نوشته اواخر آبان: تند تند حاضر می شویم. ژاکتم را از روی روپوش مدرسه می پوشم و بعد عطرم را روی خودم خالی می کنم و بعد از خانه می زنیم بیرون. زهرا روی پله می نشیند و بند کفش هایش را می بندد. پله ها را دوتا یکی پایین می رویم. کمی دیر کردیم از ساعت مقرر همیشگی. دیشب باران آمده و هنوز هم نم نمی از آن باقیمانده. هنوز 206 سفید رنگ زیر باران منتظرمان ایستاده. رسی روی پاهای زهرا نشسته ، من هم طبق معمول وسط نشستم. کیف خودم و زهرا را می اندازم روی پاهای فروزان و خودم راخت و آسوده خیره می شوم به بیرون پنجره. آقای "ر" هم تمام حواسش به رانندگی است و صدای رفت و برگشتی برف پاکن ها که قطرات باران به این طرف و آن طرف پرت می کنند موزیک متنمان شده است. گارفیلد ( گربه ی خپل و نارنجی مدرسه ) دم در زیر پناهگاهی ایستاده ، بافاصله از کنارش رد می شوم و میروم داحل. ظرف غذایم را می گذارم توی بار و ناگهان یک نفر بغلم می کند ؛ به زور خودم را از دستش رها می کنم و نگاهش می کنم...! " عطیه؟! خوبی؟! دیوونه شدی؟! " - " آره ، عزیزم! " ریحانه از پشتش در می آید و یک ماچ صدادار می کند و بعد سلام می کند! در حالی که از تعجب شاخ های متعددی در آورده بودم ناگهان می خندم و می پرسم: " بچه ها خبریه؟! نکته تولد قمریمه؟! " راه می افتیم به سمت پله ها! صبا دستهایش را کرده توی جیب ژاکتش و منتظر عطیه و ریحانه ایستاده است. سلام بلندی می کنم و بعد که دستهای همدیگر را می فشاریم 6 بار ماچم می کند. ناگهان خودم را عقب می کشم و فریاد می زنم: " شماها چتونه امروز؟! " قیافم عوض شده؟! تیپم ایرادی داره؟! چه نقشه ای واسم کشیدین؟! " صبا شلیکی می خندد و بعد پشت بندش همه شان شروع می کنند به خندیدن! بعد از اینکه حسابی خندیدند صبا برایم توضیح می دهد که قضیه از چه قرار است... همه ریخنتد توی حیاط. من و زهرا هم به همراهی بقیه دوستان می رویم. مثل همه ی روزهای بارانی دور هم جمع می شویم و بعد می دویم سمت چاله هایی که باران در آنهاجمع شده و بعد جفت پا می پریم توی چاله ها و آب می پاشد روی همه. با خودم فکر می کنم که من از همه ی روزهای سپری شده ی مهر و آبان شادترم! شلوار همگیمان تا زانو خیس خیس شده است. موهایم زیر باران حالت دار شده. زنگ سوم - دینی جیره نارنگی و شکلات و پاستیل تمام می شود. حوصله ام سر می رود. حس می کنم سرماخوردم. حالت بدی دارم. عبدو و مریم را طوری تنظیم می کنم که معلم مرا نبیند. بعد کلاه ژاکتم را تا بینی پایین می کشم و سرم را می گذارم روی میز و می خوابم. یک نفر به سختی پایم را له می کند. بلند می شوم و نگاهی به دور و برم می اندازم. خانم "پ" برای بار چندم تکرار می کند: " سارا! تو بخون از روش! " میان خواب و بیداری با صدایی که لرزش خفیفی دارد شروع می کنم به خواندن متن کتاب. خانم "پ" توضیح پاراگراف خوانده شده را می دهد. خیره می شوم به بیرون پنجره کلاس ؛ باران همچنان بدون وقفه می بارد... ...چقدر خوبه که بارون داریم. اگر همین الان خیلی ساده همه چیز را برایت شرح بدهم ، شاید در نظرت خیلی ساده جلوه پیدا کند. اگر شرایط و موقعیتم را هم توضیح بدهم ، شاید فکر کنی در حال توجیهم یا شاید هم دارم مسئله ی ساده ای را بال و پر می دهم و بزرگ می کنم. اما شاید از نظر تو که همه چیز را خیلی ساده از نظر خودت حل می کنی در حالی که فقط صورت مسائل را پاک می کنی ؛ روی کاغذ خیلی ساده به نظر برسد. ساده بود. می توانستم یک "نه" ساده مثل همه ی "نه" هایی که تا الان میان مکالماتم گفته بودم ، بگویم. اینکه انقدر ساده یک "نه" تحویل این یکی هم بدهم خیلی ساده بود اما تمام سختیش زمانی بود که دیدم ناخودآگاه دست به مقایسه اش با تو زدم. خیلی سخت بود وقتی که می دیدم از تو بهتر نیست... سخت بود وقتی که می دیدم شبیه تو نیست... وقتی که می دیدم ذره ای از تو را در او نمی توانم پیدا کنم... سلام! عیدتون مبارک!!! متاسفانه عید اینجا نبودم و نتونستم خونه تکونی از نوع مجازیشو داشته باشم برای همین الان دست بکار شدم. تصمیم گرفتم تمام مطلبایی که توی دفترم یا توی لپ تاپم نوشتم و هیچ وقت موفق به آپ کردنشون نشدم رو بذارم. شاید یکم بی مناسبت و تاریخ گذشته باشند ولی خب دلم می خواد که آرشیو نوشته هام ناقص نباشه. هیچ اصراری هم به خوندشون نیست. اگه حوصله کردین و مایل بودین بخونید. در مورد لینک هایی که تایید نمیشن هم بگم که من فقط کسایی که می شناسم ( اعم از دوست و فامیل و هم کلاسی ) و کسانی که نوشته هاشونو می خونم و دوس دارم لینک می کنم. همون طور که شما توی لینک کردن/نکردن وب من مختارید منم دلم می خواد توی لینک کردن شما محتار باشم پس لطفا در خواست تبادل لینک نفرستید! چون تنها حسنش اینه که لیست لینکا طویل تر از اینی که هست میشه. ممنون از اینکه هستین و ردپاتون همیشه کنار ردپای من موندگاره. (حتی خواننده های خاموش) سارا تمام مطلبی که نوشتم پریده! تقصیر خودمم بود. دوباره می نویسم ولی میدونم که مثه قبل نمیشه. شب نخست روی صندلی کرم رنگ آشپزخانه ی زهرا اینا نشسته ام. لپ تاپ را گذاشته ام روی میز و در حالی که تند تند آهنگ های مورد علاقه ی جفتمان را در پلی لیست می گنجانم صبحانه هم می خورم. یکی "نخواستم" محسن یگانه میگذارم و پشت بندش "آغوش" محسن یاحقی و ... زهرا هم ظرف های باقیمانده ی مهمانی دیشب را می شورد. پای چپم را که در اثر مین گذاری ها و فرار درد می کند روی صندلی رو به رویم گذاشتم و با کرختی و کسلی بسیار زیادی که ماحصل سرماخوردگی جدیدم است آرام آرام روی کیبورد می کوبم و کلماتی را پشت هم ردیف می کنم. تلفن زنگ می خورد. مامان است. زهرا می رود کنار مامانش توی اتاق می ایستد. ثنا دلش سی دی می خواهد. از صندلیم دل می کنم و لنگان لنگان به سمت کمد سی دی ها می جهم. خالی است. لنگان لنگان به سمت اتاق می جهم تا از مامان زهرا بپرسم. دم در اتاق ایستادم ، تماس قطع شده. مامان زهرا سرش را خم می کند و نگاهم می کند؛ طبق عادت همیشگیم می پرسم: "چه خبر؟" زهرا نگاهم می کند و بعد مامانش می گوید: "حاضرشو میریم خونتون!" نگاهش می کنم و خیلی ساده می پرسم: " مرده" و چشم هایش را می بندد. روی کاناپه قدیمی نشسته ام که با هر تکان من جیر جیری می کند. نشسته روی کاناپه ی خانه ای که آخرین باری در آن حضور داشتم اتمام حجت کرده بودم که دیگر در هیچ صورتی پایم را در آن نخواهم گذاشت. فکر که می کردم یادم می آمد که چقدر هم جدی کلمه هایم را ادا کرده بودم. خانه ای که هر لحظه قدم زدن در آن مرا بیشتر از قبل می ترساند. جایی که در آن انواع حشرات الخصوص عنکبوت که برای من حکم افعی و کبری را دارد به وفوور یافت می شود. عنکبوت هایی که از لنگه ی دمپایی من با سایز 37-38 هم گاهی بزرگ تر بودند. جایی که وقتی سرت را بلند می کردی ، به جای لذت بردن از گچ بری های قدیمی و رنگارنگ خانه با تارهای پیچیده و عظیم عنکبوت رو به رو میشدی اما هرگز این تارها از بین نمی رفتند و این هم زیر سر ارتفاع بسیار زیاد سقف بود. جایی که تنها سرگرمیش سه تار و گیتار قدیمی بابا بود و مهیج ترین کار آن دویدن توی خانه ی بزرگمان و پراکندن گرد و خاکهایی بود که در نهایت سرفه های سرسام آوری را برایت به ارمغان می آوردند. اینجا می توانستی توی حوض کم ارتفاع و طویل بپری و آب بازی کنی. می توانستی از گنجینه ی آلبوم ها دیدن کنی که دیگر حفظ شدی آنها را. می توانی بروی زیر زمین و در میان گربه های چاق و چله از اتو های ذغالی ، کارخانه ، دوک نخ ریسی ، بخاری ذغالی و انواع اقلام قدیمی را پیدا کنی و ببینی. اینجا حتی نقاشی های بچگی بابا به احتمام مقادیر زیادی گرد و خاک هم پیدا می شود. ( نمونه اش همون تابلوی آبرنگی که به اتاقم زدم ) روی کاناپه ی قدیمی نشسته ام و ویژنامه عید همشهری داستان را می خوانم و گه گداری هم به پیامکی جواب می دهم. تمام ناراحتی های دنیا در دل من جمع شده. زمانی که می بینم هیچکس را ندارم که به همراهیش غصه ی این خانه و کسی که در آن زندگی می کرده را بخورم. وثتی که دقیقا همپایی ندارم برای نادیده گرفتن عنکبوت ها. نسترن به لطف کنکور هنوز نیامده و امیر هم هنوز تهران است. بقیه پیشکش. مهنار جون راست می گفت. مرده بود. این را زمانی فهمیدم که صدای عصایش نیامد. زمانی که دیدم کسی اعتراض نکرد من کجا غیبم زده. زمانی که دیدم کسی غر نزد چرا سارا شام نخورد یا چرا انقدر زود شامش را خورد. زمانی که دیدم هیچکس با صدای بلند صحبت نمی کند یا کسی داد نمی زند: سمعکت گوشته؟! ... خودم را حبس کردم در اتاقی که شاید کسی به ذهنش نرسد من اینجا نشستم و آرام آرام ورق می زنم. صدای عمه را از اتاق بغلی می شنوم که دارد پچ پچ می کند: شاید سارا افسرده شده! ... چه واکنشی می توانم داشته باشم؟! چطور می توانند توقع داشته باشند همیشه بگویی و بخندی و بخندانی و مزه بپرانی؟! چند ساعت قبل بود که راحت روی کاناپه نشسته بودم و تنها دردم مریضیم بود و سردرد و زخم پایم؟! دلم تنگ شده است. دلم می خواهد لحظه ای کنار عمو جاوید می نشستم تا انقدر مسخره بازی در می آورد که می خندیدم. دلم می خواست لحظه ای کنار آقاجون بودم بیشتر از همیشه به این محتاج بودم تا انقدر مرا بخاطراتم ببرد که همه چیز یادم برود. دلم می خواست لحظه ای زهرا بود که کنارم بود که حس نکنم اینجا در خانه ی قدیمی گیر افتاده ام میان تنهایی و ترس و گریه. دلم کسی را می خواست که نبود. زمانی که دیدم او لخ لخ کنان نرفته تا مثل هر روز روزنامه کیهانش را بخرد. مثل هر روز صبح نرفته تا نان تازه بخرد. صبح خیلی زود نرفته تا طبق عقیده ی همیشگی اش سر سبد میوه را بخرد. پیرمرد بیچاره چقدر تنها رفته بود که دیگر برنگردد. مهناز خانم راست می گفت، او مرده بود ، بیصدا... پ.ن: ممنون از همه ی کسانی که زنگ زدند یا sms زدن و حالمو پرسیدن. ممنون از کسایی که شاید نفهمیدن چقدر توی آرامشم موثر بودن. یکی با یک حرف خیلی کوچیک و کوتاه ؛ یکی با همراهی مداوم و تلنگرای گاه و بی گاه! ممنون کسایی که اسمشونو آوردن کافی نیست. این بودن برام خیلی مهم بود و هست. تمام مطلبی که نوشتم پریده! تقصیر خودمم بود. دوباره می نویسم ولی میدونم که مثه قبل نمیشه. . من اسفند را ، روز های قبل از تحویل سال را ، عوض شدن و ورق خوردن سال را ، رسیدن بهار را ، شکوفه دادن و از نو شروع کردن طبیعت را زمانی حس می کنم که تو به احتساب سال گذشته یکی به شمع های کیک تولدت اضافه شده است. زمانی که چشمهایت را می بندی و طبق عادت همیشگی ات انقدر محکم فوتشان می کنی تا همه شان یکجا خاموش شوند ؛ تازه به خودم می آیم. زمانی که بابا محترمانه غر می زند که کیک باز هم کثیف شد و مامان سلقمه می زند که بذار راحت باشد ؛ حس می کنم چقدر در برابر گذر زمان عاجزم. زمانی که سعیده دست می زند و " حبیب افتاد تو جوب! " را کشدار تلفظ می کند ؛ حس می کنم دیر کردم و فرصتی ندارم. زمانی که رو به من لبخند می زنی تا فلش بزنم و این لحظه را ثبت کنم ؛ تازه یاد اسفندهایی می افتم که به امید بهتر شدن با همین حال تکراری گذرانده ام. 22 اسفند که می شود تنها حسی که دارم این است که تو از لحاظ عددی یکسال بزرگ تر شده ای و تمام دغدغده ام کشف هدیه ای است که تو دوست داشته باشی صرفا جهت اینکه حس کنم به عنوان عضو کوچکی از قلبت توانستم آرزوی کوچکی هرچند خیلی کوچک را برایت بر آورده کنم. تا حس کنم یادت می ماند که در تولد 24 سالگی چقدر خوشحال شده ای هر چند ظاهری. بزرگ تر شدنت را هیچ وقت حس نمی کنم. نه دندان در می آوری، نه قدت اضافه میشود، نه اول مهر ها دفتر و کتاب می خری... فقط دوست داشتنی تر میشوی! تولدت مبارک علی! برادری که همیشه شریک جرم بودی :) پ.ن: ببخشید که دیر شد. چه مهمانان بی دردسری هستند رفتگان نه به دستی ظرفی را آلوده می کنند و نه به حرفی دلی را آزرده تنها به فاتحه ای قانعند شب جمعه آخر سال است شادی روحشان فاتحه ای قرائت کنیم باشد که نسل های بعدی نیز برای ما فاتحه ای بخوانند پ.ن: تا اطلاع ثانوی غایب از هرگونه علائم حیاتی آقاجونم حالش خوبه! هنوزم عزیز دل منه!! اشتباه نشه رفت: در حالی که دستم را به یکی از میله های بالای سرم گرفتم ، یاد مسخره بازی های خودم و زهرا و نمایش زن های وراج داخل اتوبوس و مترو می افتم و ناخودآگاه لبخند گشادی بر روی لب هایم می نشیند. صدای ضبط شده اعلام می کند: "ایستگاه دانشگاه شریف". مامان در حالی که تازه متوجه شده و می خواهد مثلا جلوی همه خیلی ریلکس جلوه کند می پرسد که چرا توی این سرما مانتوی نخی پوشیدم. در حالی که دارم برای یک بهانه ی مناسب پاسخ دادن را لفتش می دهم، می گویم که چون فکر می کردم داخل مترو شلوغ است و گرمم می شود. نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازد و من پوزخندی می زنم. بعد می پرسد که زیر مانتوم چی پوشیدم و من برمی گردم سمت دیگری را نگاه می اندازم. بالاخره از جلد نقشش بیرون می آید و بعد من با شجاعتی ستودنی اعتراف می کنم که تی شرت پوشیدم. مریضم، مریض! تک تک ایستگاه ها را رد می کنیم: آزادی - نواب - حر - امام علی - حسن آباد - ... در حالی که از بس به قیافه ی خانمی که روی صندلی نشسته زل زدم و تک تک جوش های زیر پوستی اش را شمردم ، معذب هستم ؛ بالاخره صدای ضبط شده ایستگاه امام خمینی را اعلام می کند. مردم عین مور و ملخ می ریزند. یک سری می خواهند بیایند داخل ، یکسری هم می خواهند بروند بیرون در این بین بعضی ها هم معرکه بیارند مثلا یک کارتون بزرگ شکستنی می گیرند دستشان و عربده کشان سمتت می آیند که " خانووووم!!!! برو کنــــــــــــــــــار!!!! الان می شکنه!!! " اینجور افراد بیشتر نقش آمبولانس را دارند در جایی مثل جاده چالوس و ترافیک سرسام آور دائمیش که همیشه در این بین درصدی آدم سودجو هستند که پشت آمبولانس راه می افتند و با سرعت پیش می روند. آمبولانس آژیر می کشد اینها هم در بین هورا هایشان بوق می زنند که "ملت بنجبید ما نگران مریضیم!" ماحصلش (در مترو) هم این است که چند ثانیه زودتر خودت را می اندازی وسط تلی از مردم و کمی بیشتر بینشان له می شوی و در عوض مقام اول را کسب می کنی!!!! شاید هم زنان دست فروشی چیز خوبی داشته باشند که در این بین اگر دیر برسی تمام شود...! در ایستگاه امام باید خطمان را عوض می کردیم. یکی از بدبختی ها این است که اول باید خودت را از مترو بیاندازی بیرون و بعد کوله ات را از پس معرکه و ازدحام روی هوا بقاپی! یکی از قوانینی که نیوتن عمرش کفاف به کشف آن نداد این است که: دقیقا در لحظه ای که شما پا و زانو و غضروفی برای پله پیمایی ندارید ، پله برقی مذکور از کار می افتد و این حالت دقیقا در مکانی اتفاق می افتد که شما مجبورید بیشترین پله ی موجود در شعاع یک کیلومتری اطرافتان را طی کنید. در حالی که به حالت ورق وارد قطار بعدی می شویم و بعد از طی یک ایستگاه در ایستگاه "پانزده خرداد" پیاده می شویم. شور و حال چهارشنبه سوری بیشتر از عید برپاست. انواع ترقه و هر ماده ای که صدا داشته باشد و صرفا بترساند یا ترجیحا بمیراند و جزغاله تحویل دهد یا نوری خیره کننده داشته باشد بفروش می رسید. هوا سرد است و سوز بدی دارد. جرئتی برای اعتراض ندارم...! :d برگشت: معمولا ترسو نیستم ولی از چیزهای سوزاننده و مواردی دیگر که لزومی به ذکرشان نمی بینم بشدت می ترسم. میدان مین را طی می کنیم و دوباره به ایستگاه کذایی می رسیم. پله ها را پایین می رویم و همین که پایمان به زمین می رسد توی صف می ایستیم. اینجا برای خودش حماسه ای برپا شده در حد 22 بهمن و میدان آزادی و اینا...!!! در حالی که دست توی جیبم می کنم تا کارت دودم (کارت مترو) را در آورم. ناگهان متوجه می شوم که کارت عزیزم توی جیبم نیست! خلاصه که زمین و زمان بهم بافته شد ولی پیدا نشد ... :( در حالی که انگار داریم سمت ضریح حرکت می کنیم به کمک خدام های ایستگاه به صف ماشین هایی که بلیط می فروختند می رسیم. همه ی آدمهای داخل صف یکی یه دور برمی گشتند و می پرسیدند " اسکناس خرد دارین؟! 500 تومنی ؛ 200 تومنی ؛100 تومنی ؛ 50 تومنی ؟! " بالاخره دستمان به ضریح می رسد. در حالی که تا اینجای کار هیچکس موفق به تهیه بلیط از ماشینک هردنبیل نشده با ناامیدی و افسردگی بخاطر مفقود شدن کارتم ؛ شروع به انتخاب موارد می کنم. دستگاه طلب پول می کند. مامان از ته مه های کیفش دو اسکناس 500 تومنی مچاله در می آورد. اولی را که بر می دارم از دستم بیرون می کشد و می گوید که این خیلی داغان است و دستگاه قبول نمی کند، می روم سراغ دومی. در حالی که فقط 25 ثانیه فرصت دارم دستگاه می گوید که باید اسکناس دیگری بردارم. اسکناس دوم را در ثانیه ی 12هم برمی دارم و گوشه هایش را صاف و صوف می کنم. دستگاه قبول می کند و یک بلیط به همراه بقیه پول می فرستد بیرون!! در حالی که از خوشحالی می پرم بالا و هورای خفیفی می کشم و مشتهایم را در هوا تکان می دهم ، دلم می خواهد دستگاه گنده بک را محکم بغل کنم. باز هم به صف انبوه جماعت داوطلب به مترو سواری می پیوندیم. :| باز هم قدم به قدم ایستگاه های رفته را بر می گردیم به سمت خانه ی آقاجون. تا طرشت خیلی مانده. دستم را به میله می گیرم و سرم را تکیه می دهم به دست آویزانم. مامان هم باز در این بل بشور دوستی پیدا می کند و شروع به یادگیری نحوه ی طبخ پلو با ماهی دودی می کند. حوصله ام سر رفته. خیره می شوم به بیرون از پنجره ی مترو. تصویری بسیار کوتاه از مردمان منتظر داخل ایستگاه. آدمهای داخل مترو چقدر زود پایشان را از زندگیت بیرون می کشند... چقدر بیصدا می روند و گم میشوند قاطی بقیه آدمک ها...! پ.ن: کاش انسان ها یاد می گرفتند از کنار هم عبور کنند ؛ بی آنکه برای اثبات حضورشان ، نیازی به تنه زدن داشته باشند. پ.ن2: همیشه سکوت ، علامت رضایت نیست...شاید کسی دارد خفه می شود ؛ پشت سنگینی یک درد...... آهسته گفت:"خدانگهدارت".... در را بست و رفت...... آدمهاچه راحت ، مسئولیت خودشان رابه گردن"خدا"می اندازند........ بی حوصلگی ها و کج خلقی هایم را به هرچیزی که دوست دارید ربطش بدهید ولی به این یک مورد بندش نرنید. بگذارید به حساب خستگی و اینجور بساط ها. بگذارید به حساب سرشلوغی های دم عیدی. بگذارید من با دل ِخوش خودم را گول بزنم. بگذارید آسوده خاطر باشم که من صرفا و تنها خسته ام. همین و بس! شاید توانایی خندیدن را موقتا از دست داده باشم یا فراموش کرده باشم یا از نوع مصنوعیش را بکار گرفته باشم اما هنوز می توانم گاه و بی گاه بخندانم. همین را شکر! منکر اینکه عوض شده ام نیستم. عوض شده ام... مگر همه ی ما عوض نشدیم؟! مگر همه ی ما عوض نمی شویم؟! مگر تو عوض نشدی؟! عوض شده ام، اینرا می توانی از صورتم ، از تیپ و قیافم و از روحم بفهمی... دیگر مثل قبلا ها بعد از اینکه همدیگر را به خدا سپردیم (حالا چه از ته دل یا از سر اجبار) دلم نمی خواهد ناراحت باشی یا بروی توی لاک خودت یا به من فکر کنی... دلم نمی خواهد از راه دور ناگهان حس کنم که به من فکر می کنی یا به یادم هستی... دلم نمی خواهد از گوشه و کنار بشنوم که حالم را جویا شده ای... دلم نمی خواهد بفهمم بشنوم دیگر توی جمع ها نمی آیی یا کم پیدایی... دلم نمی خواهد بشنوم کج خلقی ، عصبانی یا عوض شده ای... نمی خواهم راجع به وضعیت درسیت... تنها بودن یا نبودنت... ناراحتی و غم هایت... و آلودگی هوای دور سرت بشنوم... دیگر دلم هم بزرگ شده است... سعی می کند چیزی از خودش بروز ندهد... آرام آرام به خواب می رود... سر و صدا نمی کند و وقتی هم که قهر می کند کمتر ناز می کند... یا تو باعث و بانیش بودی یا دلم بزرگ شده است... روحم دلش می خواهد دیگر عقب بکشد... دلش می خواهد برود جایی که هیچ آدمی برای تنفر یا دوست داشتن وجود نداشته باشد... جایی که خاطره ای نباشد... نه شبی باشد... نه هلال ماهی... نه ستاره ای ... نه خیابانی ... نه پارک و نیمکت و درختی... روحم دلش می خواهد پشتش را بکند به دنیا و مخلفاتش. برود جایی که لب از لب باز نشود... چشمی پلک نزند... قلبی به تپش نیفتد و دستی به سمت دست دیگری کشیده نشود... فقط خودت باشی و خودت و خاطرات تنهایی خودت. جایی که انقدر تنها باشی تا تنها نبودن برایت بیگانه باشد و سرسام آور. دلم عوض شده است... دلم می خواهد بشنوم: خوبی و خوشی و سر خوش می چرخی. دلم می خواهد بشنوم هیچ نشانی از من در ذهنت نیست و حسابی سرت شلوغ شده با آدم های جدید و بهتر... و از هرچه که هست و نیست راضی هستی و دلت نمی خواهد لحظه ای برگردی و پشت سرت را نیم نگاهی بیندازی... بزرگ شدم... دیگر شاید به این مرحله رسیدم که باید گاهی از خود گذشت. یادگرفتم اگر ناراحتم تنها در قلمروی خودم ناراحت باشم. و این واقعا سخت بود. روحم دلش می خواد یه لحظه بهش بگن: دیگه بازی تمومه! خسته نباشی! حالا می تونی بری یه نفس راخت بکشی و استراحت کنی. همه چی فقط یه بازی بود. امروز - ساعت 2:30 بعدازظهر - دبیرستان روشنگر شهرک به همراه خانوم زهرا از در طوسی رنگ وارد می شویم. به دنبال نگاه آشنایی می گردم. و بعد متوجه پرادو سوار کوچک می شوم. دستم را از پشت می گذارم روی شانه اش و بعد که رویش را بر می گرداند کمی با تعجب نگاهم می کند و بعد همدیگر را در آغوش می کشیم. حس می کنم هنوز هم حال همان دخترک راهنمایی را دارم که بعد از موفقیت های سخت دوستش را در بغل می فشارد. و بعد از آغوشی به آغوش دیگر. از سویی به سویی دیگر. پلی ، نگین ، نرگس ، غزال ، نسیم ، هدی ، زینب ، نیکی ، شجی ، لیلا ، کوثّر ، عارفه ، عادله و ... حس اینکه هنوز هستم؛ حس جالبی است. مثل وقتی که می بینی کودکی نوپا هنوز اسمت را یادش مانده یا دست و پاشکسته زمزمه می کند تو را. مثل وقتی که دلت می خواهد بال در بیاوری وقتی که می بینی دورترین دوستت هنوز تولدت را یادش هست ، هنوز یادش هست که تو عادت داری خورشت کرفس نخوری یا از جگر متنفری. تفاوت آدمها اینجا معلوم می شود. اینکه گاهی کدام برایت عزیز تر است. با یکی از دور سلام می کنی ، با یکی فقط دست می دهی ، یکی را بغل می کنی و یکی را بعل می کنی و مدام توی گوش هم حرف می زنید. این بٌعد دوم آدم هاست. صورت یا ماسک دیگر از آنها. لخظه ای از جمعیت دور می شویم. کارت بوفه ی یکی را کش می رویم و به سمت بوفه راهی می شویم. در حالی که دستهایم را کردم توی جیبهایم به قفسه های خوراکی خیره می شوم. پلی می پرسد: "چی می خوری؟" شانه بالا می اندازم: "دقیقا هیچی!". حس می کنم وسط پیلوت راهنمایی ایستاده ام و دارم سر یک بسته چوب شور ناقابل با یکی از اول ها جر و بحث می کنم تا دست آخر بچاپم و شکم 12 تا دیوانه ی دیگر را پر کنم. از همان چوب شور هایی که معتقد بودیم با خمیرباگت پر شده. دیگر از این محیط آسی شده ام. می رویم طبقه ی آخر. و بعد در حالی که می گویند باید آرامش خودمان را حفظ کنیم به همراه زهرا و پلی به سمت در های آمفی تئاتر می دویم. به دلایل کاملا نامعلوم... روی صندلی های چوبی می نشینیم. همان جایی که آخرین بار که اینجا نشسته بودیم مربوط به دوسال پیش بود. در حالی که سعی می کردیم کسی متوجه پچ پچ کردن هایمان نشود ؛ کسی دعوایمان نکند ؛ کسی از جیغ و داد هایمان شاکی نشود و در عین حال خوش بگذرد. نشسته ام روی صندلی هایی که دو سال از آخرین خاطراتم روی آنها می گذرد. نمیدانم حس کنم دوم دبیرستانم یا دوم راهنمایی؟! حس کنم دانش آموز روشنگر شهرکم یا درکه؟! حس کنم همکلاسی چه کسی هستم؟! در حالی که بچه های سال پایینی آن سمت و بچه های سال بالایی هم سمت دیگری هستند. دلم راهنمایی را می خواهد با همان شعرهای بی معنی که فقط قافیه های دست و پا شکسته ای دارد. با همان سوت های جیغ مانند و ذوق هایی که تو را از صندلی به هوا پرتاب می کرد. بین همان 12 تا دیوانه! که کمی جای عزیز هایت در میانشان خالی دیده میشد دیگر! برنامه ی فوق العاده ای بود! به معنی واقعی ای کلمه!!!! دست همه ی پیش های دوره ی 17 درست!!! پ.ن: گاهی حتی جرئت نمی کنم برگردم پشت سرم رو نگاه کنم که ببینم جام خالیه یا نه...........! ~~~ جای فلفل و ضحی هم خالی بود!
کد قالب جدید قالب های پیچک |