به شوق چه کسی می خندی ای لب های بی جان؟! برای شکفتن کدام شکوفه می خندی؟! چه لطفی نصیبت شده که می خندی؟! در آغوش چه کسی می خندی؟! چه کسی تو را می خنداند که سر خوشانه می خندی؟! برای به خنده وا داشتن چه کسی می خندی؟! چرا مستانه می خندی؟! به چه دل خوش کردی که می خندی؟! زیر چتر چه کسی پناه گرفتی که می خندی؟! از کدام برزخ تاریکی، پرتویی گذرا یافتی که می خندی؟! خودت را در آینه ی چشمان چه کسی دیدی که می خندی؟! گوشه ی لبهایت را به امید چه کسی بالا می بری که می خندی؟! صدای خنده ات را به گوش چه کسی می رسانی که اینطور دیوانه وار می خندی؟! د... لعنتی! چرا می خندی؟! به که می خندی؟! این خنده ها شگون ندارد....... پ.ن: نخند! اینجا کسی برای خندیدن تو نیامده! اینجا خندیدن خریدار ندارد........ دل.ن: گاهی از این همه خنده گریه ام می گیرد... گاهی مثل این همیشه های اکنون! علی مدام بالا و پایین می پرید و یکجا بند نمی شد... من وحشت کرده بودم! تمام بدنم یخ کرده بود و نا نداشتم تا دستم را جلو ببرم و کنترل روی میز را بردارم و با سر و صدای تلویزیون فضا را کمی عوض کنم تا این سکوت را برهم زنم! علی همچنان بی تابی می کرد و از این سمت خانه به آن رژه می رفت ناگهان ایستاد و با قدم های بلند به سمت تلویزیون رفت و از جلو روشن کرد. سپس تند تند 5 کانال تلویزیون را از نظر گذراند و بعد خاموش کرد و آمد کنارم نشست! در اتاق باز شد. من و علی به سمت اتاق هجوم بردیم. سمانه (دخترخالم) به سمت آشپزخانه دوید! مامان با صدای دو رگه ای از توی اتاق فریاد زد و سفارشاتی داد! من دویدم داخل اتاق! مامان فریاد زد: برین بیرون! بی هیچ حرفی اطاعت کردیم! دویدم توی آشپزخانه، علی هم پشت سرم! سمانه از توی یخچال پارچ مخلوط کن را که داخلش شیر موز بود را در آورد و دست پاچه دور و برش را نگاه کرد! به سمتش رفتم، علی به در آشپزخانه تکیه داده بود و حیران ما را تماشا می کرد، صورتش متشنج بود... رو به سمانه پرسیدم: چی کار داری می کنی؟! سرم داد زد: لیواناشون کجاست؟! جا خوردم، سریع به سمت کابینت رفتم، صندلی گذاشتم و بعد رفتم روی صندلی و از یکی از کابینت ها یک لیوان در آوردم و به سمتش گرفتم. لیوان را نیمه پر کرد و بعد کمی از شیر موز را روی میز ریخت و به سمت اتاق دوید و در اتاق را بست! دیگر طاقتم تمام شد بود! به در یخچال که باز مانده بود و ظرف شیر موز که همین طور روی میز رها شده بود نگاهی کردم. پارچ را توی یخچال گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم! خسته و بی رمق به سمت حال حرکت کردم! دوباره تنها شده بودیم! راهم را کج کردم و به سمت حیاط روانه شدم! روی اولین پله ی حیاط نشستم! خورشید از لا به لای برگ های مو راهی پیدا کرده بود و پرتو هایی از نور روی دامنم افتاده بود! حسابی گرسنه بودم! از صبح که مامان سراسیمه بیدارم کرد و آمدیم اینجا هیچی بغیر از صبحانه نخورده بودم! چرا هیچکس نبود...؟! علی وارد حیاط شد، ابرو هایش بهم گره خرده بود و اصلا حرف نمی زد، یواشکی رفت سمت پنجره ی آن اتاق و سعی کرد از لا به لای پرده های کشیده شده چیزی ببیند و بعد ناامید برگشت سمت من و پله ها را یکی یکی پایین رفت و کنار حوض نشست! تحمل نداشتم استرس کسی دیگری را تحمل کنم... برخاستم و به سمت در اتاق به راه افتادم! گوشم را گذاشتم روی در، مامان داشت ناله می کرد و از خدا تمنا می کرد! محکم روی در کوبیدم و سپس زدم زیر گریه و داد زدم: تو رو خدا در رو باز کنید! در رو باز کنید! تو رو خدا! سمانه در رو باز کن! مامان نازی بهشون بگو در رو باز کنن! تو رو خدا باز کنید! گریه می کردم و فریاد می زدم! علی هراسان دوید داخل خانه! شانه هایم را گرفت بود و سعی می کرد از در جدایم کند! من تقلا می کردم و ناگهان دستم را به دستگیره در انداختم و در باز شد! خودم را انداختم داخل اتاق! علی دیگر رهایم کرده بود... مامان داشت اشک می ریخت و با مامان نازی حرف می زد و به زور از او می خواست تا کمی شیرموز بخورد یا حرفی بزند ؛ چشمی باز کند... به سمت تختش دویدم، از روی تخت بالا رفتم، کنارش نشستم، دستانم را دور صورتش گرفتم و تمنا کردم: مامان نازی! منم! سارا! چشماتو باز کن! لحظه ای پلک های سفیدش بالا رفتند و من چشمان سبزش را بالاخره یافتم! لبخندی زد و دوباره چشمانش را بست! مامان هق هقش بیشتر شد! سمانه گوشه ای ایستاده بود و فقط اشک می ریخت! مامان سریع به سمت تلفن سبز رنگ رفت و شماره ای را گرفت، کلماتی نامفهوم را گفت و سپس سریع گوشی را گذاشت دم گوش مامان نازی! خاله نجلا بود! تند تند حرف می زد و در عوض جوابی نمی گرفت و گاهی مامان نازی به خودش فشار می آورد و گاهی صداهایی نامفهوم از دهانش خارج می شد! علی فقط نگاه می کرد. صورتش سرخ شده بود و عرق می ریخت و گریه می کرد... مامان گوشی را گرفت! بی فایده بود! دوباره آمد کنار تخت و شروع کرد به التماس: مامان تو رو خدا چشماتو باز کن! سارا اینجاست! بخاظر سارا چشماتو باز کن! پلک هایش لحظه ای لرزیدند و بعد باز شدند! من پریدم و ماچش کردم! لبخند بی جانی زد... زنگ در به صدا در آمد. علی با تمام سرعت به سمت در دوید و بی آنکه توجهی به آیفون داشته باشد پابرهنه از خانه خارج شد و در را باز کرد. آقاجون بود. سراسیمه داخل شد! نگاهی به داخل اتاق انداخت و سریع رفت توی حال و مشغول شماره گیری شد. پشت تلفن گریه می کرد و کمک طلب می کرد.... 15 دقیقه ای ،به سختی گذشت! در نهایت آقاجون به سمت تلفن هجوم برد و در میان گریه هایش با فرد اوژانسی دعوا می کرد، دستهایش در هوا چرخ می خوردند و به شدت می لرزیدند... من لحظه ای از تخت جدا نمی شدم! مامان هم اصراری به اینکه بروم نداشت. دستهای چروک مامان نازی را در دستم گرفته بودم و طبق گفته ی مامان، مدام حرف می زدم و از تیله های جدیدی که مامان نازی برایم خریده بود می گفتم و مدام می خواستم او را به حرف بکشانم ولی مامان نازی هیچ عکس العملی نشان نمی داد... فقط هر از گاهی گوشه ی لب های بی جانش به سمت بالا حرکت می کرد... آقاجون وارد اتاق شد، حرفهایی بینشان رد و بدل شد و بعد آقاجون بی هوا مرا بغل کرد و گذاشت بیرون اتاق! مثل اینکه علی مسئول این شده بود که نگذارد من سمت اتاق بروم! روی مبل سه نفره ولو شده بودم و از شدت گریه نفسهایم خس خس می کرد... آقاجون وحشت زده خارج شد و به سمت تلفن هجوم برد و دوباره شروع به دعوا و کل کل کرد! من وحشت زده نگاهش می کردم و آرام آرام اشک می ریختم! ناگهان صدای مامان از توی اتاق بلند شد و با صدای دو رگه ای فریاد زد: ای وااااااااااااااااااااااااااااای... و بعد صدای هق هقش آمد! آقاجون به سمت اتاق دوید، تلفن بین زمین و آسمان تاب می خورد! من جرئت حرکت نداشتم! سمانه به سمت تلفن آمد و با گریه گفت: آقا! خیالت راحت شد؟! مامان بزرگم مرد! به خدا نمی بخشمت! و بعد گوشی را محکم کوبید و شروع به گریه کرد! من تنم به رعشه افتاده بود! علی به سمت اتاق دوید! من هم دنبالش با گریه راه افتادم! سرم از شدت گریه حسابی درد می کرد. اشک هایم در نهایت به روی دامن مورد علاقه ام سقوط می کردند و راهشان پایان می یافت! جلوی در مکث کوتاهی کردم... طاقتش را داشتم؟! و بعد وارد اتاق شدم! صورتش به سمت راست بود و چشمانش باز باز! گریه ام اوج گرفت! یعنی در آخرین لحظه به شوق چه کسی پلک هایش را بالا برده بود؟! این چشم های زیبا به رخ چه کسی کشیده شده بود....... روحش شاد. پ.ن: 13/شهریور/1381 سالگردش بود! اسم اصلیش: "همای" بود. پ.ن2: هیچ اصراری نیست این مطلبو بخونید. ساعت، شب است! نشسته ایم توی ماشین، سمت چپ منم و سمت راست (خانوم) زهرا! و هر کدام با فاصله ی بینمان، زل زدیم به بیرون پنجره و غرق غرقیم! زهرا سرش را می گذارد روی پایم... باران هم چنان می بارد، آسمان هر از گاهی خاموش و روشن می شود و من زل می زنم به انتهای ریشه های رعد و برق... دارم با خودم فکر می کنم که عاشق صدای برف پاک کنم به سبب این باران ها! عاشق این صدای منظمِ رفت و برگشتی! باران تمام دیدم را جهت داده با قطراتی که روی شیشه ی ماشین می ماسد... داخل ماشین هوا مطبوع است، پدر زهرا به نرمی فرمان را می چرخاند و بعد وارد خیابان خلوتی می شویم...من نه حرف های پدر زهرا را می شنوم و نه می بینم! شدم یک دختر کور و کر! دارم به این فکر می کنم که اگر تو حضورت رنگی داشت الان داشتیم در مورد باران نجوا می کردیم... تمـــــــــــــــــــــام حرفهایت را می توانم حدس بزنم، تمامش را! حتی یک جورایی قلبم نشانه می دهد که تو مثل همیشه دویدی زیر باران! اگر حضورت رنگ داشت از تمام قطراتی که روی تو فرود می آید می گفتی... از حرکت و خم و راست شدن درخت ها برایم می گفتی و رهگذرانی که هر کدام برای رسیدن به سر پناهی می دویدند و حتما تو را دیوانه خطاب می کردند که اینطور دیوانه وار زیر بارانی! اگر حضورت رنگ داشت احساس تک تک نفسهایت را برایم به قاب خیالم می نشاندی... اگر حضورت رنگ داشت با هم از بوی باران، از بوی خاک نم خورده می گفتیم... اگر حضورت رنگ داشت با هم می دویدیم زیر باران! و بعد از راه دور لباس های خیسمان را برای هم می چلاندیم و بعد می خندیدم و می گفتیم: چروک شد! اگر حضورت رنگ نمی باخت من حالا قدم هایم را روی پل سر در گمی نمی کشیدم تا مبادا آن سمت پل برایم رنگ نداشته باشد... من کم کم دارم شک می کنم به این جمله ای که زمزمه ی لب هایم بود و مدام تکرار می کردم: "وقتی به من فکر می کنی حس می کنم از راه دور! " کاش اگر حضورت رنگ باخت، خاطراتمان رنگ نبازد کاش در گوشه ای حتی دور خاطره ای مه گرفته را نگهداری... یک زمانی دل به دلها راه داشت... دارم آرزو می کنم که اگر باران بارید، یادکی بیفتی! دارم کم کمَک جا می زنم. . . پ.ن: بی تابم... بی تاب و کلافه! پ.ن2: فیزیک بعدترها ثابت می کند, در روزهای بارانی جای خالی آدمها بزرگ تر میشود . . . چند وقتی بود سخت مشغول نوشتن رمان زندگیم بودم... دقیقا از تابستان پارسال! فقط کمی اسم ها را با دقت عوض می کردم تا اسم و شخصیت ها بهم بخورند! اینترنتی با چند نویسنده که قلمشان را دوست داشتم در ارتباط بودم و مدام از این آن مشورت می خواستم و انتقاد جمع می کردم! خلاصه حسابی در تلاش بودم... تا اینکه چند روز پیش در انتهای نگارش فصل پنجم بودم که جا زدم! حسابی ناامید شدم. حس می کنم داستان واقعی من، میان این همه رمان قلبی (عشقی) پرطرفدار، خریدار ندارد... من (شخصیت اول) ، چشمان سبز ندارم و زیبای خفته هم نیستم! او (کسی که برایم اهمیت دارد) هم نه از آن بچه مایدار های مغرور است و نه تیپ و قیافه اش کسی را مدهوش می کند. تازه ماشینش هم کروک نیست! از فرط احساس هم، نه خودکشی کردیم، نه تب کردیم، نه افسرده شدیم... فقط یاد گرفتیم گاهی یاد هم باشیم یا از هیچ و پوچ یاد هم بیفتیم و برای هم دعا کنیم و از راه دور آیه الکرسی بدرقه راه هم کنیم... آخر داستانمان هم معلوم نیست، هندی باشد یا نه! هنوز معلوم نیست خدا چه ورق می زند... حالا دارم حسرت می خورم که جای از بر کردن و پسندیدن داستان قلبی و صورتی سیندرلا، کاااش کمی هم لیلی و مجنون و تلخی دیدی می زدیم! کاش کمی هم شبها واقعیت در گوش بچه ها می خواندیم و به خواب می سپردیمشان! کاش کمی هم تلخی زندگی را باور می کردیم و سرمان را نمی کردیم زیر شن تا محصولات سیندرلایی تماشا کنیم و آرزوی زندگی قلبی و صورتی کنیم! کاش کمی هم به فکر پایان رمان زندگی خودمان بودیم... پ.ن: تاز مانی که کسی ارزش و وقت و زندگی ای که پای داستانی گذاشته می شود را، ذره ای درک نکند، همان بهتر، این داستان توی ذهنم خاک بخورد تا جای دیگر! پ.ن2: سوء نفاهم نشه! لطفا!!! پ.پ.ن: با تشکر از نظرات خصوصی که حسابی دلگرمم کردند به نوشتن! و ممنون از پلی! نشستیم روی چمن های پارک ساعی، من هر لحظه دارم به این فکر می کنم که جک و جانوری از روی چمن ها به لباس های من انتقال پیدا نکند و مدام این پا و اون پا می کنم!... هوا حسابی خنک است و خب بعد از نوش جان کردن آب طالبی مثل بید می لرزم... موبایلم در حال خرج کردن آخرین قطرات شارژش است و حسابی جان می کند و صرفه جویی و از این صحبتها...! ساعت 11شب اینطور هاست! از جایمان بلند می شویم و راه می افتیم به سمت ماشین... مدام یا پله ها را بالا می رویم یا پایین می آییم! (پارک ناهموار یعنی این!) از کنار پیست اسکیت رد می شویم... نگاهی به تاب ها می اندازم، تاب هایش آدم را وسوسه نمی کند، بی خیال از کنار تاب ها رد می شویم... کمی راه می رویم و بعد از پارک خارج می شویم و سوار ماشین می شویم... توی راه بحثمان گل می اندازد... زهرا را جلوی در خانیشان پیاده می کنیم و بعد خاله جانمان به سمت خانه ی ما به راه می افتد... توی راه خاله بزرگه مدام زنگ می زند و من مدام ایگنور می کنم! (خالیمان رانندگی می کند خب! جان خودمان هم در میان است به هر حال! اول ایمنی بعد موبایل!!!) خلاصه پس از چند دقیقه دم خانیمان پیاده می شوم و از خاله جانمان قول می گیرم که تا وقتی نرسیده جواب تلفن هیچکسی را ندهد و من هم قول می دهم تا هر وقت رسید بالا میس بندازم برای خاله جانمان! خلاصه کلید را در قفل می چرخانم و وارد راهرو می شوم در راهرو را هول می دهم و بعد گوشی را در می آورم تا توی راه اینباکس را خالی کنم و حوصله ام توی پله ها سر نرود! خلاصه بالاخره به طبقه مذکور می رسم! جلوی در خالی است ، با تردید در را باز می کنم! الحمدالله این یکبار حواسشان بوده تا چراغ پشت در را روشن بگذارند تا من وحشت نکنم و جلوی پایم را ببینم! خانه خالی از سکنه و ساعت 12 نصفه شب است! به سمت اتاقم راه می افتم، جلوی در اتاقم ، سوسک است! جیغ خفیفی می کشم و بعد به این فکر می کنم که چرا هر وقت توی خانه تنها هستم سر و کله ی سوسکها پیدا می شود، واقعا؟! آرام از کنار سوسک رد می شوم و کیف و شالم را پرت می کنم روی تختم و سریع می جهم بیرون! مگس کش را پیدا می کنم و بعد می روم سراغ سوسک کش! دست راستم یک عدد اسپری سوسک کش است و دست چپم هم مگس کش! با قدم های مورچه ای می رسم پشت در اتاقم! سوسک مذکور دقیقا رفته زیر در اتاقم! خیلـــــــــــــــــــــــــــی آرام در را دور می زنم و آرام آرام می نشینم روی پاهایم و بعد تا جایی که می توانم اسپری را خالی می کنم! سوسکه گیج می شود و به لنگان لنگان به سمتم می دود و من ناخودآگاه جیغ می کشم! و بعد چشمانم را می بندم و مگس کش را روی سوسک پرتاب می کنم و فرار می کنم روی تختم! چشمهایم را باز می کنم! سوسک کذایی زیر مگس کش از پا در آمده! لباس هایم را مرتب می کنم. نصفه شبی حتما همه خوابیدن و کسی حوصله ی حرف زدن و دلداری مرا ندارد. بالش و لحافم را می زنم زیر بغلم و به سمت حال راه می افتم!مبل راحتی 3 نفره بهترین گزینه است! باد کولر را روی خودم تنظیم می کنم! ساعت 12:20 است، من حسابی خوابم گرفته! ساعت 1... حس می کنم مبل را گذاشته اند روی ویبره! یک نفر مدام مرا تکان می دهد! با عصبانیت از خوابم می پرم! سعیده می گوید بروم اتاق مامان اینها بخوابم! باز هم بالش و لحاف محبوبم را می زنم زیر بغلم و به سمت تخت دو نفره شیرجه می زنم! مامان و بابا هنوز نیامده اند و من نمی دانم کجان! خوابم می برد، خیلی زود.......... ساعت 1:40 ... مامان مرا تکان می دهد و مدام می گوید: "سارا خانوم، سلام!" بازهم با عصبانیت از خواب می پرم و به این فکر می کنم مگر نصفه شبی وقت سلام کردن و احوال پرسی است؟! بعد با دلخوری می گویم: "آخه چرا انقدر زود اومدین؟!" مامان می خندد! بابا می آید توی اتاق و می گوید که کار سوسکه رو ساخته! اما من که هنوز از سوسک حرفی نزده بودم! به سمت اتاقم راه می افتم! امشب 90 دارد و مثل اینکه باید بی خیال خوابیدن در هر جایی غیر از اتاق خودم را بکنم! روی تخت خودم دراز می کشم و هنوز فکر حشرات موذی احتمالی را نکرده، بی هوش می شوم! خدا رو شکر لااقل خانه خالی نیست!
از نشان دادن هر گونه علائم حیات معذوریم! حتی برای شما دوست عزیز! پ.ن2: بچه ها جان! اگه دیگه ناپدید شدم یا مهر همو می بینیم (دوستان روشنگر ولنجکی) یا بالاخره یه روزی آپ می کنم، شایدم تا آخر تابستون خونه کسی همو دیدیم (دوستان روشنگر شهرکی)! نگاهش که می کنم، سراسر توست! نگاهش که می کنم، فقط تو را می بینم در او! و دیگر او را فراموش می کنم.... نگاهش می کنم و چشم هایم را گره می زنم به چشمهای ناآرامش و بعد به خیال خوبی های نداشته ات، خیالبافی می کنم...! خیال هایم را امتداد می دهم تا جایی که دیگر باور ندارم که او، تو نیست! و دیگر تو را هم باور ندارم، چون توی خیالبافی هایم درخشانی ولیکن در واقعیت؛ مثل یک تکه شیشه ای می مانی که در مسیر نور قرار گرفته باشد و مدام انعکاس بدهد... مانده ام میان یک عالم راست و دروغ! نه راست را تشخیص می دهم و نه دروغ را! سر سفره که می نشینم، تمام حواسم به این است که کاش تو هم سر یک همچنین سفره ای نشسته باشی... کاش تو هم از فرط گرسنگی روزانه به این سفره هجوم آورده باشی... نگاهش که می کنم، هجوم آورده به این سفره! و حالا تجسم می کنم تو را، در او! ...و می خندم! نگاهش که می کنم، یک دنیا مقایسه می آید توی ذهنم! محکم می کوبم توی ذهنم! انگار خودم هم از این مقایسه کردن ها خجالت می کشم! اصلا تو را با هیچکس مقایسه نباید کرد! اما نمی توانم... انگار نامت که می آید، باید انتخاب کنم! نگاهش که می کنم یک دنیا حسرت می ریزد توی دلم... نه برای داشتن او! فقط لحظه لحظه دعا می کنم که تو هم به این خوبی باشی! نه فقط خوب برای من! خوب برای همه، خوب برای کسی که سهمش هستی... خوب برای کسی که منتظر توست.... یک دنیا دعای خیر را می ریزم پشت سرت! نگاهش که می کنم، نگاه می دزدَد ... و من در نگاه هایش، نگاه تو را می جویم و مدام تجسم می کنم طرز نگاهت را! کاش می شد چشمهایم را روی چشمان تو می دیدم... صدایش که می کنم، یک آن تمام حسم به من می گوید که تو الان بر می گردی و مرا نگاه می کنی، اما او بر می گردد... تمام دلم می شود حسرت، که کاش می شد، الان تو را صدا می زدم... کاش می شد، تو بشی پروانه! نگاهش که می کنم، کووور می شوم از این همه خوش بینی الکی... از این همه امید واهی... .... کاش می شد خوبیت را در گوش مردم فریاد بزنم، شاید هنوز کسی پیدا شود که گول دروغ های آبکی ام را بخورد... کاش می شد مایه ی سر بلندی بودی... نگاهش که می کنم، خوبی را تشخیص می دهم... کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاااش که تو خوب بودی... مثل خیالبافی هایــــــــــــــــم. پ.ن: می خواستم بمانم ... رفتم ... می خواستم بروم ... ماندم ... نه رفتن مهم بود و نه ماندن ... مهم من بودم که نبودم ... این آیینه می شکند و به هزار تصویر تکثیر می شود ... حالا بگو سهم نداشته ام از این همه "تو" کدام است... ؟ در ایوان خانه ی آقاجون نشسته ام... زل زده ام به دستان چروکیده ی آقاجون و هر از گاهی سرم را تکان می دهم تا باور کند که به حرفهایش گوش می دهم...خورشید، لجوجانه آخرین رنگ هایش را به آسمان می پاچد و من محو این این رنگ آمیزیش، از لا به لای برگ های مو ، دنبال آخرین پرتوهای نور ، نگاهم را می دوانم! روی صندلی راحتی حیاط در کنار پدربزرگم، زییر سقفی یکدست از برگ های مو نشسته ایم... هر از گاهی بادی می وزد... بحثمان خیلی جدی است، من نظرم را اعلام می کنم و هنگام حرف زدن ناگهان متوجه سمت نگاه پدربزرگم می شوم، ناگهان می پرسد: این انگشتر رو تازه خریدی؟! خنده ام می گیرد و همین طور در دلم از شوق می میرم ؛ با این سنش هنوز هم روی تیپ چقدر حساس و دقیق است... بحثمان منحرف می شود، آقاجون از دوران سربازیش می گوید و از شیطنت هایش... محو کلامش می شوم... این خلوت هایمان، گاهی بیش از اندازه انرژی زا هستند... خورشید غروب کرده، صدای اذان خیلی وقت پیش بلند شده بود ؛ اما من و آقاجونم همچنان گاهی در سکوت زل می زدیم به درخت ها، به آسمان و شاید گاهی زل می زدیم به زندگیمان؛ زل می زدیم به حرفهای نزده یمان ؛ زل می زدیم به احساساتمان ؛ زل می زدیم به اتفاقی که منتظرش بودیم و نمی آمد... و بعد در نهایت چشمانمان را بهم می دوختیم و لبخند می زدیم و من خودم را در آیینه ی چشمان سبزش تماشا می کردم! زل می زدم به رگ های دستانش و عصایی که تکیه خورده بود به صندلیش... گوشیم ویبره می رود... سریع از جایم می پرم و از آقاجون عذر خواهی می کنم و دور می شوم... گوشی را از جیب شلوارم در می آورم، به شماره نگاهی می اندازم و با خوشحالی وصل می کنم... اضطراب را در صدایش حس می کنم و خشمی که حس می کنم، دارم در آتشش، من بی گناه می سوزم......... سکوت می کنم، و هر از چند گاهی اعلام تاسف... و باز هم خشم! نمی فهمم چرا انقدر آرامم! یک نفر آن پشت، بی رحمانه، گلوله های خشمش را به سمتم روانه می کند، و من سکوت کردم در حق حرفهایی که مال من نیست! حرفهایی که مخاطبش نیستم ... و تکلیفم با خودم مشخص نیست، نمی فهمم ناراحتم، یا شاید من هم عصبانیم... نه از او، بلکه از تو! دلم کم کم نازک و بلورین می شود... دیگر خسته شدم... نمی فهمم چرا من باید این همه ناسزا را تحمل کنم؟! اصلا نمی فهمم چرا در مقابل این حرفها، سکوت می کنم و مدام فقط زمزمه می کنم: " آروم باش، این کار من نیست! " نمی فهمم چرا انقدر لحنم آرام است! چرا صدایم را بلند نمی کنم تا فریاد بزنم و از خودم، از شخصیتم دفاع کنم! چرا دهانم قفل شده؟! مکالمه با یک تهدید تمام می شود... تهدیدی که کرد حسابی ناراحتم کرد... حقم این نبود!!! با یک تماس به راحتی تمام آرامش و خوشیم را گرفت و در نهایت یک نیش زد و قطع کرد... می روم توی اتاق و خودم را پرت می کنم روی تخت قدیمی ، تخت جیر، جیری می کند و اعتراضش را اعلام می کند... دلم حسابی شکسته، نه از او، فقط از تو! شاید من هم اگر جای او بودم، اینطور بی رحمانه به ابروی و شخصیت کسی سیلی می زدم... نمی فهمم، در باورم نمی گنجد که چطور توانستی بخاطر تفریح و سرگرمی خودت، از دل من مایه بگذاری... کجایی که ببینی بخاطر شیطنت های تو، من چه ها که نشنیدم! کجایی که ببینی چقدر صبور شده ام... کجایی که این همه ناراحتی را از من بگیری؟! کجایی که من بگریم و تو سکوت کنی... کجایی که مرهم باشی؟! کجایی که نشانش بدهم، تو نبودی، من نبودم! کجایی که بی گناهیم را ثابت کنی و اینبار حق را به صورتش سیلی بزنی...کجایی که از من دفاع کنی... نه! الان که سیر می کنم، می بینم هیچ کدام را نمی خواهم! فقط حسرت می خورم که کاش بودی و همزمان می شنیدی که بخاطر " تو " من چه ها که به جان خریدم و نشنیدم! نمی دانم این حس جدید از کجا آمده؛ ولی دلم می خواست تو هم می شنیدی که من چطور دارم جواب کارهای تو را پس می دهم...تا لااقل شاید لحظه ای دست برداری... حالا هر چه از تو می پرسم: چرا؟! مدام می گویی: بعدا! ... من که همیشه کوتاه آمدم... فقط دلم می خواهد که این بعدا ها که می گویی، بالاخره فرا برسد ؛ دلم می خواهد وقتی این بعدا را برایم بازگو کردی قانع شوم! دلم می خواهد این بعدا را که می گویی، پشیمان نشوم که آن همه حرف سنگین را تحمل کردم و خرد شدم! آرزو می کنم ارزشش را داشته باشد، امیدوارم ارزشش را داشته باشی! مشکلم این غروری که در برابر او فرو ریخت نیست... مشکلم این بعدا است که روزم را خراب کرد ، می خواهم سرم فریاد بزنی که ارزشش را داشت، که پشیمان نباشم! پ.ن: دیر آمدی... سفید شد موهایی که برای برگشتنت آراسته بودم ..... ورقی از خاطرات روزانه قدیمی: باران داشت کم کم شدت می گرفت! موهایم مدام از زیر کلاه ژاکتم می ریخت بیرون و وقتی می دویدم جلوی دیدم را می گرفت. همراه باران، باد تندی هم می وزید، سوز سرد وحشتناکی بود. بینی ام سرخ شده بود. ما هم چنان صدایمان در نمی آمد و سخت داشتیم تمرین می کردیم. کسی توپ را به من پاس می دهد. تا دم تور دیریبل می زنم و مدام بچه هایی که می خواهند توپم را بزنند، دست به سر می کنم و بعد بدون آنکه روی تور تمرکز کنم از کنار حلقه شوت می کنم! و رویم را بر می گردانم، حالم اصلا خوب نیست. توپ را نگاه می کنم، سه دور، دور حلقه می چرخد و بعد می افتد بیرون. یکی از بچه های تیم از دور سرم داد می زند: "سارا! حواست رو جم کن! وقتی شوت می کنی به حلقه نگاه کن! اینطوری به جایی نمی رسیم ها!" به سمتش سر تکان می دهم.یکی از بچه ها تیم را ریباند می کند و می دود به سمت زمین ما. نمی فهمم چرا کسی صدایش در نمی آید. دیگر رمغی برای دویدن ندارم! توی زمین حریف می ایستم و از فرصت استفاده می کنم و دست هایم را می کنم توی جیب ژاکت هایم تا کمی گرم شوند! کلاهم را جلو می کشم و موهایم را باز می کنم و دوباره بالای سرم می پیچانم و می بندم تا هیچ جوره نریزند توی صورتم. و باز به راه می افتم. توپ را از پشت کسی می زنم و به سمت زمین حریف می برم و بعد پاس می دهم به یکی از سوم ها. گل می شود. با نگاهم تحسینش می کنم. باران به داخل ژاکتم نفوذ کرده. نگاهشان می کنم. همگی صورت هایمان خیس باران است. عبدو ژاکتش را نپوشیده. باز هم ناراحت می شوم؛ چرا کسی اعتراض نمی کند؟! داشتم به غذای گرمی که در ناهار خوری انتظارم را می کشید، فکر می کردم. الان چقدر ناهار خوری گرم و نرم است و حتما همه بی خیال در حال حرف زدن هستند. توپ همچنان بالا و پایین می پرد. باران هر لحظه بیشتر می شود و زمین هر لحظه خیس تر و خیس تر می شود. سوز سرد همچنان می وزد. هوا خیلی سرد است. و ما همچنان توپ را بر زمین می کوبیم و همچنان به دنبال توپ می دویم و آب های روی زمین را پراکنده می کنیم. گرسنگی هم اضافه می شود بر سختی ها. و بعد بالاخره کاپیتان تمرین را تمام می کند. خسته و بی رمق به سمت ناهار خوری راه می افتم. حال و حوصله ی لباس عوض کردن را ندارم. دست هایم را می شورم و بعد وارد ناهار خوری می شوم.غذایم را بر می دارم و پشت یکی از میزها می نشینم. تقریبا همه غذایشان را خورده اند و رفته اند. و تک و توک بعضی از پیش ها مشغول غذا خوردن هستند. سرم را می اندازم روی غذایم و آرام آرام برنج گرم را فرو می دهم و از گرمایش لذت می برم. دستم را می گیرم روی بخار غذایم و گرمشان می کنم. یک نفر ظرف غذایش را روی میز پرت می کند و می رود تا قاشق و چنگال بردارد. نگاهش می کنم. مهساست. یک دوغ هم از بوفه می خرد و بر می گردد و می نشیند جلوی رویم و با لحن خاصی می گوید: - چطوری نانا؟! - لا اقل ادای آدما رو در بیار. سعی کن طبیعی رفتار کنی... حالا من می دونم قرار نیست که همه بدونن! می خندد و محکم لپم را می کشد و طبق معمول من درد زیادی را تحمل می کنم و بعد می گوید: عاشق این لحن تیکه هاتم. آخه هول بودم. - مگه چیکار می کردی تا الان؟! - اینترنت بودم. راستی زهرا چرا غایبه؟! - دیروز که حالش اصلا خوب نبود. ولی صبح هرچی وایسادیم نیومد. میرغضب (راننده سرویسمون) هم کلی غر زد ولی خب به درک! به قول زهرا : فدای یه لاخ موی گندیدم. - چه پروئه! وظیفشه! - بی خیال حوصله ندارم راجبش حرف بزنم. و بعد آرام شروع می کنم به غذا خوردن و فقط به حرفهای مهسا گوش می کنم... و گاهی سر تکان می دهم. مهسا خستگی را از قیافه ام حس می کند. غذایمان تمام می شود. مهسا دوغش را تعارف می کند و اصرار می کند تا دوغ برایم بخرد می داند که من عاشق دوغم ولی من به این فکر می کنم که در حالت طبیعی نمی توانم سر کلاس زبان فارسی و دینی دوام بیاورم چه برسد به اینکه دوغ هم بخورم. و بعد بالاخره مهسا دوغ را برایم می خرد. من دوغم را با یک کلد استاپ سر می کشم و بعد زنگ می خورد... پنجره کلاس باز است. این زنگ جای زهرا نشستم، کنار امرل. صبا (گنده) پشت سرم نشسته و بغلش هدی.جلویم مونا و کنارش رضی. ژاکتم را روی مانتو تنم کردم و دارم از سرما می لرزم. بچه ها گرمشان است و من بخاطرشان پنجره را نمی بندم. کلاه ژاکتم را می کشم روی چشمانم. پرده مدام پیچ و تاب می خورد و باعث می شود تا عبدی(معلم زبان فارسی) من را در هیچ صورتی نبیند. به صبا می سپارم تا هر وقت عبدی نزدیک ردیفمان آمد از پشت به کمرم ضربه بزند. سرم را بین پرده قایم می کنم و چشمانم را می بندم. خیلی زود خوابم می برد. اما هنوز صدای خنده می شنوم و بعد خوابم خیلی عمیق می شود... پرت می شوم زیر میز.کمرم خیلی درد گرفته. با عصبانیت از زیر میز بلند می شوم و دوباره سر جایم می نشینم و با عصبانیت به صبا می گویم: این چه طرز بیدار کردنه؟! ... واقعا خیلی بد از خواب پریدم. مونا نمی تواند راحت بخندد و رفته روی ویبره. اما رضی خیلی راحت می خندد ولی بعد به صبا تذکر می دهد. عبدی می آید بالای سرمان و از من می پرسد: خانوووم ، گریه کردی؟! خنده ام می گیرد و می گویم: نه، چشمام یکم می سوزه! و بعد صبا از شدت خنده در حال ترکیدن است. مثل اینکه جدی خیلی خوابیده بودم که چشمانم هم قرمز شده بود. و بعد رضی در مورد اینکه چطور انقدر سریع خوابم برد سوال پیچم می کند... هدی می گوید: توی خواب خیلی مظلوم شده بودی، اصلا شیطنت از روت نمی بارید، آدم باورش نمی شد تو باشی... خلاصه هرکسی چیزی می گوید... دوباره دستانم را بهم قلاب می کنم و می خوابم... پ.ن: چند روز بعد رو بعلت سرماخوردگی شدید مرخص بودم. پ.ن: اینکه چهارشنبه ها بعد ناهار دوغ بخورم و سر زبان فارسی و دین و زندگی بخوابم از اینجا شروع شد... پسر (نقش +) شکست عشقی (به اصطلاح) می خورد و با ناراحتی فراوان از شرکت بیرون می زند و شروع می کند به قدم زدن در خیابان ها... به اولین دکّه ی روزنامه فروشی که می رسد، سیگار طلب می کند ، فروشنده خیلی راحت و بی هیچ ابایی سیگار را در اختیارش می گذارد ( اینجا من مسلما دارم حرص می خورم) ... پسر می رود روی یکی از نیمکت های پارک و برای اولین بار سیگارش را روشن می کند...
قبلا ها مدام فکر می کردم ،تو بنده ی همین خدایی هستی که من بندگیش را می کنم! تو زیر سقف همین آسمانی هستی که من ستاره هایش را می شمارم! تو هم مثل من دنیایت یک خورشید دارد و داری زیر همین افتابی می سوزی که من ازش فرار می کنم... تو هم مثل من از همین هوا تنفس می کنی، توی همین هوا "آه" هایت را رها می کنی... تو هم مثل من زیر همین باران خیس می شوی، شاید زیر همین باران اشک هایت را پنهان می کنی و شاید نمی دانی که باران یادآور توست... گاهی شاید همزمان سر روی بالش بگذاریم، شاید به یاد هم ، شاید به امید دیدن حواب یک دیگر ، شاید...! اما حالا می بینم ، همه چیز فرق دارد... حالا دیگر نمی توانم در هوای نفس هایت ، نفس بکشم... نفس هایت دیگر بوی خفگی می دهد... لبانت رنگ کبودی و سیاهی... و لباسهایت بوی پوچی... حالا من و تو، هوای نفس هایمان فرق دارد... من در هوای نفسهایت می میرم... و تو هم در هوای نفس های خودت آب شدنت را نمی بینی... حالا من که از دور نگاهت می کنم، می شوم پر از سوال که همگی می رسد به : " هوای نفسهایت " چه کنم؟! گوش چه کسی را شنوانا فرض کنم؟! به کدام در بکوبم؟! از چه کسی کمک طلب کنم؟! ... اصلا نمی فهمم چند نفر با این کارت به جایی رسیدند که حالا کورکورانه پی شان را گرفتی؟! چند نفر به خواستیشان رسیدند؟! کدام آدم عاقلی این کارت را تایید کرد؟! چه کسی با این کارت از بند مشکلاتش رهایی یافت؟! حالا دارم به این فکر می کنم که وقتی چشم هایت را باز کردی، در گوشت کسی اذان خواند ؟! دیشب خون دلهـــــــــــا خوردم... (هیچ می دانی؟!)... اما حالا جواب خودم را می دهم، هرچند از دیشب تا به حال هنوز هم قانع جوابهایم نشدم! اما دنیای من و تو فرق دارد و من نباید ناراحت کار های تو باشم، راستش خیلی ازت ناراحتم. پ.ن: وقتی ناراحتی، ننویسی سنگین تره سارا! پ.ن2: اصلا من می شوم همان دخترک حساس قدیمی! ( استعفا! ) نکته.ن: چقدر دلم هوایت را می کند ....... حالا که دگر هوایم را نداری.........! به نام خدایی که به انسان بال نداد! در نقاشی های بچگی ام، همیشه در آسمانی که می کشیدم، کلاغ دیده می شد... کلاغ برای من، حکم خورشید را داشت برای به تصویر کشیدن یک روز آفتابی! دلیلش را نمی دانم! شاید چون خیلی راحت آنرا به تصویر می کشیدم! .... مداد رنگی مشکی را بر می داری و با آن یک تیک دو ور خم می کشی... اگر کلاغ را در کودکی با تیک نشان می دهی، باید با این منطق، انسان را با یک مثلث یا خیلی تخفیف بدهی با یک شش ضلعی نشان بدهی... از صورت آدم هایمان که بگذریم، گردنش یک مستطیل چاق بود ، تنش مربع ، دوتا خط هم می شد دست ، اگر هم دختر بود ، یک ذوزنقه دامنش و دوتا خط صاف و رو به پایین پاهایش می شد ، دست آخر هم دوتا بیضی افقی کفش هایش بود... حالا ببین چند ضلعی شد...! البته گاهی مامانم را هم می کشیدم! بنده خدا اصلا ضلع نداشت...! صورتش یک دایره مهربان بود که بالای یک چیزی شبـیـــــــــــــــه به چادر قرار داشت... تواضع و فداکاریش را حتی می شد از توی نقاشی ها هم فهمید... توی نقاشی هایم، دست و بال هر دو خط بودند... اما هیچ وقت به این فکر نکردم که چرا خدا به انسان بال نداد؟! شاید چون با دست می توان بال درست کرد ولی با بال نمی توان دست درست کرد... در هفت سالگی، خانه ی پدربزگم که بودم، با دیدن مرغی که از دو پله ی آخر به سمت زمین پرواز کرد، واقعا و از ته دل غصه خوردم ... آن موقع پیش خودم فکر کردم، مرغ جزو پرندگانی است که با وجود بال، دچار معلولیت سختی است... هرچند پدر بزرگم خیلی توجیح کرد ولی من از نظریه ام نگذشتم... در تابستان همان سال، انقدر روی آن مرغ کار کردم و دنبالش دویدم تا بلکه از روی ترس هم که شده از پله ی چهارم یا پنجم نیز بپرد تا بفهمد که تواناییش را دارد... ولی مرغ بیچاره وقتی تخم کرد، از شدت استرس وارد شده، تخمش بدون پوسته ی آهکی رویش بود... گاهی با وجود بال، پرواز دست نیافتنی است... دقیقا یادم است... وقتی ده سالم بود، یکبار خواب دیدم که پرواز می کنم... با اینکه تا آن موقع پرواز نکرده بودم، برایم کار آشنایی بود... از دور شتاب می گرفتم و در نهایت با فشار کمی به پنجه هایم، خودم را بدست باد می سپردم... لذت بخش بود وقتی با همین پنج انگشت بال بال بزنی! و آن موقع مثل خیال بافی هایم، پس از فرود، نفس نفس نزدم... آخر یکبار از معلم مهدمان پرسیده بودم که پرنده پس از پرواز، نفس نفس می زند...!؟ بچه کخ بودم جوابی نگرفتم ولی خودم هم فکر می کردم که این طور نیست... انسان بال ندراد جبرای پرواز و جای دو بال ، خدا به او دستانی داده که گاه می تواند در نم نم باران ، رقص باد ، جنگ با آب در دریای پر تلاطم به پروازشان در بیاورد... انسان بال ندارد و جای آن دستانی دارد برای نوازش دست دیگری ، هر چند آن دست ها ، دست تنهای خودش باشد... پ.ن: وقتی این قلم نمی نویسد، حالا هی تو بگو بنویس! خب خوب نمی نویسد... پ.ن: سالگرد دیدارت با زمین مبارک!
پ.ن: به علت تغییر دکوراسیون و بی توجهی و کم نظری دوستان مدرسه ای و البته بهره مندی کامل و بردن لذت کافی از روز های باقی مانده تابستان، به یک دوره ی فشرده ی صفا سیتی می روم!
کد قالب جدید قالب های پیچک |