سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

آی کجایی؟!

با تو ام؟!

همو که پشت به من راه می روی؟!

من دل تنگتم!

دل تنگ غرغر کردنات...!

گریه هات...!

راه رفتن آرومت...!

دویدنات...!

ندونم کاری هات...!

خنده های زور زورکیت!

کجایی پس...!

با توام...!

آی کودک درون من!

بازیگوشی نکن خیلی وقته گمت کردم!

دلم برات تنگ شده...!

دلم می خواد بغلت کنم و ها های گریه کنم!

دلم تنگه برای گریه کردن...!

شاهزاده ی کوچولو ی من...!

پشت نکن...!

باور کن فراموشت نکرده بودمت...!

من هنوز دوستت دارم! می دانم که دیگر به من اعتماد نمی کنی...!

امروز مرا دوباره برگرداندی به سر جای اولم!

نگو که بی احساسم...! نه...؟!

همه چیز عوض شده تازگی ها به قلبم سر زدی تا ببینی ...

نه بی احساس نیستم...! نگو ...!

فقط عوض شدم!

کاش یکبار دگر لطف کنی سر بزنی...

کاش یک بار دیگر تکرار شوی و به یاد بیاوری آن...

دوستت دارم کوچولوی من! 

توضیحی ندارم...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/29ساعت 5:19 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تعطیلات تموم شد...

مطلبی واسه گفتن نداشتم پس براتون اینو گذاشتم!

 

ترجمه ی یک شعر انگلیسی :

من باید آنچه که در ذهنم هست رو بگم!

این اواخر بعضی چیز ها درباره ی ما درست به نظر نمی رسه!

زندگی رو تو مسیر خودش حرکت بده!

هر وقت که ما سعی می کنیم برای موفقیت،

همیشه نقشه به طریقی باز چینی می شه!

این خیلی سخته واسه گفتن اما من اونچه که برام بهتره رو باید انجام بدم!

یک نفر باید از جای خودش حرکت کنه و اون کس من هستم!

تو بهتر از این خواهی شد...!

من به اینجا تعلق ندارم امیدوارم که اینو درک کنی!

ما ممکنه روزی جایگاهمون رو در این دنیا پیدا کنیم!

اما دست کم واسه الان من باید به راه خودم برم!

نخواه پل های پشت سرم را رها کنم!

امید های من بالاست

و می بینم اون ها رو که دائم سقوط می کنند

رنگ دیگری به توسی تبدیل می شه

و خیلی سخته برای من که رویاهام به آرومی دور و ناپدید می شوند!

من امروز ترک می کنم به دلیل اینکه باید کاری رو که برام بهتره انجام بدم!

تو بهتر از این خواهی شد...

You don’t know how its like!


نوشته شده در دوشنبه 88/11/26ساعت 9:26 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

 سلام!

امروز مثل هر روز ساعت 7:15 از خونه زدم بیرون طبق عادت همیشگی بند کفشم رو نبستم با این خیال که تو ماشین می بندم!

اما بی خبر از آب و هوای بیرون وقتی پام رو از خونه گذاشتم بیرون دیدم بارون اومده و زمین خیسه به ناچار از دم در خونه تا سوار ماشین بشم بند کفشم باز موند   و تو اون حیری ویری ( درست نوشتم؟ ) نتونستم بند کفشم رو ببندم و مجبور شدم که اون بند های خیس رو دور مچ پام بپیچم!

ساعت 7:20 به مدرسه رسیدم و با اولین کسانی که مواجه شدم غزال و نگین و نرگس بودن با هم به طرف بالا رفتیم و در راه راجع به استقلال حرف زدیم!         

زنگ اول ادبیات داشتیم و به سختی گذشت!

بعد ورزش و بعد هم دینی داشتیم که به طور جدی سر زنگ دینی حرف زدیم و ...! ( عارفه جان در جریان اند! )

زنگ دینی تموم شد و من که هیچ حوصله ای برایم باقی نمانده بود سریع از کلاس زدم بیرون!

جلوی پرچم نشستم و به دیوار تکیه دادم! جلوی الله اش نها!

دلم می خواست گریه کنم! نمی دانستم چرا و برای چی! 

انگار که چشمام اشک اضافی داشتند ولی باید گریه می کردم!

به شدت گرسنه بودم و اصلا اعصاب نداشتم و از طرفی دلم برای گریه کردن تنگ شده بود!

نما هایی از من: - --  ( این آخری به قیچی تنوری معروفه! )

در خلوت و تنهایی به راه پله ی دبیران خیره بودم

....که ناگهان ابرهای تیره ظلمانی کنار رفتند و فرشته ی مهربون آبی بیسکوییت بدست وارد شد...!

باید اعتراف کنم که یک ایل سومی را سیر کرد!

کشان کشان از پله ها بالا رفتیم و هیچ فکر نکردیم که ... ( ببخشید یه لحظه زد به سرم...! )

و تازه فهمیدیم که باید حفظ شعر را تحویل دهیم!

به به!

ساعت 12:30 بود و همان طور کشان کشان داشتیم به طرف حیاط با یک کاسه آش حرکت می کردیم و من هنوز با خودم درگیر بودم و ناراحت ...!

کاسه ی آش تمام شد و ما برگشتیم !

برخی می خندیدند و ما به بهانه ی یافتن کمی شادی به جمع آنها پیوستیم!

و ...

بابا من وقتی اعصاب ندارم نباید بنویسم!

دلم می خواهد با کسی درد و دل کنم!

هنوز نمی دانم چرا ناراحتم!

خوابم میاد...!

می روم به کار هایم برسم!

 حوصله ام سر رفت!

شاید فردا روز خوبی بود! البته امروز هم خوب بود ها! من خرابش کردم!

به نظراتتان نیازمندم!

ببخشید - خدانگهدار

...!

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/15ساعت 4:34 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

این فقره وبلاگ فروشی است!

به علت تغییر شغل و بی حوصلگی و مشغله و کمبود مطلب!

شاید روزی من هم به دنیای شاد شما دوستان عزیزم بازگشتم!

چه کسی می تواند پای صحبتهایم بنشیند!

در ضمن وظیفه ی همه این است که نظر بدهند! و برام اصلا مهم نیست که چه کسی باشد؟!

تعطیل است...!

می روم به کار و زندگی و تکالیفم برسم!

در ضمن من از این قالب خوشم نمیاد!


نوشته شده در جمعه 88/11/9ساعت 7:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تا حالا انسان مو فرفری ای را دیدی که با سر برود در کلبه ای که پر است از تفاله ی نیشکر ( باگاس ) و ساقه ی گندم و جو و ذرت که از اینها کاغذ تولید می شود که اختصارا می گویند این کاغذ ها از منابع غیر چوبی ساخته می شود که وظیفه می دانم بگویم چرت می گویند تو باور نکن!

خلاصه خطاب به این انسان می گویند:

د بد بخت به کاهدون زدی!

( به طور خلاصه و جمع و جور )

که من عاشق این دیلوگم! چون کاربرد زیادی هم داره!

امروز من همین حال رو دارم!

آخه تولدم 28 دی است!

و من در رویا ها هستم!


نوشته شده در جمعه 88/9/27ساعت 8:36 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

به یاد اون زمانی که خودمونو می کشتیم، سرمونو به دیوار می کوبیدیم، با نخ دندون خودمونو دار می زدیم، با خودکار قرمز روی دستامون خون می کشیدیم تا مادری، پدری ( البته توی پرانتز عرض کنم که چندین سال پیش مادر و پدر به این نام مشهور بودن! پس وظیفه ی خودمو می دونم که از همه ی حضّار عذر خواهی کنم و ترجمه می کنم : مامی و ددی! ) ما رو ببرن مشهد.

به ... قسم من اگه می دونستم چند سال بعد یه پام کفش مشهدی پاشه، یه پام تهرانی عمراً اگه خودمو به آب می زدم که بعدش تازه بخوام خودمو به آتیش بزنم! خدایی نکرده مگه مغز حیوان باوفایی و بی آزاری چون خر خورده بودم! نه به ... ! ( نکته ی اخلاقی : بی خودی قسم نخورید! آیه ی قرآن هم هست! )

بابا منم اگه یه کتیبه با 5 تا خورشید و یک گردنبند با آویز خورشید داشتم ( سریال پنجمین خورشید که یادتونه! ) هیچ وقت گریه ی مبارک و حنجره ی مبارک را حیف و میل نمی کردم!

یه ضرب المثل هست که میگه :

هر وقت دیدی یه اشتباهی کردی ، نگاه بکن ببین خواهرت با کی ازدواج کرده!

البته قابل ذکر است که بگویم این ضرب المثل ها رو سر امتحان ادبیات پیشنهاد می کنم که استفاده نفرمایید! من برای خودتون می گم!  حالا چون خیلی خواهش می کنید می تونید سر کلاس بسیار بامزه ی عربی که خیلی معلم بامزه ای هم داره ( ایشون خودشون به این نتیجه رسیدن! ) و من خیلی دوستشون دارم ( نکته اخلاقی : دروغ نگویید! این یه دستوره! ) می تونید از این ضرب المثل استفاده کنید! ( نکته کجکی یا به زبان خارجی ها انحرافی : این ضرب المثل رو گفتم تا با ضرب المثل های اینجاب آشنایی کامل پیدا کنید در ضمن منو با پری خانم توی شمس العماره اشتباه نگیرید ولی می تونید با پری دریایی اشتباه بگیرید! جدی میگم! )

ادامه ی بحث :

دیگه وقتی میری مشهد نمیری هتل 5 ستاره ( آقا ما به 5/0 ستاره اش هم قانعیم! ) تا یه صبحانه بخوری در حد المپیک!

عوضش عین بچه ی آدم میری خونه ی خواهرت یه صبحانه میذاره جلوت ( البته اگه خیلی مهربون باشه و نگه که برو از تو یخچال هرچی داشتیم وردا بخور ولی حواست باشه اون شکلات خوشمزه رو نخوری! و اینجا داره که توصیه کنم حتما اون شکلات خوشمزه رو نخوری! به نفعته! ارزش دعوا های بعدشو نداره! از یه آدم با تجربه مثل اینجانب بپرس! ) خلاصه یه صبحانه میذاره جلوت در حد کم تر از پارالمپیک یا بهتر بگم ژیان اوراق شده با 57 بار چپ کردن!

بعدم موقع ناهار که میشه اونقدر شکنجت میده و ناهار بهت نمی ده که قاشق چنگال بدست کف آشپزخانه سینه خیز میری و قربون صدقه ی خواهرت میری تا انرژی بگیره و یه وقت خدایی نکرده بازم میگم خدایی نکرده بهش بر نخوره دیگه همون یه ناهار رو هم جلوت نذاره وقتی هم که میده ساعت 4 ظهره! بعد موقع سبزی پاک کردن خانوما که میشه ، پشت سر یارو میگن : بچّه ی فتّانه خانم که خیلی نجیب بود پس چرا رفت تو کار شکار پیتزا از پیک موتوری؟ 

- اون یکی هم در جواب میگه : همینه دیگه معمولا اینجور بچه ها تو زرد از آب در میان...! 

به هر حال اینا یکسری از تجارب بنده بود که وظیفه ی خودمو دونستم تا در اختیار شما بذارم!

و یه نصیحت : خواهر جماعت به مردم عزیز و دوست داشتنی مشهدی که حاضر شدن بیان در مقابل مشکل بزرگی به نام خواهرتون ایستادگی کنن و با ایشون ازدواج کنن ندین اگرم میدین یه جوری بدین که مشهد میرین کوفتتون نشه خدایی نکرد!

( البته انشا ا... شما خواهرتون خیلی گله!) ولی برای راحت شدن از دست مشکل بزرگی به نام خواهر آدم باید هر کاری بکنه!

ببخشید دیگه ما یه جایی دعوت بودیم باید سریع تر می رفتیم! تا دیدار بعدی ...


نوشته شده در شنبه 88/8/16ساعت 8:5 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اگر قشنگ ترین کار برای پدر من چایی دادن همراه با عرق نعناست برای من این نیست...

و اگه برای مامانم دادن یه خیار پوست کنده است برای من این نیست...

و اگه برای پلی دادن یه کتاب یا یه نظر یا یه تلفنه برای من این نیست ... ( البته هستا ولی به موضوع نمی خوره!)

واگه برای موج اف ام دیدن یا سوار شدن یا خریدن یه پرادو یا دادن یه نظره برای من این نیست1 ( بازم میگم هستا ولی به موضوع نمی خوره!)

و اگه برای غزال دادن نایلون رستوران ... است برای من نیست! ( تبلیغات ممنوع!)

و اگه برای ... به هر حال برای من نیست!

برای من مهمون شدن یه بستنیه!

بابا بستنی خونم افتاده پایین! از بس پشت سر هم مریض شدم!

پلی هم که به ما اعتماد نداره و برای خریدن لواشک به من پول نمیده تا دوباره برم یواشکی بستنی بخرم!

 

.... ببخشید کوتاهه!


نوشته شده در جمعه 88/8/1ساعت 9:53 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

... تخت سعیده رو نشونش دادم و گفتم : اینجا بخواب!
روی تخت دراز کشید و گفت : اینجا که خیلی سرده!
گفتم : همینی که هست ختم کلام! ( یه دیالوگه! )
رفتم تو اتاق خودم! رو تختی رو کنار زدم و رفتم توی جام! هری را از روی میز برداشتم و شروع کردم به خواندن:

موجودات دم انفجاری...

ناگهان یه گلوله ی گنده ی پشمالو یعنی پر از مو پرید رو تختم و موهاش رفت توی دهنم!
مو ها را از دهنم خارج کردم! دیم کسی که پریده روی تختم سرویه!
( تو دلم گفتم : ای خــــــــدا! )
- تو اینجا چی کار می کنی؟

-          اونجا سر بود گفتم بیا اینجا دورهم بخوابیم!

-          اولا موهاتو جمع کن ، هرچی شپش بود رفت تو حلقم! دوما مهمون نخواستیم!
سوما هم برو توی جای خودت!

خلاصه بعد از کلی جر و بحث سروی پیشم خوابید!

البته قبلش به هم اخطار هم دادیم :

-          ببین سارا خواهش مثل اون دغعه ای که پیشت خوابیدم توی خواب جفتک بالانس ننداز! آخه می دونی که من چقدر بدنم ظریفه!

-          حرف زیادی بزنی ، با یه تکون پرتت می کنم روی کاشی ها بخوابی!

و شروع کردم به ادامه دادن هری :

... موجودات دم انفجاری حالا دیگه خیلی بزرگتر شده بودند و ...

-          ببند می خوام بخوابم!

همین موقع بود که فرشته ی نجاتم ( مامانم ) اومد تو :

-          سروی چرا اینجا خوابیدی؟!  

-          آخه اونجا سرده!

-          دریچه رو بستم! برو اونجا بخواب!

-          چشب!

تا حالا اینقدر از سر زدن مامانم خوشحال نشده بودم!

و دوباره شروع کردم به ادامه دادن هری ...!

... دیگه زیادی خوابیده بودم و حوصله نداشتم پس کتاب رو بستم!
ولی خوابم نمی برد و همش خواب یه نفرو می دیدم!
پس رفتم پیش سروی!

آروم ، آروم ( برعکس خودش ) رفتم کنارش خوابیدم! یهو دیدم یه لگد حواله شد بهم!

-          مثل اینکه من توی خواب جفتک بالانس می زنم ، نه؟

-          دختره ی پر رو پاشو برو ببینم! این بچه بازی ها چیه در میاری؟

-          خیلی نامردی!

-          برو بینم! می خوام بخوابم!

دوباره برگشتم به اتاقم...!
.... نمی دونم چی شد که خوابم برد!

.... دخترا پاشین! پاشین! سحری دیر شد! ....

چون مطلبم زیاد بود و پارسی بلاگ ارسالش نمی کرد ، دو قسمتش کردم! در آپ بعدی قسمت دوم رو می ذارم!

 v راستی یادم رفت بگم: سروی ( سروناز! ) دختر خالمه! همون که تو آسمونا سیر می کنه!
 

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/6/12ساعت 1:26 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

از جلوی تابلوی مقوایی  روی در شیشه ای آرایشگاه مردانه رد می شوم. دوباره چشمم را می چرخانم تا ببینم روی تابلو چی نوشته اند!

بحث 30 یا 30 ممنوع!

ببین دیگه آرایشگاه ها هم واسه ما دم در آوردن! ( با اینکه خودم مخالف بحث 30 یا 30 ام! )

با اعصاب تیلیتیمان بازی می کنند و هی نمک می زنند ، لقمه می کنند و می خورندش بعدشم که پیاده روی بعد از غذا روی اعصاب ما!!!!

ای فلک و هرچی تو آسمونه!

( توی پرانتز بگم : از دست اینترنت خیلی عصبانی بودم! )

 اوّل خواستم جفت پا + با سرم و هرچی در چنته داریم برم تو شیشه و تابلو که دیدم آرایشگر که نه ( برادر شنگول،واسه خودش یه پا ارازل و اوباش بود! ) داره سیگار می کشه و هرچی دوده ، می کنه تو تار و پود چادر ما و بعدش مادر و پدرمون و کل خاندانمون ردیف در میاد که چرا چادرت بوی سیگار میداد؟!!!

و تا بیای بگی چی شده کنترل های نامحسوس و ...!

که ناگهان به قول معروف خری در مغزمان گــــــــــــفـــــــــت : " جفت پا تشریف ببرید در صورت یاور و استادش کن! که ناگهان تصویر جومونگ و یوری و کاکرو اومد توی ذهنم!!! ( این کاکرو این وسط چی کاره است نمی دونم! حتما هماهنگی این سه بخاطر چشم بادامی مبارک است! )

امــّــــا ...! حیف که زور بازوم حیفه! ( عجب جمله ای! )

( نه که خیلی بدنم گنده و چاقه و بازو دارم! )

گفتم حیفه خرج این ارازل کنم!

آخه می خواستم نگه دارم واسه هول دادن مردم توی هتل استقلال و دیدار جومونگ ...!

مثلا من دارم جومونگ و می بینم تو هتل استقلال...!

حرکت آهسته فیلم : ( اسلو موشن /      ( Slow Moshen

من می گم : جــــــــــومــــــــــونـــــــــــــــــــــگــــــــــــــــــــــــــــ...!

بعد سانگ یا همون جومونگ می گه : ســـــــــــــــــــــــــــــــــارا...!

در ادامه می گه : سارا چرا اینقدر دیر کردی؟

بعد من می گم : توی ترافیک بودم!

( آخه می دونین من از همون دوران طوفولیت توهمی بودم! )

راستی دوستان همشهری جوان این هفته رو خریدین...؟ توش جــــــــــومــــــــــونـــــــــــــــــــــگــــــــــــــــــــــــــــ داره...!

اینم کمی از جملات روی جلدش:

-          جومونگتیم داداش!

-          عشق آمد و شعله زد به دریای دلم!                   از عشق جومونگ حیران و ولم!

-          لعنت بر کسی که در اینجا چیزی بنویسد! از طرف تسو!

-          عاشق بروبچ با مرام گوگوریو!

-          تا کور شود هر آنکه نتواند دید...

-          جومونگ حرف آخر

-          خدایا چی می شد منو جومونگ می آفریدی؟

-          ما آخر نفهمیدیم جومونگ زن بود یا مرد؟

-          ( پایین جمله بالایی فلش زدن: )   از بس بی سلیقه ای!

-          عاشقتم با مرام!

-          رفیق بی کلک جومونگ!

**** راستی ص 14 همشهری جوان را حتما بخوانید خیلی بامزه است!

               


نوشته شده در دوشنبه 88/6/2ساعت 5:42 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ساعت یک ربع به یازده این طوراست که کمسیر لسکو به طرز مسخره و لوسی تمام شد!

( من ماندم چی شد که حرف فریبا (آرایشگر) را که فامیلمان هم هست و الهه به طرز فجیحی از او بدش می آید و توی کوچه یازدهم آرایشگاهش است گوش کردم و مدل موی کمسر لسکو موهایم را زدم! با عرض معذرت و گلاب به روی من و شما خریت کردم! )

کمیسر لسکو تمام شده و من هنوز میخکوب شدم روی مبل و به نقطه ای زل زدم و فکر می کنم!

سلام ، سلام خاله بزغاله!

علیکه سلام خاله بزغاله!

بچه داری خاله بزغاله!

نه که ندارم خاله بزغاله!

پس اینا چین خاله بزغاله!

دسته گلن خاله بزغاله!

یکیشو می دی خاله بزغاله!

...

بد شانسی از این بد تر نمی شه! البته می شه ها!

فکر کنم مثل 61 باید سوپر ترازیستورم رو عوض کنم! چرا یادم نمی یاد! بقیش چی بود...؟!

-          مامان این شعر بزغاله آخرش چی می شد؟

-          خب معلومه می گه: ( با ریتم ) خاله بزغاله... خاله بزغاله!

-          نخیر شعرش اینه

 سلام ، سلام خاله بزغاله!

علیکه سلام خاله بزغاله!

بچه داری خاله بزغاله!

نه که ندارم خاله بزغاله!

پس اینا چین خاله بزغاله!

دسته گلن خاله بزغاله!

یکیشو می دی خاله بزغاله!

...

ولی آخرش رو نمی دونم!

-          خب معلومه میگه بیا اینو ببر خاله بزغاله!

-          مگه فیلم هندیه که همین جوری بده بهش بره! بچهشه! دوستش داره!

-          مگه دیوونه است بالاخره باید بچه اش را شوهر بده!

-          اینکه نگفت دخترت رو بده من غلامش بشم! اصلا دختره یا پسر؟

-          مگه حتما باید بگه غلام! حتما می خواسته غیر مستقیم ، بره سر اصل مطلب!

تازه وقتی میگه بزغاله ، آخرش ه داره یعنی مونثه! مذکرش می شه بزغال!!!!

-          خب پول جهازش رو از کجا بیاره این یه بزه!

-          دو سه تا علف می ذاره کف دستش بره!

پارازیت : علی امروز یاد گرفته صدای دریل دراره ، داره امتحان می کنه!

-          مگه شهر هرت یا حرت یا هرط یا حرطه !

-          نه پس چی قابلمه بده دستش علف آپز درست کنه؟

-          ...  

 

الان می فهمم که من این هوش ریاضی منطقی خوب رو از مامانم به ارث بردم!

تماس فرت یا فرط!

 

در ضمن لپ تاپ یه مرگیشه احتمالا به خاطر دوری سعیده است!

یک شنبه من با هواپیما میرم مشهد امیدوارم مرگ آسانی در پیش داشته باشم! 


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/22ساعت 3:48 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   41   42   43   44   45      >


کد قالب جدید قالب های پیچک