در مجالی که برایم باقیست در مجالی که برایم باقیست با تشکر فراوان از پلی جان! مهم نیست اگه تکراری بود!!! آدم ها توی قطار به محض نشستن و مواجه با یکدیگر حرف می زنند و درد و دل می کنند و نهانی ترین اسرار دل خود و خانواده و دوستانشان را با شما درمیان می گذارند. چون می دانند شما غریبه هستید. گاهی هم می توانند خاطرات خود را همان گونه که دوست دارند به شما قالب کنند. شما برایشان ناشناسید و این امکان قضاوت و ارزشگذاری شما را در قبال ایشان را به صفر می رساند. می دانند که تا چند ساعت دیگر هرگز همدیگر را نخواهید دید . در آخر سفر دست هم را می فشارید .از یکدیگر خداحافظی می کنید و برای هم آرزوی خوشبختی و موفقیت می کنید... و شاید آخر کلام با جمله ی ببخشید سرتون رو درد آوردم یا... باشه!!! امیدوارم بیماری جاری پیرزن همسفرمون ( فریده خانم ) خوب بشه! پسرش سر عقل بیاد و دست از سر خواهر زاده ی فریده خانم بر داره و بره سراغ مادر واقغیشو بگیره!!! فریده خانم دوباره بره مکه! شوهرش هم آدم خوبی بشه! و زانو دردشون هم بهتر بشه! ®آخر هر چیزی خوب میشه اگه نشد بدون آخرش نیست چارلی چاپلین تا حالا صادقانه تر از این باهاتون صحبت کرده بودم، من حسودی می کنم...!!! به مونا، به محبوبه، به اون دوتا ریحانه، به اون دختره که مثل شیلا گودزیلا بوده... من به همه ی این آدمای جدید مدرسه تون حسودی می کنم...!!!! به اینکه اونا پیش شما هستن حسودی می کنم... به اینکه با کسی مثل پلی آشنا شدن و از اسمش خوششون اومده... به اینکه اف ام ناراحته که فامیلیشو صدا می زنن حسودی می کنم... به اینکه غزال بازم با مسخره بازیاش پلی رو خندونده حسودی می کنم... به اینکه زنگای تفریحتون من شاهد دویدن های هدی نبودم... از اینکه نمی دونم عارفه خوبه یا نه، ناراحتم، از این بی خبری تنفر دارم... به اینکه نگین و دیدی میرن کلاس زبان و یه سری معلم جدید رو امتحان می کنن حسودی می کنم... من دلم برای نرگسا تنگ شده... من از اینکه یه نفر دیگه حرفای داری رو می شنوه ، به سوگلی می خنده حسودی می کنم... از اینک دیگه کاپیتانم نیکی نیست... من به همه چیز حسودی می کنم...!!!! آره... من حسودم!!!! هیچ کس حق نداره گریه ی پلی رو در بیاره، هیچ کس! هیچ کس حق نداره سگرمه های اف ام رو تو هم بکشه!!! می فهمین؟!
امروز دیگه توی خونه بوی خورشت بادمجون نپیچیده بود... بالاخره مامان یه تغییر و تحولی ایجاد کردند... بالاخره یه ابتکاری زده شد... امروز ما ناهار سبزی پلو با تن ماهی داشتیم... غذایی که بابا ازش فرار می کنه... به قول بابا امروز چمن پلو داشتیم... به نظر من همین هم یه قدم به سوی موفقیته! اما بابا ترجیح میده مش بادمجون بخوره...!!! مونم 3 روز دیگه که قراره بریم خونهی سعیده اینا، غذای درست و حسابی می خوریم یا نه؟! ولی خدایی دست پخت خواهر سعیده بهتره!!! دلم برای غذاهای مدرسه تنگ شده!!! روز آخر خورشت کرفس داشتیم که روی صندلی های امتحانی خوردیم!!! ای کاش هرگز به این دنیا نیامده بودم... کاش هرگز به این دنیا قدم نگذاشته بودم... کاش هرگز تویی نبود... کاش هرگز در این دنیا انسان خوب وجود نداشت... کاش هیچ وقت این دنیا زیبایی نداشت... کاش هرگز دوست خوبی مثل تو نداشتم... کاش اصلا دوستی نداشتم... کاش تو را نمی دیدم... کاش چشمانم کم سو بودند... کاش نبودی... کاش مهربان نبودی... کاش تو بودی و من نبودم... کاش تو بهترین بودی و من بدترین... شاید در این صورت آرام می گرفتم... از وجودم پشیمانم... شاید اگر تو نبودی، من نبودم، امید های من، آرزوهایم و قلبم نبود... شاید باور کردنی نباشد، شاید حرفهایم مثل همیشه احمقانه و لوس باشد، اما از بودن خسته شده ام... از بودنی که هرگز و برای هیچ کس مفید نبودم ، خسته شده ام... من نمی خواهم که باشم.... این خواسته ی زیادی است...؟!!! خداوندا پریشانم، چه می خواهی تو از جانم، مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی... شب ها در جستجوی فردا چه دیر می گذرند و با آغاز روز چه زود شب فرا می رسد... نمی دانم صدای کدامین غروب است که هنوز هم در گوشم تکرار می شود و نمی دانم به چه گناهی بی گناهی ام را به رخم می کشند دلم چه ساده است و نگاهم چه بی خبر! من اما می فهمم اگر این روز ها ثانیه ای مجال برای حرف زدن ندارم، اگر این شب ها ساعت بر سرم آوار می شود، اگر سرود باد هنوز غریبانه است ? و اگر تکرار می شود صدای نجوا گونه آن غروب، همه برای تفهیم لحظه هائیست که می رسند، جه غریبانه چه زود چه دیر و چه تکراری..... همه می خواهند لحظه های سرد بی حضورت را به من اعلام کنند و من خود بیشتر می دانم این لحظه ها را.... لحظه های سرشار از بی توئی! لحظه های کوتاه طولانی و پر از خالی! با باد هایی که هنوز سرود می خوانند و شب هایی که به انتظار فردا....زودتر می آیند! 000 این متن رو دوست دارم!!! برای آخرین بار ها هم تمام شد... شاید بهتر از بگویم دیگر آخرینی هم وجود ندارد! واقعا نمی دونم چی بگم!!! دلم براتون تنگ میشه! تابستون خوبی داشته باشین! البته با کلاس های جذاب تابستونی!!! اینقدر فشرده نشسته بودیم که کسی حتی یه لحظه هم نمی تونست حس کنه که داره از پشت خیس میشه! بازهم همون شوخی قدیمی! از زیر در دوم پیلوت آب ریختن و مانتوی همه ی ما ها خیس شد! وقتی با جیغ از روی پله ها همگی پریدیم، پله ها خیس آب بودن! ولی از اون جایی که پدیده ای به نام خورشید وجود داره، سمت چپ پله ها خشک شد! بعد از کلی راه رفتن دور حیاط با پیشنهاد نشستن من موافقت شد! همین وطر که غزال نه شایدم نسیم تعریف می کرد نه فکر کنم همون غزال بود خلاصه یه بنی بشری داشت تعریف می کرد ضحی بهم گفت که یه کاریم داره، از اون جایی که من بچه ی سر به زیر و آروم و مظلومی هستم! ولی خدایی شیطونی از قیافش می بارید!!! خلاصه گذشت و ناگهان احساس کردم ... خب دیگه فهمیدیم که خیس شدیم... دویدم توی پیلوت با همین دستام می خواستم خفش کنم! آخه یکی نیست بگه با سطل زباله آدمو خیس می کنن؟! آخه دختر خوب اون حجمش زیاده!!! خب، از اون جایی که ما کودکان ساده ای هستیم تصمیم گرفتیم جای دیگری را برای اسکان بر گزینیم... خب زیر پنجره بهترین گزینه که نه، ولی گزینه ی خوبی بود، نشستیم! و باران رحمت الهی از اون بالا صاف ریخت روی سر ما! خلاصه از همه بیشتر خیسیدم! و حالا به علت اینکه باد کولر خورده به موهای خیسم سرم درد می کنه! فدای سر ضحی! تا حالا شده احساس کنید یه چیزی رو خیلی دلتون می خواد...؟! الان من دقیق همون حال رو دارم... دل می خواد سوار کاری کنم ... خیلی زیاد... دلم یه اسب قهوه ای می خواد... کمک...!!!! سلام... اینو توی تلویزیون شنیدم... اینقدر پا به پا نکن ، از دست می روم ترسم که چشم بندم و دیگر نبینمت...
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید: هرگز
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
بچه ها من میرم مشهد، عبدو جواب نظرای منو میده!
خدایا خانواده ی 3 نفره نصیب نکن!!!!
گفتم تا چند دقیقه صبر کنه تا صحبت غزال یا نسیم یا... تموم بشه!
کد قالب جدید قالب های پیچک |