فروردین 91: یوسف پسرک پنج ساله دیگر تاب عید دیدنی ها را ندارد و کلافه اینور و آنور را نگاه می کند. می آید جلویم می ایستد و با آویز کیفم ور می رود و دست روی پرهای مشکی می کشد. در حالی که دارم نصیحتش می کنم تا در آینده لاعبالی و بیکار نشود و برایش چرندیات ردیف می کنم ، چشمهایش را از آویز می گیرد ، نگاهی می اندازد و آرام می خندد. دو چال کوچک خوش نقش روی گونه هایش می افتد. ناگهان ذوق زده می شوم و انگشت سبابه ام را می گذارم روی دو چال! پسرک شیطان بی خیال می خندد... خوش بحالش. پ.ن: سعیده می گفت اسم این چالها حُسن یوسف است. اسفند 90: باز هم آمدیم میلاد نور. تا راهمان را گم می کنیم ، چشم باز می کنم و می بینم باز هم اینجا نازل شدم. حس می کنم دیگر قیمت تک تک اشیاء به فروش گذاشته شده را حفظ شدم. کفش ها را پایم می کنم ، شلوارم را کمی بالا می گیرم و می پرسم: "خوبه؟!" شانه بالا می اندازد که هرچطور تو میگی. جلوی آینه ی قدی قدم می زنم. دوباره می پرسم: " خوبه؟! خب نظرتو بگو دیگه! کدوم؟! " باز هم همان جواب قبلی. فقط منتظر اینم که بگوید چپی بهتره تا سری بگویم آره منم چپیه رو خیلی دوس دارم! یا بگوید راستی بهتره و من بگویم نه همون چپی رو می خوام و تمام. اما هیچی به زبان نمی آورد. آهر سر آهی می کشم و می گویم: "می خوام فکر کنم و از مغازه می زنم بیرون!" توی دلم با حرص می گویم: " حالا اگه دارا بود تا حالا هزار بار اعتراف کرده بود که کدوم بهتره! " خنده ام می گیرد. مثل اینکه واقعا دارا را باور کرده ام. پ.ن: دست آخر چپی را گرفتم ، او هم تا لحظه ی آخر نظری از خود بروز نداد. نوشته شده در روز بعد از ختم: نشسته ام روی صندلی های مندرس و صدا دار و رنگ و رو رفته ی مسجد. جایی که یک نفر پشت بلندگو ناله می کند و بقیه هم بعد از مکثی کوتاه به ناله می اقتند ولی با غلظت های متفاوت. تکیه داده ام به شانه ی نسترن. دختر عمه ی نازنینم که در اینجا تنها نگاه آشنا را او دارد. سرم درد می کند و هنوز مریضی ام به همان وخامت سابق است. اینجا با این اوصاف دلت می خواهد خودت را رها کنی در آغوش کسی ؛ کسی که نیست ولی شاید روزگاری بوده و تمام هستی ات بوده. چیزی که مهم است این است که نیست و این مهم ترین موضوع در لحظات است که از خود بی خود می شوی... اینجا همان جایی است که به آن ختم می گویند. ختم تمام خنده ها و خوشی هایی که تا به حال چشیده ای. ختم رنگ ها ، ختم حوصله و شادی و انرژی... در حالی که حوصله و طاقتم به سر رسیده ، برای بار هزارم بلند می شوم. وظیفه مان شده یکبار موقع مهمان ها ، یکبار موقع رفتنشان بلند شویم و لبخندی بزنیم و تعارف تکه پاره کنیم: بفرمایید ، دستتون درد نکنه ، زحمت کشیدین ، لطف کردین ، قدم رنجه کردین ، منت گذاشتین ، سلام برسونید ............................................. نسترن که می دانست من تعارفات را بلد نیستم و حالم هم برای بخاطر سپردنشان مناسب نیست هربار یاد آوری می کرد که چه بگویم و چه نگویم و مدام سلقمه می زد: " لبخند! " ... سینی حلوا توی دستهایم راه می رفتم و حواسم را جمع کرده بودم تا تعادل سینی بهم نخورد و گلایل ها را هم لگد نکنم. دیالوگ تکراریم را خوب ادا می کردم. در پرسش بی وقفه ی مهمان که: " حال دکتر محمدرضا (بابا) و دکتر جاوید (عمو) چطور است؟ " بی وقفه زبان باز می کردم که:"خوبند ، سلام دارن خدمتون ، عمو تهرانه و نتونسته بیاد... " در تمام این مدت دلم می خواست حداقل عمو بود تا کمی با اسم های مسخره ای که برایم انتخاب می کرد یا کل کل هایمان کمی می خندیدیم یا یک جوری به زور به خنده وادارم می کرد و حداقل حال و هوایمان عوض میشد. حسرت اینکه لحظه ای کنار تخت آقاجون بنشینم به دلم مانده بود. دلم برای آقاجون و عمو و زهرا تنگ شده بود. نسترن در حالی که حوصلش سر رفته بود و مشخصا مراعاتم را می کرد ، به پهلویم زد و وادارم کرد تا از فکر در بیایم و گفت: " عمرا اگه خودش این همه راهو بکوبه بیاد پس به احتمال زیاد خبرش میاد. " نگاهش کردم و به تلخی گفتم: " خبرشم به من نمی رسونن! " نگاهم کرد و دیگر هیچ نگفت. راست می گفت من همه ی انرژی هایم را از دست داده بودم و دیگر نایی برای ادامه نداشتم. نمیدانم چرا اما ، تازه زمانی به خودم آمدم که کسی گفت دیگر همان سارای سابق نیستم...! . پ.ن: عکس نمیاد؟! نوشته ی بهمن 89 : خیلی ها می گویند خیلی شبیه مادربزرگم هستم... و همیشه این حرف زمانی مدام توی گوشم تکرار و تکرار می شود که در یک مهمانی خانوادگی حضور داشته باشم. نمیدانم چرا، راستش صادقانه بگویم صدایش را یادم نیست فقط می دانم نازک و شکننده بود، با اینکه صدای بلندی نداشت ولی وقتی لب به سخن می گشود همه ساکت می شدند و صدایش هر روز آرامتر از دیروز بود تا اینکه روزی خاموش شد... جالب بود! نگاهش هم ، هیچگاه از یادم نمی رود ، هر روز خسته تر از دیروز بود. ولی نگاهش زیبا بود ، رنگ داشت. خاص خودش بود. و لبخند هایش فراموش نشدنی بودند ، مثل اینکه گوشه ی لب هایش را به حالت نرم و دلنشینی کمی به سمت بالا متمایل کنی... انگار که فرهاد نقش لبخندش را روی مغزم حک کرده است. لبخندهایی که گاهی حتی با وجود ظاهری بودنشان دلنشین بودند... در تمامی سالهای کمی که در کنار هم بودیم ، حس می کردم او در لحظه ای از زندگیش با سهم بزرگی از غم مواجه شده و در آن لحظه فهمیده که غم چه شکلی است و چه طعمی دارد و از آن زمان به بعد در نظرش غم ها آنقدر ها هم رنگ و بوی غمگینی را نداشته اند و بعد از آن یادگرفته که چطور صبور باشد و نگاهش آرام باشد و آرامش ساطع کند. و حس می کنم هربار که با غمی دیگر مواجه می شد و باز با همان سهم عظیمش از غم مقایسه می کرد ؛ به این نتیجه می رسید که باید باز هم صبور باشد و به یاد همان غم بزرگش اشک می ریخت و ناله می کرد..... ...در نهایت هم غصه ی همان غم بزرگ از پا در آوردش... پ.ن: پاراگراف آخر مشابه نوشت مطلبی توی همشهری داستان آذرماه شده اگه اشتباه نکرده باشم. نوشته ی بهمن 90 : بار دیگر ... فردی دیگر ... برای بار خیلیم ... باز هم داشتند برایم توضیح می دادند که کار من اشتباه بوده... داشتند توضیح می دادند که بعضی چیزها به من ربطی ندارد... توضیح می دادند که بعضی چیز ها را باید به خودت واگذار کرد... داشتند آرام آرام توی مغزم فرو می کردند که من درک نمی کنم که کار تو تنها راه ممکن است... می گفتند که باید نادیده بگیرم و راحتت بگذارم... باز هم داشتند توضیح می دادند چیزهایی را که نمی خواستم باور کنم یا به جان بخرم. هنوز هم توی کتم نمی رود... چرا... چطور ... برحسب کدام منطق نفس هایت را به هدر می دهی... پ.ن: طعم صداقتت را چشیده ام ، تعریفی نداشت... لطفا کمی دروغ بگو... شاید دروغ هایت, صادقانه تر باشد.... جزو خصلت هایت همیشه همین بوده. همین که ناگهان می دوی توی روزمرگی هایم. جایی که از فرط روزمرگی هایم خودم را می اندازم روی تختم و دلم حسرت کمی تاپ تاپ قلب نامیزان را می زند. جایی که حسرت همین که برنامه ی متفاوتی یا مسیر متفاوتی حتی برای رفت و آمد های تکراری روزانه ام داشته باشم. می دوی توی تکرار هایم و رنگ و بوی جدید را می سازی و همیشه لزوما تو نفهمیدی که این من بودم آن غریبه ای که حرفهایت را روی سرش می ریختی. اینکه ناگهان به سرم بزند با یک غریبه در مورد آدامس های مختلف حرف بزنم و تجزیه تحلیل کنم. هنوز هم توی غریبگی هایت همان تکه کلام ها را برای خودت نگه داشتی و من از روی همان ها می فهمم که تو هنوز هستی شاید کمی متفاوت. . کاغذ A4 را گرفته بودم توی دستم و داشتم توضیحات نهایی مقاله را می دادم. موضوع تحقیق در مورد "شیطان پرستی " بود. با همکاری من و مهسا و عبدو و شری. معلم گفت: " خب بچه ها سوالاتون رو بپرسید. " سوال پرسیده شد. همین طور داشتم توضیح می دادم که ناگهان فرد پرسشگر گفت که مثالی بزنم. سکوت کردم. از اول این همه پیچانده بودمش تا اسمت را بر زبان نیاورم ، نفسی کشیدم و بعد اسمت را کمی آرامتر به زبان آوردم. لحظه ی سختی بود. به حال من فرقی نمی کرد. حرف تو بود... هر از گاهی اتفاقی می افتاد. اما من رهبار محکم تر بودم داشتم برای بار هزارم پیش خودم تکرار می کردم که باید بی تفاوت باشم. داشتم باز هم تکرار می کردم که دیگر هیچ تعهدی نیست و نبوده. کارم را آسان نمی کنی... میدانی ، داشتم فکر می کردم اگر 8فرودین برایم روز خاصی محسوب نمیشد ، چه می شد...؟! راستش را بخواهی هنوز آنقدر قوی نشدم که در دل خودم به اینکه تو نباشی در این دنیا راضی باشم! اعتراف می کنم که خودخواهم...! منظورم از این نبودنت مردن و رفتن تو نیست بلکه می خواهم بگویم که نمی توانم آن لحظه ای را تصور کنم که خدا خواست من و تو را به زمین بفرستد و اول من بال هایم را در روز 28 دی تحویل خدا دادم و تو انقدر پاک و معصوم بودی که فرشته بودن را ترجیح دادی! باز هم تکرار می کنم: مرسی که قبول کردی به زمین بیای عزیزم! هنوز انقدر خود خواه هستم که توی ذهنم حس کنم تو آمده ای که باشی برای بودن و بهتر بودن! تو آمدی ای که مثل تمامی ما زمینی ها ، روزی را به اسم خودت ، ماهی را به برای خودت ، فصلی را به تازگی خودت و سالی را برای آغاز بود خودت سند بزنی! آمدی که من این دو ماه و ده روز بزرگتری ام را به رخت بکشم ، که تو فرزند اول بودن را مایه ی افتخار خودت بدانی! آمدی که من وقتی از دستت عصبانی میشوم با حرص هجا های "عزیزم" را سرت بکوبم و تو مدام سعی کنی مرا بخندانی! آمدی که من زرافه را دوست داشته باشم و تو دلفین را و هربار به دیگری نگاه عاقل اندر سفیهی نثار کنیم که مگر تو بچه ای! آمدی که تا هرکدام از ما با علایق متفاوت کنار هم قدم بزنیم ، دستهایمان را بهم قلاب کنیم ، به این دنیا غر بزنیم و بعد حس کنیم چقدر علایق همدیگر را هم دوست داریم! آمدی تا تو مدام غر بزنی چرا انقدر مثبت اندیش و دلگندم و من مدام ایراد بگیرم که تو چرا انقدر منفی باف و سختگیری! آمدی تا من به روز اسمم را توی گوشیت " همسرم " سیو کنم و تو توی گوشی من همان "زهیا" با همان سادگی کودکی باشی! آمدی تا ما مشکلات را با هم تحمل کنیم ، تا یک دوش اضافی برای غم هایت داشته باشی تا روی شانه هایت سنگینی نکند لحظه ای غمی ، دلگیری ای ، خشونتی! آمدی تا در لحظات شادی آرام دست هم را بفشاریم که یادمان باشد زیر سایه ی غم چقدر سنگین قدم بر می داشتیم که گاهی حتی از ذوق زیاد جیغ خفیفی بکشیم و در آغوش بکشیم دوستیمان را! آمدی تا در مرور خاطراتمان یادمان باشد که ما شانه به شانه این مسیر را طی کردیم ، کنار هم قه قه زدیم یا هق هق سر دادیم! آمدی تا من در تعریف گذشته ام مدام "یادته" بکار ببرم که یادت باشد بودی در ورق خوردن های این تقویم دوستیمان! آمدی تا در جمع آدم های اطرافت در قلب هر کدام از ما جایگاهی داشته باشی! آمدی تا من هرسال قدر بدانم بودنت را! آمدی که من دیروز از دیدن جای خالیت از دستت عصبانی باشم و امروز از دیدن چنته ی خالیم برای یافتن هدیه ای که بگوید: من در تمام لحظات تاریک و روشن روزگارمان در سایه یا در نهان بودم و به این که من در کنارت و تو در کنارم هستی افتخار کردم و دوستت داشته ام! تولدت برایم یک 28 دی بهاری است عزیزم! سالگرد بودنت مبارک عزیزم! قربانت. سارا.ب پ.ن: تولد خانوم زهراست. آدرس وبش: http://zahrafm75.parsiblog.com/ راس ساعت 6 ، ساعتم با صدای دیدیری دید ، دیدیری دید ناهنجار همیشگی اش که برایم حکم مرگ را دارد ، دعوت به بیداریم می کند. به سمت ساعتم قلت می زنم و همانطور که یک چشمم را کمی باز کردم ( چون معتقدم اگر هردو چشمم را باز کنم خواب از سرم می پرد ) ، یکی می زنم پس کله ساعت ملعون تا خفه شود و بعد قلتی می زنم و ادامه ی خوابم را می بینم. راس ساعت 6:15 چراغ اتاقم توسط خانوم مامان روشن می شود و نوار " پاشو دیرت شو! " سه بار تکرار می شود و همین طور دم در اتاقم در حالتی که سرش را تکیه داده به چارچوب در و یک دستش روی کلید برق است، می ایستد تا من اعلام بیداری کنم. این لفظ "دیره" که مخفف همان "دیر شده" می باشد کلا صبحا در قالب های کلامی مختلف ولی با همین مظمون یکسان ورد زبان مامان اینجانب است و کلا در هیچ حالتی امکان ندارد که دیر نباشد. در قانون زندگی نوبت صبح مامان همیشه دیرت شده مگر اینکه خلافش ثابت شود. و البته در اصل جنبه شیره مالی دارد و شگردی است که دیگر در مورد اینجانب عمل نمی کند و من کلا سنسور های مغزیم جوری تنظیم شدند که گول دیر بودن را نمی خورند. در نهایت با یک " اووووم " خفیف که نشاندهنده ی " بیدار شدم ، خیالت تخت مامان! " مامان می رود که دوباره بخوابد. همچنان با لحافی که روی چشمانم کشیدم تا نور کمتر اذیتم کند، می مانم و در حد امکان تا می توانم از وقت باقیمانده استفاده لازم را میکنم و می خوابم. یک نظریه ای برای صبح هایم دارم که فکر می کنم هرچقدر بیشتر بخوابم و دیرتر آماده شوم ، زرنگ تر و برنده ترم و کلا آن چند دقیقه خواب زور زورکی خیلی بهم می چسبد! و در نهایت تا زمانی که به این نتیجه برسم دیر شده توی تختخواب کرم و نرمم می مانم و زمانی که حس کنم از نظرم دیگر دیر شده ناگهان از تختم می جهم بیرون و بعد برنامه ی درسی را توی کوله ام می چپانم و بعد در مرحله ی دوم به سمت حمام می روم تا دست و صورت را بشورم و مسواک بزنم بعد مانتوی مدرسه را می پوشمو موهایم را شانه می کنم و مقنعه به سر می دوم توی راه پله و به روش مورد علاقه ام پله ها را سه تایکی می کنم و هم زمان چادر را هم سرم می کنم تا برسم به 206 سفید رنگ! دقیقا راس ساعت 6:35 دقیقه توی سرویسم! :) فرشته دوباره نگاهی به سرتاپای موجود تازه خلق شده انداخت و بعد اراده کرد و پرسید: " شانه دیر برای چه؟! " خدا لبخندی زد و با افتخار نگاهی به سرتاپای آدم انداخت و گفت: " تا تکیه گاهی باشد برای بی پناهی های همدمشان! " فرشته بی درنگ پرسید: " مگر آن آلونک های کوچک سر پناهشان نبود؟! همان هایی که رحمت باران در آنها نفوذ نمی کرد ؛ همانهایی که شب های در آن استراحت می کنند؟! خدا صبورانه تر از هر موجود صبوری پاسخ گفت: " خانه بدون وجود آن دیگری برایشان معنا ندارد... رنگ و بود و طراوت ندارد. خسته اند... شانه ای می خواهند برای سر روی آن گذاشتن ، برایه گریه کردن ، برای جا گذاشتن دغدغه هایشان ، برای رها شدن از دلشوره هایشان ، برای درد و دل کردن... شانه آغوش را می سازد. " " دوست هم دارند؟ " پاسخ شنید: " خیلی! اما گاهی اشتباه می کنند در حالی که فکر می کنند درست ترین کار را انجام دادند... " فرشته هیچ نفهمید و ترجیه داد دیگر نپرسد. اما دلش هوای یک شانه را کرده بود.... از همین هایی که این زمینی ها داشتند و گاهی قدرش را نمی دانستند. نوشته ی شهریور: آسوده بخواب امشب هم... نگران من نباش... عادت کردم به این وضعیت. خوب بلدم ادای آدم های سرخوش را در بیاورم... یادگرفتم تا از حفظ بگویم: بیخیالم... بیخیالتم... بی خیالش باش! تو نگران نباش، درس هایم را از برم. نگران من نباش... دلخوشم به خواب های بی معنی هر شبم! یادگرفتم انقدر خودم را قبل خواب خسته کنم تا بی فکر به خواب بروم... عاشق شبهایی شده ام که خواب نمی بینم ... آسوده ام. نگران من نباش... عادت دارم نیش بخورم... یاد گرفتم که کر باسم در برابر حرف های فلانی. نگران من نباش... اینجا همه چیز مرتب است و البته کسل! من خوب بلدم ادای آدم های درس خوان را در بیاورم. نگران من نباش... تا به حال آرزوی بدی یا نفرینی از دهانم خارج نشده و نخواهد شد. ملالی نیست... بلدم از راه دور دعا بخوانم... فرقی ندارد... تو که خوب باشی ، خبرش هم نمی رسد.... نگران من نباش... این را هم می دانم! پ.ن: آدم هـا می آینـد زنـدگی می کننـد می میـرنـد و می رونـد ... امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه آدمی می رود امــا نـمی میـرد.....! مـی مـــانــد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو ، چنـان تـه نـشیـن می شـود کـه ؛ تـــو می میـری در حالـی کـه زنــده ای ...
کد قالب جدید قالب های پیچک |