سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

یکی از سرگرمی های مورد علاقه ی بابا اینه که

تلویزیونو روشن کنه

مزخرف ترین برنامشو انتخاب کنه

صداشو تا می تونه بلند کنه

بذاره بره

یکی از سرگرمی های مامان اینه که

یه ساعت منو صدام کنه

تا آخر منو از اتاقم بکشونه بیرون

بعد یادش بره چی می خواست بگه

و بعد دوباره تا من تو اتاقم جا خشک کردم

صدا زدنای پی در پیش شروع میشه

 

 

 

پ.ن: ماله علی و سعیده هم که اصلا تمومی نداره!!!!

این دوتارم واسه اشانتیون!


نوشته شده در دوشنبه 91/3/8ساعت 10:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

شاهکار 6 خرداد:

توی اتوبان بودیم و سخت داشتیم گپ می زدیم

مثل همیشه موضوع بحث با من بود

در حالی که مامان حرف می زد دستم را روی فندک ماشین فشار دادم

فندک به سمت داخل رفت و گیر کرد

چندبار پشت هم فشار دادم و دکمه فندک برنگشت

در طی چند فشار مداوم و پشت همم ناگهان دکمه فندک با صدای تقی به حالت اولیه برگشت

فندک را از داخل کشیدم بیرون و توی دستهایم گرفتم

و ناگهان چسباندمش به سر انگشت سبابه دست چپم

بوی جوجه کباب بلند شد (!!!)

.

.

.

مامان با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چرا این کارو کردی؟

در میان اشک هایم با عصبانیت گفتم: آخه خواستم بدونم این چقدر داغه که می تونه سیگارو روشن کنه!

مامان سکوت می کند و من پشت هم اشک می ریزم در حالی که هیچ کاری برای دستم نمی توانم بکنم

سوزش دستم لحظه ای فروکش نکرده که با صدای بلندی می گویم: یه چیزی بگو! یه حرف دیگه!

مامان: دستت خیلی می سوزه؟!

من: میگم یه حرف دیگه بزن!!

مامان: تاول نزنه! میگی چی بگم؟! بریم اورژانس!

من: اگه شوهرت رئیس جمهور بود چیکار می کردی؟

مامان: الان چه وقته این حرفاس بین این همه گریت!  بگو ببینم چقدر می سوزه؟

من:    :|

 

 

پ.ن: تجربه ی واقعا بدی بود! خیلی بد!


نوشته شده در یکشنبه 91/3/7ساعت 10:19 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تو خونه تنها نشستم رو مبل

خیره شدم به تلویزیون و دارم "نابرده رنج" رو می بینم

عرلقی ها جابر و اسد و عماد رو محاصره کردن

دستام یخ زده

وقتی به خودم میام یه لحظه می بینم دارم صلوات می فرستم برا اینکه جابر نمیره این وسط !!!!!

عراقی ها مدام نزدیک میشن و گلوله ها مدام از بیخ ریش جابر می گذرن

و من هربار با خوردن هر گلوله به نزدیکی جابر یا اسد ، دادم بالا میره و ناخودآگاه ای وااای بلندی سر میدم

ناگهان گوشیم که کنارمه زنگ می خوره

جیغ بنفشی می کشم

نابرده رنج

پ.ن: خدا نکنه جو فیلم بعضیا رو بگیره

موندم آخرش که همه می میرن می خوام چیکار کنم :(


نوشته شده در یکشنبه 91/3/7ساعت 10:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

داشتم فکر می کردم برای ترسیم یک چند ضلعی خوش قیافه یا به اصطلاح منتظم

باید حواست به زاویه میان جفت خط های بهم رسیده و اندازه ی اضلاع

به لرزش دستانت که شاید ناشی از آن چیزی باشد

 که در آن لحظه به آن می اندیشی هم باشد

حالا که چندضلعیم را نگاه می کنم

حس می کنم کمرش کمی خمیده و متمایل گشته

فکر که می کنم

در برزخ افکارم غوطه ور می شوم

نکند زاویه اشتباه زندگیم حاصل آن نگاهی باشد که به سوی تو کج کردم؟

یا نکند ضلع خمیده اش را به راه تو کج کرده باشم؟

نه حتما دستم لرزیده

بی شک


نوشته شده در جمعه 91/3/5ساعت 11:14 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تو اینجا راه رفته ای

پا روی این سنگ فرش های طوسی و صورتی گذاشته ای

شاید آن سنگ را هم تو با پایت کنار زده باشی

شاید دستی هم به این درخت کشیده باشی

و عطر تنت در میان این چنار ها پیچیده باشد

از آخرین باری که از اینجا عبور کردی

درخت ها پشت سرت به سمت تو کج شدند

دروغ می گویند همه، کار باد نیست!

طوفان تو از اینجا عبور کرده

شده ای قبله ی این چنار ها

سایه ی بلندت بوسه ای به این زمین زده

شاید به مهتاب هم نگاهی کرده باشی

نگاهت به این ایستگاه بی مسافر هم افتاده

تنت به شاخه های این درخت توت هم خورده

نکند موهای تو را این شاخه ها بهم ریخته باشند؟!

نکند این باد...؟!

شاید سر راه برگی هم از این شمشاد ها چیده باشی

راستی روی این نیمکت خالی هم نشسته بودی

نکند این ردپای تو باشد؟

هوای این خیابان عالی است

وقتی که طعم خنده های تو را به مشامم می رساند

تو همین حوالی بوده ای

شاید کمی دور تر

 

پ.ن: دقیقا هیچی!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/4ساعت 1:51 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

من اگر خودم را گم کنم پیش تو پیدا می شوم.

اگر راهم را گم کنم ناخودآگاه کنار تو پیدا می شوم.

 

و تو...

تو که گم می شوی کنار هرکسی پرسه می زنی جز من!

وای بر من!

وای...


نوشته شده در چهارشنبه 91/3/3ساعت 9:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

یک نفر پشت در کلبه ی تنهایی های من ایســــتاده

نگران نباش من که راهــــــــــــش نمی دهم

آخر تو که رفتی نگفتی بر نمی گردی

من هنــــــوز به این در که قرار است تو از آن وارد شوی

ســالهاست که خیــــــــره مانده ام

نگران نباش

ذوق برگشت تو هیچ وقت در من کور نمی شود

او تا ابــــــــــــد پشت در می ماند

نگران نباش عزیزم

تو که برگردی

 نگاهت در چشـــــــمانم معـــــــلق می ماند

فقط می ترسم تا آن موقع چشمهایت را فراموش کرده باشم

برای تو که اهمیتی ندارد

نگران نباش

من به زودی از این دنیا می روم

 

 

سارا.

 

10 اردیبهشت


نوشته شده در دوشنبه 91/3/1ساعت 12:10 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

گاهی حس می کنم این من نیستم.

حس عجیبی دارم ، انگار خودم ، خودم را هم باور ندارم. خودم هم با خودم بیگانه ام. خودم ، خودم را درک نمی کنم.

حس می کنم توی آینه که نگاه می کنم این تصویری که آینه به من نشان می دهد سارا نیست که خیره شده به چشمانم. حس می کنم پشت این شیشه ای که من خودم را تحلیل می کنم فردی دیگر زیرکانه مرا ور انداز می کند.

حس می کنم این من نیستم که حرف می زنم ، فکر می کنم ، می نویسم ، کتاب می خوانم ، می خندم ، دلتنگی می کنم ، راه می روم و آه می کشم...

حس می کنم این منی ایست ، سارایی است که با تو ترکیب شده است.

حرفش با حرف تو قاطی شده است ، تنش به تن خورده ، فکرش رنگی از افکار تو دارد ، نوشته هایش گذری به تو دارد ، کتاب هایش به زبان تو خلاصه می شود ، خنده هایش از دست توست ، دلتنگی هایش سمت و سویی از اطراف تو دارد ، راه هایش بوی راه توست و آه هایش جنسی صدای تو!

حس می کنم تصویری که توی آینه می بینم یک ساراست کنار تو!

و به نامردی تو!

 

 

پ.ن: یادداشت روزانه 13 فروردین


نوشته شده در شنبه 91/2/30ساعت 11:59 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

شاید تنها چیزی که الان لازمم باشد

تنها چیزی که در فقرش در حال دست و پا زدنم

تنها چیز و تمام چیزی که الان به آن نیاز دارم

یک نفر باشد شبیه به تو که بیاید جلویم بنشیند و تنها بگوید:

بگو!

بگوید "بگو" آنطور که من می خواهم و تو بلدی!

بگو...

 

 

همین یک کلمه کافیست برای زجه زدن تمام ناگفته هایم.

کافیست برای هق هق گفته های خفه ام.

کافیست تو لب از لب باز کنی.

سنگین شده این ناگفته هایم.

سنگین...!

 

 

 

پ.ن: دیر میام زود میرم! موقتی!


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/27ساعت 1:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دست هایم خالیست

خالی از دست های تو

 

پ.ن از خودمه جمله

پ.ن: نیستم تا اطلاع ثانوی


نوشته شده در دوشنبه 91/2/11ساعت 9:32 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک