هفت تا پله ی اول حیاط را پریدم پایین و او باز هم اشاره کرد که کف پایش درد گرفته و من باز هم گفتم که نباید با آلستار می پریدم. به این دیالوگ همیشگیمان می خندیدم و به سمت سکو می رویم. نشسته بودیم روی همان سکو نیم دایره ای که همیشه ناظم ها را در همان نقطه حرص داده بودیم، با همان میکروفنی که مدام وسط دعواهای خانوم ناظم قطع و وصل میشد... آفتاب جوری می تابید که حس می کردی در امتداد خط استوا زیر انداز انداختی و نشستی... زیر کفشم باز هم آدامس چسبیده بود و ما داشتیم دوتایی به این موضوع می خندیدیم. چهارشنبه بود. او با همان لحن مخصوص به این سوالاتش انگشتش را مستقیم نشانه گرفت به سمت گروهی از اولی ها و پرسید: "اینا چرا آستیناشونو تا آرنج بالا زدن؟!" در حالیکه با دستم انگشتش را توی مشتم جمع می کردم؛ گفتم: "اصلا فکر نکنی اینا جوگیرنا!!! ویتامین دی بدنشون کم شده نیاز به آفتاب دارن!" آستین هایمان را بالا زدیم و داشتیم می خندیدیم و به این فکر می کردیم که پاچه هایمان را هم بالا بزنیم تا آفتاب بگیریم و ویتامین دی جذب کنیم که نگین بدو بدو رسید و یکی یکدانه کوبید توی سر جفتمان و گفت:" پلی تو راهرو غش کرده، برذنش درمانگاه، خانوم دکتر میگه نرمی استخوان داره! غزالم حالش بد شده بردنش پیش خانوم دکتر فهمیدن دندون عقلش شیریه!!" از خواب پریدم. توی این ترکیب دونفره جای تو خالی تر از قبل:( پ.ن: همه ی "او" ها بر میگردد به پرادو سوار کوچک به اسم fm.wave توی لینکدونی لینکه! در این اثنا آدم هایی هستند بسی شبیه به کشمش های بدمزه و بی ربط عدس پلو بسی اضافی بسی بی لیاقت بسی حال بهم زن! پ.ن: کیشمیش!!! اگر کمی به آسمان خیره شوی یا نگاه گذرایی بیندازی به آن ؛ می بینی... هوایی را که رو به روزهایی می رود که کمتر آفتابی است... رو به شب هایی که به راحتی نمی توانی پنجره ی اتاقت را باز بگذاری و دراز بکشی... شب هایی که ممکن است با صدای مهیب یک رعد و برق خواب از چشمانت برود... باران های سیل آسایی که گاهی همه چیزت را، همه ی خوشی ها و دار و ندارت را می شویند و می برند... روز ها و شب ها دارند سرد می شوند... باید دست هایت را تند و تند بهم بمالی و خودت را گرم کنی... و من نگرانم... حس می کنم توی این سرما دوام نمی آوری...! تو و زندگی ای که همیشه گرمایی بوده اند... پ.ن: حواست هست ، مهر است (فید سحربانو*) می خواست با چشمانش ازدواج کند... تصمیم گرفته بود قلبش را به عقد خود در آورد... قرار بود حلقه ی طلایی را به انگشت چپش هدیه دهد تا مالک ابدی شیرینی خنده هایش بشود... داشت پای یک وفاداری و عشق ابدی امضا می زد... می خواست شریک خنده ها و گریه هایش بشود ؛ طبیب شب های سخت بیماریش بشود و مرهمی برای زخم هایی که زندگی حسودانه به او می زند... می خواست سیلی هایی که به صورت "او" می خورد را سپر بلا بشود... قرار بود سایه ای از غیرت و امنیتش را همواره کنارش داشته باشد... می خواست به قیمت مناسبی خریدار ناز هایش بشود... آرام آرام داشت مالک قلب و روحش میشد... قسم خورده بود که آرامش را زیر سایه ی خوشبختی مهریه اش کند... تا ابد... برای هم... پ.ن: تقدیم به او که خرامان خرامان میرود زیر بار یک تعهد:) جالب است! "تو" را شنیدن از زبان دیگری... غم انگیز است ؛ اما این روزها به ناچار دچارم به همین...! پ.ن: تا اطلاع ثانوی خواستی برو! * عکس از فید سحربانو حالم خوب نیست... دارم یاد می گیرم به خوردن مسکن و سرپوش گذاشتن روی یک درد جدید؛ تصمیم گرفتم مثل خیلی ها بشوم ، مثل آدم هایی که با کوچکترین درد دست به دامن مسکن می شوند. دیگر برایم چیز خوبی است؛ چیز کوچکی که صرفا آرامت می کند، بی آنکه دلداریت بدهد یا نصیحتت کند یا مجبور باشی گوشت را هدرش دهی... می روم سر کمد داروها و دوتا استامینوفن را با هم قورت می دهم ، به ایمد اینکه امشب بی خواب نباشم و آنقدر خسته باشم که بی فکر به انچه گذشته چشمهایم را ببندم؛ برای این درد باید کافی باشد... می نشینم پشت میز تحریرم و به این فکر می کنم که آخرین باری که من اینجا نشسته بودم و می نوشتم چقدر آرام بودم. آرام می دیدم و آرام قلم را می چرخاندم. نه مثل حالا که ذهنم تیک می زند و قلبم نامرتب و به بوی تعفن این روز فکر می کنم. می خواهم روی این زمین نباشم، روی زمینی که خدا گفت برای خوبان است. دلم تیر می کشد و مسکن هم برای این درد راه حلی ندارد. باید بنشینم یک جا و باخت ها را بشمارم ؛ شب هایی که بی من بر من بد گذشت ؛ اشک هایی را که دیگران برایم رقم زدند. آخرین دروغ را می بوسم می گذارم کنار و آخرین حقیقت را رو می کنم تا دلم آرام بگیرد. حس همان چوپان معروف دارم که راستش هم باور نمی شود.... کتاب شیمی3 را بر می دارم تا جلدش کنم؛ ساعت 10 شب است و تا دو ساعت دیگر "بوی ماه مدرسه" به مشامم خواهد رسید. در بدترین حالتی که می توانم جلدش می کنم. دلم می خواهد هربار کتاب کذایی را می بینم یاد امشبم بیفتم و پشت دستم را دغ کنم و راست دهان باز کنم ؛ دلم می خواهد خودم برای خودم آینه ی دقی درست کرده باشم... دلم خودم را می خواهد. خود ِ آرامم را ، همان دخترک با شانه های استخوانی که شب ها باید موهایش را شانه می زند تا خوابش می برد ن با دوتا مسکن... کاش میشد تمام سال را خوابید فردا پاییز سراغم خواهد آمد. کاش که مهربان باشد پ.ن: دلم می خواست کسی از زیر قرآن ردم می کرد و آرام توی گوشم می گفت که همه چیز آرام می ماند... پ.ن: مطلب با تاخیر ارسال شد ولی با همان تاریخ آنها می گویند زندگی پر پیچ و خم است... راست می گویند... جاده ی بی خودی دارد یک طرفه هم هست، وقتی واردش می شوی فقط باید بروی و بروی حتی اگر دوست هم نداشته باشی باز هم می بینی که این جاده را داری طی می کنی می روی و مدام ناشناخته ها را می بینی خدایی که هست و زندگی ای که مدام از دست می رود و جااده ای که گاهی باریک می شود آنقدر باریک که می چسبد به گردنت و حس می کنی می خواهد خفه ات کند گاهی سختی هایش را به امید نفس های دیگری طی می کنی و آخرش ختم میشود به ایستگاهی که بنزینت تمام می شود و عاقبت آرام و سرد دارز می کشی و قلبت را می بینی که خسته تر از تو، نمی زند... پ.ن: بی خوابی زده به سرم...خوابم نمیبره... بیا کمی نزدیک تر بایست، جلوی قاب عکس خالیمان! بند کفشهایت را ببند تا یک وقت زمین نخوری، بایست جلوی در؛ میدانم می خواهی بروی دیگر... سرت را کمی خم کن، جوری که گردنت درد نگیرد و حالا آرام از زیر این قرآن جیبی من بگذر؛ میداند چطور مواظبت باشد...! صبرکن! نمی خواهم به این زودی بروی و دور شوی، برگرد و دوباره رد شو! می شود خودت هم به خدا بگویی که مواظبت باشد...؟! بیا این یاس ها را هم بو کن، نگرانم در میان جمعیت عطر مرا با دیگری اشتباه بگیری...! این روزها آدم ها عطر های خوشبویی می زنند... برگرد، هنوز زود است برای رفتن؛ بایست و کمی نگاهم کن ، بگذار کمی هم من مجال نگاه کردنت را داشته باشم... می ترسم تصویر مرا با غریبه ای اشتباه بگیری! می ترسم کسی را از من بهتر ببینی؛ خنده های کسی را بیشتر دوست بداری یا جعد موهایش توی چشمهایت چرخ بخورد...! می ترسم. اصلا نمیشود کسی را نگاه نکنی؟! بایست، دستت را بده، کمی هم به صدای قلب من گوش بده، نمی خواهم صدای دیگری توی گوشت زنگ بخورد. یادت باشد به همه بگویی که مرا میشناسی؛ اسمم را آویزه ی گوششان کن...! کمی دیگر صبر کن، بیا و توی این آینه تصویر دوتایی مان را تماشا کن، یادت نرود قاب های دونفریمان را! یادت بماند؛ این آخرین عکس دو نفره ی نگرفته شده بین ماست تا برگردی...! من هنوز هم مستاصلم...! کمی آرامم کن... اصلا بیا تا همدیگر را به خدا بسپاریم! من تو را می سپارم به او و تو هم اگر دوست داشتی مرا...! برای آخرین بار از زیر این قرآن رد شو! و بعد صبر کن؛ دستم را محکم فشار بده، بگذار نگرانی ها را همین جا پشت این در جا بگذارم... صبر کن تا پشت سرت این کاسه ی آب را بریزم! برگرد و برای آخرین بار نگاهم کن... خدانگهدارت است!
پ.ن: میدانم که همه ی نگرانی هایم بر باد است. ***نظرات بسته است. آقاجون توی اتاقش خوابیده بود. تمام دیشب را توی خواب اشک می ریخت برای خودش! پاورچین پاورچین تا نزدیکی اتاقش رفتم و پنکه سبزرنگ قدیمی را برداشتم آوردم توی اتاق نشیمن! پنکه را گذاشتم روی دور تند و بعد آرام جلویش نشستم. موهایم را باز کردم و بعد در حالی که دهانم را به وسط پنکه نزدیک می کردم شروع به حرف زدن کردم و مدام کشدار و با ادا تکرار می کردم " آدامس خرســـــــی " "سیر داغ"... یاد بچگی هایم افتاده بودم. وقتی که کسی نمی گذاشت از شعاع 1 متری پنکه هم بگذرم... بقیه رفته اند. من هم ماندم پیش آقاجون. بقیه رفتند تا تن سرد دیگری را توی خاک جای بگذارند. تنهایش بگذارند و زار زار اشک بریزند و غش و ضعف کنند که دیگر "او" یی نیست که روی مبل چمبره بزند و چای تازه دم طلب کند. مرده! فوت شده! از این دنیا رفته! حالا نشسته اند لابد اشک هم دیگر را برای هم پاک می کنند. او از خوبی هایش می گوید و بقیه هم هق هق می کنند، لابد یکی هم اسمش را فریاد می زند. یکی می گوید "آدم خیّری بود" و دیگران گریه را بلافاصله سر می دهند و اگر من بودم خشک خشک نگاهشان می کردم و توی دلم واقعیت را مرور می کردم. خیّر؟! فکر می کند هر چه آدم ها بیشتر اشک بریزند مراسم با شکوه تری رقم می خورد. و من در این شکوه نمی توانم همیاریش کنم؛ نمیدانم چرا غدد اشکیم که وقت و بی وقت به راه می افتند حالا به دروغ هم گریه نمی کنند. حس می کنم بیشتر به فکر جلال و شکوه مجلس است تا غم خودش! از این سر مسجد به آن سرش می دوید تا حلوا ها را رندم مزه مزه کند، شربت ها شیرینیشان زیاد نباشد و خرما ها همگی بزرگ و مرغوب باشند. نمی خواهد بداند که هارون الرشید هم که مُرد مراسم تدفین با شکوهی داشت برعکس خوبانی که شبانه دفن شدند و هیچکس حتی از محل تدفینشان هم با خبر نشد چه برسد به طعم حلوا های زنجبیلی! نشستم توی خانه و پنکه بازی می کنم؛ در حالی که آنها رفته اند برای خاک سپاری! می خواهند در آخرین دیدارشان گوری بکنند برای وجود کسی که تا دیروز "آدم بده" بود و حالا که بدنش دمایی ندارد "آسمانی" خطابش می کنند. گوری که حتی اگر پولدارترین فرد شهر هم باشد باز هم سر و ته اش 5/1 متر بیشتر نیست. مهم نیست. هر چه که بود؛ میّت یا بدن متوفی یا جسد یا جنازه یا عزیز از دست رفته یا مرحوم بالاخره مُرده ، با تمام ثروتش هم که باشد باز هم با آن همه ادعا در برابر ملک الموت به زانو در آمده و مُرده! همین قدر حقیر و صریح! ... وقتی برگشتند گفت که مراسم با شکوهی بوده لابد فوج فوج اشک ریختند و در میان مکث های نوار قرآن مخصوص ختم دماغ هایشان را محکم بالا کشیدند و فریاد زدند.... دیگر می شناسمشان! پ.ن: ین مطلب را می نویسم فقط و فقط برای اینکه وقتی مُردم تهمت نزنید که آدم خوبی بودم! تهمت نزنید خیر آدم ها را می خواستم ، گناهانتان را با گفتن اینکه "آدم مهربانی" بودم سنگین نکنید. همین. :| +عکس کامل بالا میاد یا نه؟ اگر بگویم پله های بلند بلند را به زور بالا آمدم اغراق نکردم... اگر بگویم نفسم برید هم اغراق نکردم... پشت یکی از تیغه های فلزی نمازخانه، جلوی ستون های بلند صندلی های پلاستیکی ولو شدیم. جایی را انتخاب کرده بودیم که در دیدرس معلم نباشد. در حالی که داشتم غرغر می کردم که من الان باید تازه صبحانه می خوردم به ساعتی که 11 را نشان میداد اشاره می کردم؛ پلی که از قیافه اش هم میشد فهمید که مغزش را خوردم فقط به گفتن یک "هیس" بلند و کشدار اکتفا کرد. معلممان که وارد شد زهرا گفت که مانتویش گران است و بعد ما همزمان چهارتایی خم شدیم تا مانتویش را نگاه کنیم و بقیه تایید کردیم که گران است! "از هموناس! ؛)" در حالی که هوز داشتم معلمی را که برای اولین بار می دیدم بررسی می کردم گفتم که روسریش هیچ ربطی به مانتویش ندارد و تیپش را حسابی خراب کرده، و بعد باز هم چهارتایی خم شدیم و بقیه حرفم را تایید کردند. پلی هنوز در حالت خم مانده بود که گفت: " طرح مانتویش قرینه نیست!" و ما باز هم خم شدیم و تایید کردیم و خندیدیم. عبدو چیزی نگفت. فقط خندید. معلممان سریع شروع به حرف زدن کرد و ما هم همزمان حوصلیمان سر رفت. پلی پیشنهاد داد که دست بازی کنیم و من برایش توضیحی را که از صبح هزار بار تکرار کرده بودم ، باز هم تکرار کردم و گفتم که من خسته ام و انرژی برای خط خطی کردن ندارم! بعد پیشنهاد اسم فامیل داد و من باز هم مجبور به توضیح شدم تا اینکه دست آخر به این نتیجه رسید که نقطه بازی کنیم. ( من توی مرداب در حال فرو رفتن توی لجن هم باشم بازم پیشنهاد بدن نقطه بازی می کنم:) آشنایین که...!) وسط دفتر سیمی اش را باز کرد و شروع به نقطه گذاشتن کرد و من هم سرم را گذاشتم روی شانه اش و چشم هایم را بستم. صفحه ی خالخالی را جلویم گذاشت و گفت "کافیه؟" چپ چپ نگاهش کردم و گفتم که اگر خسته نبودم تمام اینجا را دنبالش می دویدم و کبودش می کردم...! شروع به یک نقطه بازی چهارنفره کردیم و من از شدت خستگی وسطش مدام جا میزدم از ادامه ی بازی! پلی میگفت که حس این آدم هایی را دارد که از فردی که توی کما رفته به زور اثر انگشت می گیرد... آرام دستم را می گرفت و نقطه هایی را که با چشمم اشاره می کردم بهم وصل می کرد... خسته بودم. نقطه بازیمان بیشتر شبیه نامه بازی شده بود و من هم که خسته بودم جواب نمی دادم :) پلی آهی کشید و گفت که چرا انقدر خسته ام و من برایش توضیح دادم که دیشب داشتم اس بازی می کردم و بعدش که تمام شد توی گوشیم یک بازی پیدا کردم و شروع به بازی کردم تا اینکه در یک مرحله باختم ، بعد اعصابم بهم ریخت و گوشی را خاموش کردم بعد هم دیدم اینطوری خوابم نمی برد؛ مجبور شدم بیدار بمانم و آن مرحله را پاس کنم و بعد بگیرم بخوابم! پلی خندید و بچه هایی که جلویمان نشسته بودند برگشتند ما را نگاه کردند و من مجبور شدم دست پاچه به همشان سلام کنم :) نرگس رفته بود زیر سن و خوابیده بود. بقیه بچه ها هم با چشم های باز خوابیده بودند. معلممان داشت داستان ازدواج حضرت موسی را میگفت. پلی یک کاغذ کوچک را به من داد و گفت که مال من است. بازش کردم. نوشته بود: بده بغلی! خندیدیم. معلوم نبود کار کدام یک از بچه هاست. کاغذ را دادم به زهرا و در حالی که دستم زده بودم زیر چانه ام می خواستم عکس العملش را ببینم. کار جالبی بود. یواشکی خم شده بودیم و عکس العمل بچه ها را یکی یکی می دیدیم... ساعت 12 بود و من کم کم داشت گریه ام می گرفت... پ.ن: صرفا جهت اینکه دست از خوندن مطالب قبلی بردارین! :) اگه مزخرف تر از این می تونستم بنویسم، می نوشتم :|
کم کم فکر باد و باران باش
شاید کسی تمام گریه هایش را
برای پاییز گذاشته باشد....
کد قالب جدید قالب های پیچک |