سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

من بدبختی را خوب چشیده ام... نشستن و غصه ی زندگی خوردن را خوب بلدم! بلدم در میان راه رفتن هایم ناگهان گریه کنم! بلدم به زندگی و ادامه ی آن امیدی نداشته باشم! بلدم در میان یک عالم غصه بشنوم که کسی بگوید لوسم! بلدم بخندم به غصه ها! بلدم نگذارم کسی از من و درونم و غوغا های اطرافم با خبر شود! من اشک های بقیه را دیده ام... دیده ام کسی را که از شدت اشک نفسش می برید... دیده ام کسی را که از زندگی خسته شده بود... دیده ام کسی را که شب توی رختخوابش از این زندگی اشک می ریخت؛ کنارش خوابیده ام... حتی دیده ام کسی را که امید بازگشت به خانه را نداشت... من روز های سخت را چشیده ام. ماه هایی که به سال نزدیک میشد و جز خانه مامنی نمی دیدم. روزهایی که تا به حال هیچکس از آنها باخبر نبود (تا به الان!)...

برای همین برایم منزجر کننده است که کسی بگوید "مرفه بی درد"! این کلمه درد دارد! درد! درد را از هر طرف بخوانی باز هم "درد" است...

اما بدبختی هیچکدام از اینها نیست...

هیچکدام از اینها مثل بختک به جانت نمی افتد... هیچدام از اینها روح تو را از چنگت در نمی آورد...

بدبختی وقتی است که تو دیگر خودت را هم قبول نداشته باشی

به خودت هم اعتماد نداشته باشی

 

 

پ.ن: ادامش نمیدم. نیازی نمی بینم... 


نوشته شده در شنبه 91/6/25ساعت 12:7 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ناراحتم ، با اینکه مسبب ناراحتیم خودم بودم، شاید!

شاید در منطق همیشه پا بر جای تو ناراحتی نباید داشته باشد!

اما من همه چیز را از چشم تو نمی بینم! نمی توانم همه چیز را از نگاه تو با منطق حلاجی کنم! کمی از چشم من دنیا را نظاره کن! با منطق ِ بی منطقی من همه چیز را حلاجی کن!

حالا من ناراحتم و این تقصیر توست... نقصیر توست که راست های به ظاهر راست مرا باور می کنی. تقصیر توست که فکر می کنی راست می گویم. تقصیر توست که وقتی شانه هایم را بالا می اندازم که "مهم نیست" باور می کنی! ذره ای اهمیت پشت این همه حرف گیر کرده و تو نمی بینی....


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/23ساعت 3:19 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

حال همان دخترک لوس ننر جیغ جیغویی را دارم که اخلاق بی خودی دارد و روی زمین نشسته و جیغ های بنفشی می کشد و مدام پاهایش را روی زمین می کوبد که من آب کرفس می خواهم! تمام عالم و آدم هم اگر برایش فک حرام کنند و تمام لولو خرخره ها و آدم بد ها و دشمنان راه راه لوک خوش شانس و مادر ناتنی سفید برفی و سیندرلا و ... جلوی چشمش بیاوری هم باز جیغ بنفش می کشد و اشک های زور زورکی می زند و کعنهوا همان بچه های جیغ جیغویی که توی خیابان می بینی و می گویی " اگه بچه ی من از این کارا می کرد یکی می زدم تو دهنش!! " می شود...! از همان هایی که دلت می خواهد میان دستهایت لهش کنی و بعد بکوبیش و کتلت کنی و بندازی توی ماهیتابه تا سرخ شود بلکه حرصت بخوابد. و موجود دل نچسب باز هم آب کرفس طلب می کند.

لیوان آب کرفس را که به چنگ می آورد و کمی مزه مزه اش می کند، وا می رود.

بقیه هم که تا به حال منتظر همین لحظه بودند و تمام حرص ها و عصبانیت هایشان را برای اینجا انبار کرده اند شروع به گزافه گویی می کنند با چشم ها و ابرو هایی که از شدت حرص همراهی می کنند و بالا و پایین می پرند...

حالا خودم را در جایگاه همان دخترک می بینم با این تفاوت که غریبه ای نیست که بعد از دیدن قیافه ی وا رفته ام دعوایم کند.

و گستاخانه پشیمان نیستم

 

 

پ.ن: بنظرم ارزش آدمها وقتی معلوم میشه که مدتی نیستن


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/22ساعت 10:50 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

وارد باغ بزرگ که می شویم حس می کنم ناگهان پرت می شوم در خاطراتم. وقتی که به پشتوانه ی علی لای سرو های بلند بالا و پایین می پریدم و با هر پارس سگی که نمی دانستم به کجا زنجیر شده سر جایم میخکوب و هراسان اطرافم را نگاه می کردم... (بعد ها فهمیدم آن سگ به جایی وصل نبوده)

سروناز از مضررات رانندگی وحشیانه برای حمید کُری می خواند و مدام دست هایش را محکم روی هم می کوبد و به صورت عملی نشانش می دهد که با این وضعیت رانندگی "کتلت" می شود! حمید نه گوش می دهد و نه جواب می دهد، فقط تند و تند میان درخت ها راه می رود. اشاره می کنم به سروناز که کمتر مغزمان را بخورد و او هم با خنده اطاعت می کند.

پیشنهاد می کند گاری سواری کنیم. می پرم روی گاری چوبی قدیمی که حتم دارم از قبل از میلاد مسیح در سیستم حمل و نقل چهار چرخ ها نقش مهمی را در خر کاری ها ایفا می کرده. به سمت انتهای باغ حرکت می کنیم و او با هر قدمی که بیشتر بر می داریم در منجلاب خاطرات کهنه اش بیشتر فرو می رود و تنها گز گز تلخی را زیر زبانش مزه مزه می کند.

برایم از وقت هایی می گوید که هم سن من بوده ، از درخت های بلوطی که از دم قطع شدند. از شکوفه های خوشرنگ آلبالو و از خار های دشت گلسرخ که پاهای علی را بریده بود. برایم از انار های نوبرانه و تاک های وسیع می گوید. از دوچرخع سواری و گاری سواری میان شکوفه های پر پر شده ای جلوی دیدت را می گرفتند. از شب هایی تنت بوی عطر یاس های باران خورده را می گرفت.

می رسیم به ته باغ، یک دستش را می زند به کمرش و دست دیگرش را سایه بان چشم هایش می کند. خیره می شویم به برهوتی که روزی درختان بلوط و شکوفه های گیلاس و آلبالو و درخت های گردو و دشت گلسرخ و رز های سفید مهمانش بودند.

اثری از خوشی نمانده بود.

...ترجیح می دهیم برویم پارک برای کمکی درخت دیدن!


نوشته شده در سه شنبه 91/6/21ساعت 5:36 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
به علت صلاح دید و هوش سرشار و آینده نگری نویسنده مطلب رمزدار شد و زین پس رمز پیش نویسنده محفوظ خواهد ماند. تمام.  


نوشته شده در دوشنبه 91/6/20ساعت 7:52 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تمام شب را فکر کردم.

تمام آن لحظه هایی را که تو سرت را روی بالشی رها کرده بودی و بی محبا و گستاخانه خواب دیگری را می دیدی.

با تمام تیک تاک های ساعت بالا سرت که نصفه شب را نشان میداد من به فکری بدتر از قبلی افتاده بودم

تمام شب های بد را مرور کرده بودم

تمام شب ها و روزهایی را که تو در آنها نقش بدترین را ایفا میکردی را در سرم دوباره و دوباره چرخاندم

به تعداد تمام بالا و پایین رفتن های آرام سینه ات؛ من کلافه از این پهلو به آن پهلو شده بودم

تمام قضاوت های از نظرت "زود" را من از فکرم می گذرانم مثل تمام آن روز های سیاه تر از شبی که گذرانده ام.

تمام خودخواهی ها را من در تو میبینم، تو را که در پی خوشگذرانی با آدم های خوبت هستی.

تمام فکر های از نظرت بی منطق در فکر من می چرخد و تو هیچی کمکی نمی کنی.

گناه تمام نامهربانی های بقیه را روی سر تو ریخته ام.

تمام بی خیالی های تو را در خودم فرو ریختم و حالا بی خیالت شدم.

.

میخواهم کوتاه بیایم در برابر هر چه که اتفاق می افتد؛ خیلی بدتر از تو!

 

 

 در ادامه: اونی که میخواد به خودش بگیره ، از این زحمتا نکشه خواهشا!

پ.ن: برگشتم، بالاخره!


نوشته شده در شنبه 91/6/11ساعت 8:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

نیستم

یه مدتی

ولی بر میگردم

امیدوارم

زود


نوشته شده در جمعه 91/5/27ساعت 6:16 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اگر بخواهی مرا بررسی کنی ؛ کمتر آدم خوبی بودم. کمتر کسی پیدا شده که از دست من و کار هایم خسته نشده و آن مور نادر هم چون کسی از من بدتر را متحمل بوده.

کمتر می توانی مرا در حالتی ببینی که کار خوبی انجام میدهم. کمتر پیدا می شود کسی از من راضی باشد

کمتر کسی پیدا می شود که از حرفهای من چیزی برداشت کند

پاهایم را جمع کرده ام توی بغلم و همراه با صدای جمعیت جوش کبیر می خوانم. برای اولین بار. برای اولین بار قرار است فرق شب نوزدهم ماه رمضان را با دیگر روزها بفهمم. منی که بزرگترین لطفم خواندن زیارت عاشورا در جمع مدرسه یا دعای عهد 5شنب صبح های مدرسه است. و بزرگترین زیارتم حرم امام رضا است و بس.

آن وقت نشسته ام این جا، چانه ام را گذاشتم روی زانو هایم و مدام ورق می زنم و صفحه های باقیمانده را می شمارم. و برایم سوال شده که چرا الغوث را سه بار نمی گوییم که قشنگ تر موزون بگیرد...؟ الغوث... الغوث...

دعا خواندن فرق دارد با همه ی آدم های خوب. من به شیوه ی آدم های بد دعا می خوانم. مدام دنبال اینم که کی تمام می شود. مثل آدم های دیگر بلند بلند خدا را صدا نمی زنم. آرامم. گریه نمی کنم و زجه نمی زنم. آرامم. نمی خواهم از کلمات عقب بمانم. و فقط مدام به معنی جوشن فکر می کنم.

مدام به اطرافیانم نگاه می کنم و حس میکنم که چقدر از من بهتر اند و . مدام به این فکر می کنم که به چه چیزی فکر می کنند که اینطور عاجزانه اشک می ریزند. در حالی که من قطره ای اشک حتی بخاطر فکر کردن به موضوعی دیگر هم توی چشمهایم نمی توام جمع کنم که در میان کلمات جوشن آرام بچکانم. تنها محکم تکرار می کنم: خلصنا من النار یا رب

من کجا و دعا کجا؟ من کجا و مسجد و خدا کجا؟ اصلا من کجا و جوشن کبیر کجا؟

نشسته ام و آرام آرام در میان جمعیت صفحه ها را پیش میروم و مدام تکرار می کنم: سبحانک یا لا اله الا انت. الغوث الغوث . خلصنا من النار یا رب.

 خدا

جوشن کبیر فرق دارد.

یک حال و هوای دیگری دارد.

اینرا منی که اولین بارم بود خوب می فهمم. خیلی خوب.


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/18ساعت 2:23 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اینطوری که نمی شود.

نه تو کوتاه میایی نه من.

نه تو قانعم می کنی نه من حرفی می زنم.

اینطوری که نمی شود.

نه من راست های تو را باور می کنم نه تو حرفهای مرا می پذیری.

نه تو خوب توجیه می کنی و نه من خوب توجیه می شوم.

اینطوری که نمی شود.

بیا با هم راه بیفتیم توی خیابان ها

دست هم را نگیریم

با فاصله قدم بر داریم

توی چشمهای هم نگاهی نکنیم

مهربان حرف نزنیم

و از غریبه ها بپرسیم پس حق با کیست

که تو ببینی یک غریبه چطور حق را به من می دهد 

به سادگی

 

 

پ.ن: از دست این روزا هیچی نمیشه نوشت... از دست این روزای عجیب...


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/18ساعت 1:24 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

بعضی وقتها به سرم می زند بروم با یکی شوهر کنم که در رویاهایم به داشتنش افتخار کردم. افتخار کردم که چه زن  صبوری هستم که یک همچنین شوهر استثنائی را تحمل می کنم...

کسی که انتهای احساساتش را برای اینکه مخ مرا بزند با این جمله بیان می کند که ": اگه من تو رو نگیرم کس دیگه ای پیدا نمیشه که حاضر بشه بگیرتت "

کسی که وقتی می خواهد مرا با یک هدیه غافلگیر کند و مخم را بزند مرا با یک ست 10 پارچه ی آرکوپال یا یک 29 کاره ی مید این چاینا مواجه می کند که باید از داشتنش حسابی ذوق کنم.

کسی که یک خال گوشتی سیاه سمت چپ صورتش منتها علیه دماغش وجود دارد و هر وقت که می خواهد فکر کند باید انگشت اشاره دست راستش را در سوراخ دماغ سمت چپ دماغ بزرگش بکند و انگشت اشاره دست راستش مدام در میان موهای فر (طبیعی) خورده دماغش گم می شود.

از بچگی کنترل بزاغش را از دست داده و من هربار که او با من حرف می زند ، مدام باید شیشه های عینکم را که خیس می شوند با تکه های ریزی از غذا  تمیز کنم و نمی دانم چرا شیشه ی سمت چپ عینکم همیشه متحمل حجم بیشتری از بزاغ است نسبت به شیشه ی راست عینکم.

او دائما دچار حساسیت های فصلی است و کلا عادت ندارد موقع عطسه کردن جلوی دهانش را بگیرد یا صورتش را به سمت دیگری بچرخاند و همیشه دهانش بوی سیر و تخم مرغ می دهد.

و انقدر ریش و سبیل دارد که لب هایش معلوم نیست و ابرو های مشکی کلفت و پیوسته ی یک سره ای دارد و موهایش را از بالای گوش سمت چپش به سمت راست فرق کج باز کرده و از بس موهایش چرب می ماند که آدم فکر می کند یک عالم ژل روی این مو ها خوابیده و همیشه تنش و لباس هایش بوی عرق کهنه ی قاطی شده با رایحه ای از یک عطر قدیمی فاسد گل رز  می دهد

غبغبه ی زیادی دارد و از بس چاق است که سه دکمه ی اول پیراهن لجنی همیشگی اش هرگز بسته نمی شود و همیشه پشت کفش هایش را تا می کند و یک گوشی  کآنهو گوشکوب دارد که تقریبا تاچ شده چون هربار باید با مشت چند بار روی صفحه ی سبزش بکوبی تا کار کند و تنها کارایی اش این است که فقط یک دکمه ی سبز رنگش کار می کند و در نتیجه ی آن تنها می تواند به تماس ها البته با سیستم بسیار هوشمند یکی در میان منحصر به فرد و مخصوص خودش پاسخ داد و دیگر هیچ

 شوهرم یک موتور آخرین سیستم دارد که هر یک ربع یکبار بطور پیشرفته ، خودش راس 15 دقیقه ( نه ثانیه ای کمتر و نه بیشتر ) خاموش می شود و پت پت ناز و دلنشینی سر می دهد و شوهرم هربار دستور می دهد که من پیاده بشوم و موتور را به همراه شوهر جانم هول بدهم . و در این امور هول دادن و جان کندن خودش هچ مشارکتی ندارد و معنقد است شهلا (موتورش) مرا بیشتر از او دوست دارد و ما زن ها حرف همدیگر را بهتر از همه می فهمیم. او شهلا را با لنگ و تف تمیز می کند و با همان لنگ هم دور دهانش را بعد از غذا پاک می کند و به گرد و خاک و بهداشت خانه اش هم خیلی اهمیت می دهد و اگر کمی گرد روی میز تلویزیون ببیند رنگ پوستم را از سفید به یاسی متمایل به ارغوانی تغییر می دهد

شوهرم استعداد های عجیبی دارد مثلا اینکه می تواند از لاین سوم اتوبان همت تفش را بندازد روی شیشه ی پرادویی که در لاین اول و جلوتر از ما حرکت می کند و حتی می تواند فحش هایی بدهد که بنده تا به حال نشنیده ام

شوهرم مرا خیلی دوست دارد و همیشه مرا چه در جمع و چه در خانه «ضعیفه» صدا می کند و از غذاهایی که ساده و زود حاضر می شوند، متنفر است و هرگز لب به آنها نمی زند و تن مرا با کتک ها و عربده هایش می لرزاند و اصلا هم اعتقادی به ماشین لباس شویی و ظرف شویی ندارد و همان اول ازدواجمان ماشین لباس شویی و ظرف شویی جهیزیه ام را فروخت و به جای آن موتور خرید

شوهرم کلا از این دوره های زنان ی زری و نیناز و نانا متنفر است و نمی گذارد من پایم را از خانه بیرون بگذارم و من هم راضیم چون لباسی برای پوشیدن در این دوره ها ندارم و اینطور بهتر است یک جورهایی

شوهرم از همان دوران عقد با من شرط کرده بود که مرا بخاطر مادر پیر و تنهایش می گیرد که حاضر نیست یک تار گندیده ی موی او را با من عوض کند و بخاطر خارش قوزک پای سمت چپش به رخت خواب افتاده و قرار است من از او پرستاری کنم. من هم همواره و در همه ی مراحل زندگی ام از داشتن چنین مادر شوهری که باعث شده بود شوهرم با من ازدواج کند بسیار شاد و خرسند بودم

و شرط دومش هم این بود که به نیت 14 معصوم من 14 تا پسر برایش بیاورم و نام همه ی بچه هایمان را هم خودش و مادر شوهرم فقط انتخاب کنند و باید با لباس های دوران بچگی خودم که مسلما دخترانه بودند هم بزرگشان کنم... نام پسرانمان هم حتما باید به این ترتیب باشد: بیژن - بیژگان - بیژچه - بیژول - بیژن خان - غلام بیژ - بیژ کبیر - بیژان - بیژ کله خر - بیژن برزیل - بیژ صغیر - بیژخان زبل - بیژ قهرمان - بیژ نایب قهرمان - بیژ جهان پهلوان - بیژن استرس ....و آخرین پسرمان هم: بیژ پایانی

و اگر خدایی نکرده دختر هم این وسط در آمد: بیژناز - بیژ خاتون - بیژ دخت - بیژ بانو - بیژ خانوم - بیژ بابا

شوهرم در کار خارجی هم دستی دارد و خیلی هم معروف و خوشنام است و کار بسیار باکلاسی هم دارد و چون شغل باکلاسی داشت ، با اینکه اهل دود و دم نبود اصلا ؛ می گفت که در شغلش باید حتما پیپ بکشد و خب من هم حرفی روی حرف شوهرم نزدم. شوهرم گفت که با عروسی گرفتن حال نمی کند و عروسی مال قشر بی کلاس و کم فرهنگ جامعه است و برای همین به جای آن مرا به مسافرت می برد ؛ من هم قبول کردم با لبخندی سرشار از عشق و افتخار به این همه عقل و درایت همسری که خدا برایم سوا کرده بود

روز عروسیمان ( همان شروع مسافرت مقرر ) موتور را با یک روبان کوچک سر آینه ی موتورش تزئین کرد و در تمام طول راهمان هیچ بوقی نزد چون امکان داشت بوق موتورش خراب شود . ما باهم عاشقانه به سمت درکه مسافرت کردیم و بعد از خوردن ناهار به خانیمان برگشتیم

ولی در کل شوهرم آدم بد قولی است... چون قبل از ازدواج که برای راضی کردن من هر روز بعد از کلاس روبان دوزی شیلا جون دنبالم می آمد و با چاقو مرا وادار به گوش کردن به حرفهایش می کرد به من قول داد که کابینت های آشپزخانه را ام دی اف ارغوانی با طرح زرافه های فانتزی ِ ریز و پراکنده درست کند و اجازه بدهد که تور لباس عروسم پفی گلدار بلنـــــــــــــــــــــــــد باشد تا من شبیه پرنسس ها بشوم تا چشم روناک اینها در بیاید ولی هیچکدام نشد و چشم روناک هنوز هم در نیامده

.

.

.

..... و چقدر خوشبختی نزدیک است

کاریکاتور گدایی


نوشته شده در سه شنبه 91/5/10ساعت 10:43 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک