... تو که دنیایت کج است و مدام در حال لیز خوردنی! با توام، ظاهر خوبیها، مظهر سردی...مجسمه ی احساس! با توام، تو که مثل دیوار می روی و خوب بلدی گاهی ادای آدم مفلس ها را در بیاوری... با توام، تو که آدم قصه هایت شده هیروها...امیدوارم بیس حریفت را نابود کنی. با توام، تو که خاکستر تنفس می کنی، تو که سرد سرد، آتش می سوزانی... با توام، علمدار بی طراوتی... تو که خرمن خرمن برگ سبز، خشک می کنی... با توام، تو که در دنیایت "باشه"، "نه" معنا می شود... و "اولین فرصت" برایت "هرگز" تفسیر می شود... با توام، تو که همیشه مسافر تلقی می شوی، تو که همیشه حرف از رفتن می زنی، برو و بودت را بزدای! با توام، بار و بندیلت را ببندد، از خیال آشفته از این مرداب، رختت را بکن! ودیعه ای که به رسم امانت به من سپردی، بردار و برو. امانت داری بلد نیستم... با توام، شاهزاده ی قصه ها، قهرمان دیو کش... با توام، قاتل خوشی ها و خنده هایم... با توام، سرت را بالا بگیر... خجالت می کشی، از کسی ک برایت مهم نیست و ارزشی ندارد...؟! با توام، شمشیرت را محکم فرو بیاور بر زندگیم، ماشه را با تمام قدرت بکش، من قول می دهم خودم تا آخرین لحظه تشویقت کنم ...اما بدان دست آخر، جانم به سر رسیده، احسنتِ نهایی با خودت. (می دانی که خوش قولم، برعکس تو)
با توام، تو که پا به چرخی...تو که راحت همه چیز را زیر پایت می گذاری و روان می چرخی ... با توام، تو که فهمیدی از دخالت بیزارم و دخالت کردی... با توام، تو که آخر فراموشکاری و بدقولی شده ای... آهای روشن فکر! فراموشت نکنم که چه؟!
...که بخندی؟! ...که بروم دنبال طراحی؟! ...که بشوم مضحکه خاص... ...که اسمم رویم معنا نکند؟! می دانی تیتر کارهایت برایم عذاب آور شده؟! هر روز باید منتظر آب شدن خودم باشم، در برابر که؟! چرا حرفم را به خودم نمی زنی؟! با توام، تو که برایم معنا می کنی : شجاع ترینم! آهاااااااااای شجاع ترین، بیا بایست، اینجا حرفت را بزن... تو که خوب بلدی بشنوی و دم از عشق بزنی،بیا... اینجا بایست...
ببین شجاع ترین!!! با توام یک لحظه غرق در خودت نشو گوش فرا ده، عکس همیشه. شجاع عالم: طوری حرف بزن که شانه هایت نلرزد... صدایت افول نکند، نگاهت نلغزد، دلت تنگ نشود... دستهایت را انقدر تکان نده، نگاهم گیج می رود... چشمهایم به زق زق می افتند... مغزم از عذابی که می کشند تیر می کشد... فراموشت نکنم که چه بشود؟! که بفهمم شجاعی... آـــــــــــــــــی ایها الناس: شجاع ترینمان افتخار آشنایی می دهند! گفتی،گفتمشان، فهمیدیم، حالا برو... درخت از برگ خسته میشه، پاییز بهونست... لعنت به تو که چوب حراج زدی به زندگی ات... لعنت به تو امثال تو......! لعنت به کسی که برات دیکته کرده این واژه های غلط رو برای تو.........! و لعنت به من که تو رو تحمل می کنم.... لعنت به هرچی مهربونیه...! لعنت... اعتراف می کنم جای خالیت هنوز هم حس می شود... دور از شعار می گویم! ولی خوشحالم از جای خالیت که خالی نگهش داشته ام... انگار با نبودت روحم جان گرفت... آرامشم بازگشت ... ولی جای تلخ صدایت هنوزهم بر تنم لرزه می اندازد... هنوزهم وقتی به من فکر می کنی،حس می کنم از راه دور... ولی ساده تر از خودت فراموش می شود... و... نفرین بر آن ماندگاری های لعنتی! هیچ می شود هر حسی در نگاه سرد... و هنوزهم هیچکس نمی تواند با یک جمله مرا آرام کند! مهمان ناخوانده که هنوز هم گاهی صدایت می رسد، هرگز بازنگرد... مهمان ناخوانده ماندنی نیست... گذراست هوایت، بویت... می دانم که درمیان جملاتم سعی در ÷نهان کردن خودت داری، می دانم که می خوانی صدای قلبم را... برو!
کد قالب جدید قالب های پیچک |