سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

نمی دانم در این دنیا چه جایی دارم...؟!!!

نمی دانم برای دیوانه ترین و مهربان ترین دوستان دنیا چه بنویسم که شایسته ی وجودشان است...

ولی می دانم که همه ی شما را از صمیم قلب تک تک تان را دوست دارم...

با اینکه در مطلب قبلی اسم خیلی هایتان نبود ولی شما خودتان اسمتان را در دلتان بگنجانید...

تنها خواسته ی من این است که مرا فراموش نکنید...

احساس می کنم درس و مدرسه همیتان را با خود می برد...

نمی دانم باز هم مثل قبل به من زنگ می زنید یانه...؟!

ولی این را می دانم که وقتی زنگ می زنید :

از سختی های درس و مدرسه

از دوستان جدیدتان

از خاطرات خنده دار و گریه دار

از دوستی و آشتی و قهرتان می گویید

و هرگز از من تکالیفتان را نمی خواهید...

و به جای آن از من می پرسید :

مدرسه ی جدیدت خوب است...؟!!!!

راستی کدام مدرسه می رفتی...؟!!!

____________________________________________________________________________________________________________________

بزرگ ترین لبخند دنیا تقدیم به تک تک تان که از صمیم قلب دوستتان دارم...! 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/2ساعت 5:27 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

من آزمون ورودی دبیرستان روشنگر قبول نشدم...

لطفا بازم دعا کنید شاید فرجی حاصل شه...

 مثل این گل داغونم...

نقاشی من!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*************************************************

...دوستان بعضی وقتا از جواب دادن به نظراتون عاجز می شم...

ستاره جون من هنوزم احساس می کنم حیاط آرزوهای من از هر لحاظ اون وره نرده های سبز رنگ حیاط راهنمایی خودمونه...

شاید من به اندازه ی تو عاقل نشدم...

من بدون پلی و مسخره بازیاش می میرم...بدون جذب ویتامین د به همراه اف ام می میرم...

بدون عارفه...غزال...نگین...نرگس...ستاره...سوگلی...لیلا...شجی...عبدو...نرگس...صدرا...و حتی مشاورم...! واز همه مهم ترشون هم هدی....!

بچه ها من الان دارم گریه می کنم و می نویسم...بدون همه من هیچم... 


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 2:25 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

وقتی وارد مدرسه شدم عین همه ی بی جنبه های دنیا احساس می کردم در عرض یک روز پیچاندن مدرسه چقدر مدرسه تغییر کرده...

من از گریه های دیروز یا همون سه شنبه که غایب بودم هیچ بهره ای نبردم...دستکم می تونم بگم چهارشنبه روز نسبتا خوبی بود...

صبح وقتی وارد کلاس شدم تقریبا جو آرومی داشت...باید از همون اول شک می کردم...ولی ای دل غافل...

خلاصه با داد و فریاد های بغل دستی عزیز یعنی شجی به سمت محل اسکان که همون میزمون بود رفتم...

کلی غر زد که چرا دیر کردی!!! ( طبق معمول!‏ ) و منم در جواب گفتم اینجا که ردیف دومه دیگه لازم نیست زود بیام که زنبیل بذاریم!( یه چیزی تو همین مایه ها گفتم...! )

خلاصه همین طور که غزال بهم زل زده بود و کلاس آروم بود و من با شجی حرف می زدم کیف نازنین را گذاشتم روی صندلی که یهو همه پغی یا پقی زدند زیر خنده...

یه نگاهی به صندلیم کردم دیدم پر آبه...! تمام زیر کیفم خیس آب شده بود...

خلاصه بستمشون به فحش...البته فحش رکیک نه ها...!

خلاصه هرچی دستمال خواستم تا صندلیمو خشک کنم دوستان ندادن تا مجبور شم بشینم و به ناچار مجبور شدم از عروسک حرفه ی یه بنده خدایی

استفاده کنم که البته زیاد خوب خشک نکرد...

خلاصه همین طور که داشتم با صندلیم ور می رفتم غزال جان (هستی) زحمت کشیدن یه ظرف پر آب رو از طریق یقه برای اینجانب ارسال نمودن!

بدبختانه آب یخی هم بود! بیچاره بچم دیده سد امیر کبیر و کرج آب زیاد آورده گفته یه کاری در حق این ملت غیور بکنه...!

خلاصه این هم استقبالی بود که بعد از یک روز پیچاندن مدرسه به سراغ ما اومد...!

...پی نوشت: لطفا نَگین این کارا آخر و عاقبت نداره چون باعث شد تا دوستان در عرصه ی شیطنت فعال تر شن و همین بلا رو سر سوگلی ( از نوشتن ادامه

اسم مستعار به دلیل قاطی بودن شخص مورد نظر خودداری می شود! ) هم نازل بشود و یه بادکنک پر آب هم زیر فیل (  یا ستاره یا زهرا یا...) هم کار گذاشته شود!

که البته عملیات موفق آمیز واقع نشد...! در ضمن موجب شادی اهل سوم ب ای هم شد...!

........( شاید این آخرین دست نوشته ای باشه که در این سال تحصیلی در کنار بهترین دوستام نوشتم و در کنار غمی که داشتیم سعی کردیم خوشحال باشیم... )

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/22ساعت 5:50 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دوستان عزیز...

سلام...

ببخشید که آپ های اخیرم اینقدر بی محتوا تر از قبلی هاست...ولی سعی کنید درکم کنید...

انشاا... مشکلم حل میشه و سر عقل میام...

این جمعه 17/2 آزمون ورودی مدرسه مونه...

ازتون التماس می کنم که برام دعا کنید تا آزمون ورودی خوبی بدم...و البته قبول بشم توی مدرسه روشنگر شهرک غرب تهران!

اینو گفتم تا دقیق برام دعا کنید...

نمی دونم چه جوری بنویسم که متوجه حیاتی بودن مطلب بشین ولی تو رو خدا دعا کنید....( خیلی سعی کردم تا قسم نخورم ولی نشد! )

من پر از تشویش و اضطرابم...

+ در ضمن مسئله سوغاتی هنوز حل نشده...



 

 17/2 : دوستان امتحان ورودی داده شد...

و قسمت اطلاعات عمومی اش را هم گند زدم...

مراقب محرتمه هم خیلــــــــــــــــــــــــی ترسناک تشریف داشتن...و البته تقلب بغل دستی اینجانب را هم که 5/. متر اون ور تر بود را هم گرفتند...

لطفا به دعاهایتان ادامه دهید تا قبول شم...   

     

                                                                                     ...از طرف قیچی محتاج به دعا...

                                                                                                      


نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 4:51 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

حس بی پایان تردید...

عذاب آور ترین حس دنیاست...

من یا ما از اصفهون برگشتیم...

الحمد ا... خوش گذشت ولی یه سوغاتی از سوغاتیام کمه...

ای خدا...

کسی سوغاتی اضافی داره...؟!


نوشته شده در جمعه 89/2/10ساعت 1:20 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

من از این بی قراری مبهم

بر در مکیده ی عشق شکایت بردم

گفتم این دل دیروز

عاشق و خسته و دربند ، دلی دیگر بود

بهر چشمان کسی پرپر بود

گفتم این دل دیروز

مست و آشفته و سرگردان بود

دستکم خندان بود

چه بلایی سر عشقم آمد؟!

چه کسی عاشقی ام را دزدید؟!

من دلم از بر دیوانه شدن تنگ شده

قلبم از سنگ شده

حاضرم درد فراق و غم هجر رخ یارم متحمل بشوم

لیک این خستگی و بی هدفی از دل زارم برود

....

من که طعم عشق را چشیده ام ،

خمره های مهر سر کشیده ام ،

تاب این حیات خشک و خالی بدون اشتیاق وصل را ندارم و

خسته و خراب و بی قرارم...

...

سروده خانم هدی! (hedi)

آدرس وبلاگ :    /ebtekarerangi.parsiblog.com

در ضمن دوستان ببخشید این چند وقته نیستم اصلا حال و حوصلهی اینترنت رو نداشتم...!

هی...!


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/1ساعت 6:50 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

سلام! خاطراتی که با رنگ آبی نوشتم حاصل اردوی تابستان 3 پایه ی مدرسه است و خاطراتی که

 با رنگ صورتی نوشتم خاطره ی پری روزم است که دوباره به همان جا رفتم!

از اتوبوس خارج می شوم! دود غلیظ اتوبوس به صورتم می خورد! نگاهی به نرده های مشکی رو به رویم می کنم ؛ بچه ها جلوی نرده ها نشسته و همگی روی هم افتاده اند و منتظرند تا من ازشان عکس بیندازم؛ چلیک!

از ماشین خاله ام پیاده می شوم ؛ جلوی نرده ها خالی است نه اتوبوسی و نه دودی هیچ یک از بچه ها

 آنجا نیستند ؛ هیچ کس منتظر فلش دوربین من نیست! _ هیاهو خوابیده...

از سر بالایی بالا می رویم؛ بچه ها غر می زنند، برخی می خندند و برخی دلتنگ کسانی هستند که نیامده اند!

برخی به شاه بد و بیراه می گویند و برخی نظرشان این است که تنها کار مفید شاه کاشت

این درخت هاست! از درختان بلند چنار و بچه هایی که از سر بالایی بالا می روند عکس می اندازم؛ چلیک!

از سر بالایی بالا می رویم کالسکه باران از همه جلوتر می رود و ما پشت سر کالسکه در حال شکستن

 تخمه آفتاب گردانیم! کسی نیست که غر بزند، دلتنگ باشد ویا به شاه بد و بیراه بگوید؛  _ هیاهو خوابیده...

به طرف موزه آب می رویم روی سکو ها می نشینم و عکس می گیریم. پس از مدتی اجازه ی ورود به موزه را می دهند و ما داخل موزه می شویم؛ برخی با وجد نگاه می کنند و برخی غرغر می کنند و

 می خواهند زود تر از آنجا خارج شوند... بالاخره از موزه خارج می شویم و کنار درختان محوطه ی موزه روی سکو ها عکس می اندازیم؛ چلیک!

در راه تابلویی زده اند و نوشتند موزه آب؛ سربازی جلوی تابلو ایستاده است. جلوی موزه خلوت خلوت است

و روی سکو ها کسی ننشسته است؛ موزه برای تعمیرات بسته است! _ هیاهو خوابیده...

به راهمان ادامه می دهیم، به طرف موزه برادران امیدوار می رویم. با خاطره ای که چند دقیقه قبل از موزه آب در

ذهنمان نقش بسته بود دیگر دل و دماغ این موزه را نداشتیم. قرار شد ابتدا یک گروه بروند و بعد گروه دوم!

ما جزو گروه دوم بودیم و باید صبر می کردیم تا گروه اول از موزه خارج بشوند؛ پس رفتیم به طرف صندلی های زیر

 سکو و پشت صندلیمان شمشاد بود! به زور دوربین را دست ملیکا دادیم تا از ما عکس بگیرد

چند لحظه بعد سوم های قدیم آمدند و ما را از روی صندلی ها بلند کردند؛ از روی صندلی ها بالا رفتیم؛

 از روی/ بالای شمشاد ها رد شدیم؛ روی سکوهای بلند ؛ بالای شمشاد ها نشستیم

و بازهم ملیکا عکس گرفت؛ چلیک!

در امتداد راهمان به موزه برادران امیدوار می رسیم؛ صندلی ها را از جلوی شمشاد ها برداشته اند جلوی در

موزه گذاشته اند؛ دیگر کسی نیست که روی سکوها، بالای شمشادها بنشیند؛ موزه از بس شلوغ است،

از رفتن به داخل آن پشیمان می شویم! _ هیاهو خوابیده...

از رفتن به داخل موزه برادران امیدوار قسر در رفته بودیم و حالا ما را به طرف کاخ محمدرضا شاه می بردند.

پس از خارج شدن از کاخ روی چمن ها نشستیم ولی ای دل غافل از آن باغبان وظیفه شناس که هرجا ما

 می نشستیم می خواست همان جا را آب بدهد...کلی خندیدیم. در آخر تسلیم شدیم و به همراه

جمعیت به راه افتادیم به پله ها که رسیدیم، هرکس روی یک پله نشست

و یک عکس دسته جمعی گرفتیم؛  چلیک!

همگی قبلا داخل کاخ را دیده بودیم و فقط برای بازدید از نمای آن به طرف کاخ می رفتیم آخر هیچکس

حال و حوصله ی صف را نداشت! در راه به تعداد زیادی پله برخوردیم همان پله هایی که یک عکس

 دسته جمعی از آن داشتیم اما دیگر کسی روی پله ها ننشسته بود و مردم تند تند بالا یا پایین

می رفتند کسی توجهی نداشت...وقتی به کاخ رسیدیم هیچ باغبانی در کار نبود و هیچ کس به

سمت چمن ها نمی رفتو هیچکس به خاطر آن ماجرا نمی خندید..._ هیاهو خوابیده...  

از کاخ دور شدیم حالا باید از آن همه راهی تا آنجا آمده بودیم بازمی گشتیم و به موزه ی دیگری می رفتیم...

 همه سوار قطار شدیم و دست زدیم و شعر خواندیم تا به نزدیکی موزه ی بعدی رسیدیم از جلوی بستنی

فروشی رد شدیم وبه طرف موزه به راه افتادیم...یاد خانم رحیمی بخیر!

وقتی سوار قطار بودیم از شادی بچه ها عکس گرفتم توی عکس خانم رحیمی هم دارن دست می زنن؛ چلیک!

 از محوطه ی کاخ خارج شدیم...کلی راه در پیش داشتیم اما هیچ قطاری نبود و هیچ سواری نبود که دست بزند

و شعر بخواند به ناچار همه ی راه را با پای پیاده رفتیم و از جلوی بستنی فروشی رد شدیم. _ هیاهو خوابیده...

        در راه گروهی در حال فیلم برداری بودند؛ از کنار آنها گذشتیم و به طرف موزه رفتیم؛

        دیگر کسی حال و حوصله ی موزه را نداشت  پس سریع بازگشتیم...به طرف زمین چمنی

       رفتیم که روی آن میزهای سیمانی درست کرده بودند همگی روی میز

        نشستیم و پس از استراحت کوتاهی برخاستیم و چند عکس کنار میز انداختیم؛ چلیک!

به طرف موزه ی بعدی به راه افتادیم؛ موزه ی بعدی تعطیل بود؛ از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم،

روی چمن ها هیچکس نبود و میزها همگی خالی بودند؛ _ هیاهو خوابیده...  

به طرف در خروجی به راه افتادیم دوباره از جلوی بستنی فروشی رد شدیم اما این بار هرکدام یک

بستنی خریدیم؛ ازبازارچه در برای بچه خواهر پلی یک لاک پشت با چشمای بزرگ خریدیم و

به طرف اتوبوس حرکت کردیم...اما دراتوبوس پلی پشیمان شد ؛ برگشتیم؛ لاک پشت را

پس دادیم و یک سگ قرمز بزرگ به نام پاتریک خریدیم و در اتوبوس کلی باهاش عکس انداختیم؛ چلیک!

دوباره از جلوی بستنی فروشی رد شدیم خیلــــــــــــــــــــــــــــی شلوغ بود؛ بستنی نخریدیم. از محوطه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و بازگشتیم! _ خبری از هیاهو نبود...  

لحظه های زندگی با فشار دادن یه دکمه میشه خاطره ؛ باید قابش کرد و گذاشت کنار بقیه ی خاطرات!

 در ضمن این عکس ، عکس واقعی همون باغبونه توی اردوی تابستون مدرسه!

این همون باغبونه!
نوشته شده در چهارشنبه 89/1/11ساعت 5:23 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ما تاریکی و روشنایی را در کنار هم داریم!
انتخاب هایی که ما می کنیم... شخصیت واقعی مارو مشخص می کنه!

سلام دوستان!

عیدتون مبارک!

وقتی پلی بهم گفت که سه هفته یا چیزی در این حدود دیگر می ریم اصفهان...

یاد اردوی کاشان افتادم!

به طرف کمدم رفتم توپ زردی که همه ی بچه ها روش یادگاری نوشته بودن رو در اوردم و شروع کردم به خوندن!

چقدر انسانها زود عوض می شن!

پلی با ماژیک مشکی برگ و خوانا روی توپ نوشته:

اردوی کـــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــان!

30/1/88       ساعت: 10:30       سوئیت شماره ی 116

و بعد همگی با مازیک آبی نوشتن!

- امیدوارم پاک نشه! موج اف ام

- هری پاتر برای همیشه... فی امان ا... polly

- هری: شگفتا! ضحی

-عالیه برای همیشه!

-خورشید دلتلن همیشه پر نور! نگین

-از طرف دایی!

-این توپ به قیمت 500 تومان خریداری شده توسط من قیچی! تا الان خیلی خوش گذشتهبه افتخار عمو ثابت!!!!

-یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب love ز هر بی سر و پایی نکنیم! یه آدم نا امید

- سلام علیکم! همیشه به یاد دسیسه هایی که برای شما اتفاق می افتد باشید! (ضیا! )

بی تو امّا به چه حالی باز از آن کوچه گذشتم ( بازم ضیا نوشته! )

- به!به!به خوش میگذرد! چشم هارا باید شست در کاشان باید خندید ( یه شکلک که لبخند می زنه و زبون درازی میکنه! ) نیکی

حالا واقعا درک می کنم که همگی ما تک به تک دیر یا زود عوض شدیم!

انتخاب ها وسلیقه ها و احساسات و شخصیت ها...

و حتی دوستانمان! البته همه ی ما در در اره خوبی قدم گذاشتیم و بهم نزدیک تر و وابسته تر شدیم!

امیدوارم اصفهان هم به ما خوش بگذره!


نوشته شده در یکشنبه 89/1/8ساعت 2:27 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

با یک دریا اشک چشمانم...

و با یک دنیا شیشه شکسته در برابر پلی...

و یه دنیا عصبانیت از طرف اف ام جان!

و یه عالم نیروی فشار و زور آزمایی و  البته لسوزی از طرف عارفه...

و یک دنیا ... برای مادر کوثر برای خود کوثر نه ها!!!

و یه دینا غم دوری از طرف رسی...

و یه دنیا دست های در جیب از طرف عبدوی مزاحم...

یک دنیا دلتنگی از طرف هدی...

و یک دنیا خنده های ریز ریز از طرف دیدی...

و یک دنیا کتک از طرف شجی...

و یک دنیا شیطنت از طرف لیلا...

و یک دنیا جدیت و قاطعیت از طرف یاسی...

و یک دنیا مهربانی از طرف نسیم...

و یک دنیا دلسوزی از طرف نگین ...

و یک دنیا (...) از طرف نرگس...

و یک دنیا (...) از طرف غزال...

و یک دنیا یلدا از طرف ستاره...

و یک دنیا مینو از طرف ضحی...

و یک دنیا سوگلی بودن ز طرف سوگلی...

و یک دنیا امید از طرف فامسال مورینیو....

و یک دنیا دیوونه بازی از طرف خواهرم...

و یک دنیا...

از طرف کسانی که دوستشان دارم...

و از طرف همه ی خانواده ی بزرگ روشنگری ها ( انجمن پلی قدیم! )

عیدتون رو تبریک میگم!

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/26ساعت 8:12 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

می خواهم عمیق بنویسم... عمیق ...

عمیق مثل آسمان و به وسعت و سادگی ابرهایش و به درخشندگی ستاره ها و به رمز و راز پنهان در هفت آسمان ...

می خواهم عمیق بنویسم و هنگام نوشتن با اشکهایم به درون نوشته هایم

 روان شوم آنقدر که جوهر نوشته هایم پخش شود و اثری از آن بر جای نماند...

آنگاه تنها خودم ارزشش را می فهمم...

شاید بارها باید در خود شکست و نوشت...

شاید در این لحظه آسمان حرف های مرا بشنود و مثل آن روز با من ببارد...

آن روز که با شادی از خواب برخواستم و به دنبال رویاهایم تا مدرسه دویدم

 بی آنکه چیزی از خستگی درک کنم ...

و شب... با گریه ...

آن روز که در دل آسمان ابری نبود و در آفتابی ترین ظهر سال ابری بارید ...

بامن ...یکسره و بی امان...

چقدر دل خوش بودم به همین قطره های کوچک و ظریف...

چقدر دلم برای قدم زدن زیر باران تنگ شده ، بدون هیچ سر پناهی .

هیچ چیز برایم لذت بخش تر از قدم زدن زیر باران نبود.

وقتی که آن قطره های کوچک و ظریف صورتم را

نوازش می کردند و بر شانه های خسته من فرود می آمدند.

و نوازشی بودند بر گونه های خیس من که کسی نمیدانست این خیسی باران است یا ، گریه ی ابر...

چقدر دل خوش بودم به همین قطره های کوچک و ظریف...

آن روز ابر گریست در دل بهار و در عمیق ترین سرزمین های لم بارید...

شاید برای عمیق تر نوشتن باید تا دل آسمانها سفر کرد و در دل ابرها با نور ستاره ها به رنگ باران نوشت...

شاید باید بدون چراغ؛بدون قلم و کاغذ خط دار در دل نوشت... بارها و بارها

باید عمیق تر نوشت و سفر کرد...

 


نوشته شده در سه شنبه 88/12/11ساعت 8:22 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   41   42   43   44   45      >


کد قالب جدید قالب های پیچک