سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

سلام!

نمی دونم زبون ندارم یا موش خورده یا از این اصطلاحات مسخره ی دیگه...

ولی بدین وسیله روز جهانی کودک رو به کودک درون عزیزم تبریک میگم!

دوست دارم!

سارا.


نوشته شده در جمعه 89/7/16ساعت 5:35 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

مثل هر روز صبح داشتیم از جلوی زندان اوین رد می شدیم و

صف ملاقاتی ها جلوی زندان مثل هر روز صبح تشکیل شده بود!

توی دلم گفتم: خدا کمکشون کنه!

مریم و فروز هر دو رویم افتاده بودند!

دقیقا احساس می کردم در حد یک پشتی یا ... پوچ و توخالی ام!

مریم ناگهان از جاش ژرید و گفت: وای چقدر دلم می خواست می رفتم توی زندان

زنا!!!!!

با نعجم لبم رو گزیدم و گفتم : خدانکنه! واسه چی؟!

خدایا چی شد به این نتیجه رسیدی که هم سرویسی های دیوانه به من عنایت کنی؟! شکرت!

فروز و زهرا به تایید از مریم اضافه کردند: وااااااااااای خیلی حال میده که...!

- چیش حال میده؟! چه جذابیتی براتون داره؟!

مریم گفت: مثلا من می خوام بدونم زنای توی زندان موهاشونو بلند می کنند؟!

- یا ابروهاشونو بر می دارن؟!

- مثلا توی زندان راجع به چی حرف می زنن؟!

- حوصلشون سر نمی ره؟!

جواب دادم: خب.. خب.. خب... دوستان حالا نوبت منه! از ایده هاتون خیلی ممنونم! شما به مرحله ی بعد

سعود کردید! واقعا که دیوونه اید! شما فرض کنید موهاشونو تا کف پا بلند می کنند! ابروهاشونو تتو! راجع به

مادر شوهرشون که کشتن صحبت می کنن و میگن که حقشون بوده و اینکه حوصلشون سر رفته و یک پیمونه

برنج هوس کردن برای پاک کردنش! یا مثلا سبزی!

- ولی من یه روزی میرم اون تو!

- خب از یکی بپرس!!!

- ببینی جالب تره!

خدایا شکرت!


نوشته شده در یکشنبه 89/7/11ساعت 7:7 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ناراحتم از اینکه از دوستام جدا شدم! به شدت!

اما ناراحت نیستم که اون مدرسه نرفتم! حتی یک درصد...!

وقتی خانم اسکندری معلم ریاضیمون تند تند داشت پای تخته می نوشت، ناگهان مکث کرد

و به طرف بچه ها برگشت و پرسید: بچه جواب این چی میشه؟!

همه سکوت کردند و مثلا رفتند توی فکر‍، یه نفر کار رو راحت کرد و گفت: خیلی!

همه خندید و من هم از همون خنده های مورد علاقه ی غزال کردم...

یادش بخیر خنده هامون خیلی الکی بود و به هوای هم طولانی تر!

و بحث هایی که الکی اول کلاس شروع می کردیم تا وقت کلاس پر شه و معلم درسو یادش بره،

خیلــــــــــــی طولانی تر!

البته متاسفانه معلمهای دبیرستان کم تر گول می خورند! اینجا که حداکثر امروز 40 دقیقه سر زبان ترمی گرفتیم!

خلاصه بگم دلم برای همه تون تنگ شده!

امروز وقتی زیر سایبان حیاط نشسته بودیم به یاد قدیم ها بی پروا فریاد زدم: کواک!

و توی فکرم فرض کردم که عارفه با شوق و ذوق جواب داد کواک!

کواک!


نوشته شده در سه شنبه 89/7/6ساعت 4:22 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

موج جدید بدبختی تا چند روز دیگر در راه است...

از خوانندگان و هم وطنان عزیز تقاضا می شود، به محض اطمینان از فرار رسیدن بوی ماه مهر

دو دست خود را به سمت بالای سر خود برده و محکم بکوبند توی سر خودشان!

( توجه داشته باشید که مستقیم کوتاه ترین راه است! )

هم کلاسی سلام!!!!

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 10:8 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

توی جاده گیر کردیم...

امیدی ندارم حتی به چند کیلومتری دریای شمال برسیم...

ترافیک شدیده!

نصفه شب و از خستگی رو به قبلم!

سرمو میذارم روی پای آقاجون و دراز می کشم...

آقاجون دستشو میذاره روی سرم و آرام آرام جلو و عقب میبره...

دستمو می برم بالا و دستشو فشار میدم!

در مقابل دستمو فشار میده و بلند بلند می خنده...

مامان از جاش می پره ، خندم می گیره...

به دستاش نگاه می کنم...

تیره، پیر و خسته... رگهای سبز و آبی دستش زده بیرون!

یک جور هایی لذت بخشه! رگهای تجربه از روی دستش خودنمایی می کنه!

یعنی یه روز دست من اینطوری میشه؟!

بابا بزرگ بامزه ی چی توزی من، چقدر خسته است!

زمان چقدر زود می گذره...؟!


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 9:32 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

روی قالیچه ی اتاق دراز می کشم... از بی خوابی چشمانم به سوزش افتاده...

از این همه باهم بودن گریه ام می گیرد... کوثر مدام قدم می زند و از این ور اتاق به آن ور می رود

و مدام جلوی پنجره رژه می رود و گاهی می ایستد و به بیرون خیره می شود و سرتکان می دهد.

پو رو به من دراز می کشد...

بی هیچ کلامی بهم خیره می شویم.

یادت باشد که به دوستات بگی قیچی صدات کنن. تا فراموش نکنی  Polly ای رو که گاه و بی گاه

توی راهرو... ندای قیچی... قیچی سر می داد. و خانم کریمی می گفت که مدرسه هر روز با قیچی

گفتن های Polly در حال لرزش است...

پو می پرسد: چته؟! و در پاسخ تهدیدش می کنم به گریه کردن!ترجیح میدم توی مدرسه بهم بگن سارا!

سارا مثل مدرسی! وقتی صدام می کنن قیچی دلم میخواد روشون حمله ور شم...

احساس می کنم با اکراه صدام می کنند انگار قیچی واژه ی غریبی است.

قیچی واژه مقدسی است که من بخاطر شنیدن دوباره اش از نزدیک و از زبان کسانی که خیلی دوستانشان دارم

روی فرش به گریه می افتم...

واژه ای است که باعث می شود مامان پلی ،نگین ،عارفه ،عبدو و ... با شنیدنش به اشتباه بیافتند...

واژه ای که هدی برای مسخره کردن، بی رحمانه ازش استفاده می کند...

واژه ای که عمو و عمه ام با شنیدنش از تعجب شاخ در آوردند و بعد از آن همیشه پرسیدند:

حال دوستان قیچی چطوره؟!

قیچی واژه ی مقدسی است که وقتی معلم کتابخانه آن را به کار می برد تمام بدنم از خوشحالی داغ می شد...

قیچی واژه ی مقدسی است که تا شعاع ده کیلومتری ولنجک، به کار بردنش حرام است! 

قیچی واژه ای است که کوچک است اما یک مدرسه و قلب یک قیچی را به لرزه در می آورد...

قیچی واژه ی مقدسی است! اما سارا تنها زیباست!

سارا یا قیچی! از سارا تا قیچی کیلومتر ها فاصله هست...

کیلومترها اشک و اه و خنده و شادی و سیب و هلو و یک کلاس سوم ب!

کیلومتر هــــــــــــا خاطره تعبیر بهتری است!

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/17ساعت 2:44 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

همه یا اکثر ادما دنبال یه بهونه یا یه چیزی اند که فنا ناپذیر بشن!

یعنی هرگز از این دنیا نروند...

چون خیلی ها فکر می کنند که عمر ما فقط دو روزه...

البته کسانی هستند که اینقدر زیبا زندگی می کنند که شاید فقط 2 روز هم براشون

یک عمر باشه...

البته جدا از اینکه: مرگ پایان کبوتر نیست!

اما یه چیز دیگه هست که فکر کنم از جمله بالا آسون تر یا شایدم واقعا خیلی

سخت تر باشه اما حداقل قشنگ تره.

و اونم اینه که عشق هرگز نمی میرد...

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/6/15ساعت 10:6 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

سلام دوستان.

امروز سالگرد مامان بزرگمه!

( مامان نازی )

لطفا براشون یه فاتحه بفرستید، تنبلی نکنید، وقت زیادی نمی گیره!

برای خانم همای خاکزاد.

نماز روزه هاتون قبول و التماس دعا.


نوشته شده در شنبه 89/6/13ساعت 3:26 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

با تکان های شدیدی از خواب پا میشم...

بابا در حال وشنکن زدن چراغ اتاقم را روشن می کنه و میگه:

- وقته شروع گرسنگیه!!! پاشو سحر!

آخه کی کله سحر خوشحاله که از خوا پا شده؟!

و با خوشحالی به سمت اتاق سعیده اینا می رود...

بالش رو محکم می کوبم توی سرم...

بوی ماهی رو کولر همه جا داره پخش می کنه...!!!

لحاف رو بالا سرم می کشم و توی جام فرو میرم...

مامان داد می زنه: پاشو دیگه!

از خواب می پرم، دوباره خوابم برده بود...

سلانه سلانه راه می افتم به سوی آشپزخونه...

اگه معطل کنم دوباره خوابم می بره...

« خدایا ماهی نباشه، خدایا تو رو خدا ماهی نباشه! خدایا گرسنه می مونم، ماهی نباشه! »

سعیده با خنده جلوی میز نشسته و میگه: به افتخار سارا خانوم مامان سحری، ماهی گذاشته!

لعنت! الهی تیغای ماهی توی گلوم گیر کنه خفه شم!!!!

قسمت خوب خواب آدمو به زور بیدار می کنن میگن بیا سحری بعدم ماهی میذارن جلوی آدم!

بابا با خوشحالی میگه: سلام!!! سلامت کو؟!

- من خواستم شما بیشتر حسنه ببری!!! بابا جون ما از صبح همدیگرو می بینیم، هربارم باید سلام کنیم؟!!!

- ماهیتو بخور غر نزن!

- اتفاقا بیشتر غر صبحگاهیم سر همین ماهیه! من نمی دونم شما چطوری این ماهی رو می خورین؟!

- به راحتی خواهرم...

- بابا این الان کلی جلبک و جونور خرده! اَیی... تازه کلی هم تیغ داره... بوی گندم میده...

- بخور وگرنه گشنه می مونی...

______________________________________________________________________________

دوستان من فقط منظورم ماهی خوراکی بود!!! مسخره بازی در نیارین! رسی خیلی هم گله!


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 2:5 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

توی ماشین نشستم...و از بس به ترافیک همیشگی تهران و خیابان شریعتی نگاه کردم

حالتی بین خواب و بیداری پیدا کردم...

دوست داشتم تا آخر عمر به دندون پزشکی نرسم!!!

ناگهان ماشین ترمز کرد، مامان بهم اشاره کرد و گفت : بپر پایین تا من جای پارک پیدا کنم!

اطاعت کردم و مامان کارت دندون پزشکی ام را داد...

کش چادرم را سفت کردم  و پیاده شدم...

قدم زنان به طرف پله های مطب راه افتادم...

از عصبانیت در حال ترکیدن بودم، مثل همیشه از اینکه از خواب یا استراحت پاشده بودم، شاکی بودم...

وارد مطب شدم و کارت رو به یکی از دو منشی دادم تا پروندم رو در بیاره...

با لبخند مسخره ای گفت: سلام سارا خانم! بفرمایید من پرونده رو در میارم...

اطاعت کردم و روی تنها صندلی خالی نشستم!

چادر مشکی ام رو دور خودم پیچیدم، شال طوسی ام رو محکم کردم و چک کردم هیچ مویی بیرون نباشه و

بعد پامو رو اون یکی پام انداختم!

سرمو بلند کردم و دیدم 3 تا خانم با نفرت منو نگاه می کنن!

سریع سرمو انداختم پایین و زل زدم به فاصله ی بین کاشی ها...

صدای پایی که وارد مطب شد توجهمو جلب کرد شاید بهانه ای برای بلند کردن سرم بود...

پسر جوان وارد مطب شد و به سمت آب خوری حمله ور شد و دو لیوان آب خنک رو قلپ قلپ نوش جان کرد!

الهــــــــــــــی... باخودم گفتم: فرزندم، حتما نیتت خیر بوده، می خواستی روزه داران عزیز با نفس خودشون

مبارزه کنن و صواب بیشتری ببرن! و مجبور شدی به خاطر این نیت خیر تن به یه همچین کاری بدی...

سرمو برگردوندم و به عمو پورنگ خیره شدم... بنده خدا...

دوباره سرمو بلند کردم، 3 تا زن شالاشونو انداختن پایین تا موهاشو چک کنند و درست کنند...

بنده خداها حتما گرمشونه دیگه، حتما نیتشون خیره!

متوجه نگام شدند، با نفرت نگاهم کردند...همون موقع منشی شبکه رو عوض کرد، تلویزیون داشت رئیس جمهور رو نشون میداد

خانمها نفس صداداری از گلوشون خارج کردند...

شیطونه می گفت بپرسم فرم هدفمند کردن یارانه ها رو پر کردین؟!

ببینم توی کدوم بانک حساب باز کردین؟!

بانک تجارت عالیه! چون هم توی قرعه کشی شرکت می کنید، هم بانک تجارت بانک فرداست و یه دلیل دیگه

که شرمندتونم چون یادم نمیاد...

یه جوری نگاه می کردن انگار جرمی مرتکب شدم...

شیطونه در قسمت پی نوشت ماجرا اشاره کرد: می تونی بحث های مفصل حجاب رو پیش بکشی

و مثل خانم هادیان تا عمق ماجرا پیش بری...

نمی دونم چرا گشت ارشاد توی مطب دکتر محمودیان کیوسک نمی زنه؟!

البته خداییش بی انصافیه!!! 

منشی با صدای لوسش صدا زد: سارا خانم بفرمایید...

و در آخر خبر بدم دو ماه یا سه ماه دیگه بالاخره دندونام سیم پیچی میشن!

شاید قیچی دندون سیمی شایدم به قول روشنگر ولنجکی ها هم سارا دندون سیمی!

جالبه! التماس دعا دوستان!

دلم براتون یه ذره شده!!! مخصوصا برای غزال که توی اردو هم ندیدمش!

دبیرستان خوش بگذره!


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/28ساعت 5:14 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک