دوم ریاضی - کلاس آمار معلم: بچه ها کتاباتونو جمع کنید وقت امتحانه! { همه با هم اعتراض هایشان می رود هوا } یکی از بچه ها: خانوم!!! این چه وضعشه ما امتحان زیست داشتیم! { بچه ها مات و مبهوت نگاهش می کنند تا سر از کارش در بیاورند } معلم: ینی چی؟! من از قبل عید گفتم امتحان می گیرم! یکی دیگر از بچه ها: خانوم هرچی به معلممون گفتیم گوش ندادن! خیلیم زیاد بود! معلم: بچه ها ببینید هر مغلمی حق داره پرسش کلاسی بگیره! الکی اسمشو امتحان نذارین! من: چه فرقی داره!! هر جفتشو ما گند می زنیم! دو فصل بود! خانوم هیچ کدوم از ما دیشب نخوابیده! { آه و ناله نمادین و پر سر و صدای بچه ها } در حال تعیین وقت بعدی امتحان و چک و چونه یکسری از بچه ها می خندد معلم عصبانی میشود: ینی چی؟! یه سری از دوستاتون اصلا عین خیالشون نیست بعد شما انقدر خودتونو به زحمت میندازین و اینا همین جور هر و کر را انداختن! من: نه خانوم! اثرات امتحان زیست و کم خوابیه دیشبه! سپیده: ینی چی بچه ها می خواستین تو عید بخونید! الکی بهونه ی امتحان زیستو نیارین! { توانایی بالا در تخریب برنامه ریزی } معلم: من نمیدونم دیگه! هفته ی دیگه من حتما امتحانمو می گیرم! { وشکن + رقص و پایکوبی زیر پوستی } . . . پ.ن: اگه اشتباه نکنم صبا بود که گفت امتحان زیست داشتیم روی صندلی سرد ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم. سرم را تکیه داده بودم به شانه اش. دست های همیشه سردم را سپرده بودم به دستانش. دستان غریبه ای که نمی دانستم چرا دستانم را اوست که گرم می کند. یک نفر که بوی عطرش خوشبو تر از بوی عطر تو بود اما به اندازه ی عطر تو مرا به جنون نمی کشید. یک نفر که ساعت مچی اش با ساعت دستم ست بود. یک نفر که کفش هایش از کفش های تو زیباتر بود. کسی که یادش نمی رفت حال مرا بپرسد و همیشه حوصله ی بی حوصلگی هایم را داشت. کسی که با غم هایم می ساخت و هیچ نمی گفت. یک نفر کنار من جا خشک کرده بود که ظاهرش را نگاه می کردی در مقایسه با تو بهتر بود ولی قلبم هنوز با او کنار نمی آمد و هنوز هم ضربان قلبم نرم و آرام می زد... یک نفر اینجا بود که باید توی چشمهایش زل می زدم و به تو فکر نمی کردم. کسی که نباید با تو قیاس میشد و یا در جایگاهی که تو قرار داشتی، قرار می گرفت. او کسی بود که اظهار داشت من عزیزش هستم. او کسی بود که طبق قانون طبیعت باید ضربانم را بهم می ریخت ، رنگ می پاشید به صورنم ، نگاهم را به دنبال خویش می کشید و ورد زبانم ، نامش میشد. اما تنها خریدار مرور خاطراتم شده بود...! تکیه داده بودم به کسی که هربار که پشت سرم را نگاه می کردم ردپای قدم هایم کنار قدم هایش بود. و این رویا نبود! دقیقا معنای آن بود. توی دستهایم وزن یک چیزی سنگینی می کرد ، یک چیزی که نمی دیدم چیست! پ.ن: رفتن همیشه اختیاری نیست ، آدم یه جاهایی رو مجبوره اینجا آدم های مهــــــربان زیاد پیدا می شوند... اینجا رسم است حتی اگر خودت خیلی مشکلات داری ، رهایشان کنی و به فکر دیگری باشی... اینجا باید به فکر این باشی که فلانی یک وقت یادش نرود به بسانی تولدش را تبریک بگوید ، که در آن صورت بسانی فکر می کند ، فلانی دوستش ندارد و ناراحت می شود... اینجا باید حواست باشد وظایفت را به موقع و درست انجام دهی که یک وقت کار خطا یا لو نرود. و در تمام این مدت هیچ وقت فکر نمی کنیم که این تبریکات و تسلیت ها و ... که همه اش توسط یک دوست یاد آوری شده ، دروغ است ، کذب است! یا اصلا ارزشی ندارد! ارزش کسی که بخاطر شادی تو مدام دست به یاد آوری می زند خیلی بیشتر از آن موجود همیشه فراموشکار ٍ تنبل ٍ بی احساس است! حیف که نمی فهمیم!! بعضی ها پشت پرده خیلی دوستت دارند ، باور کن! پ.ن: این پست درد دارد. بعد از پیاده روی زیر این باران بهاری و سرمای دلچسب آن با چاشنی یک کاسه آش دوغ ٍ داغی که توی دستهایت می چرخد در لوکیشنی که لم دادی به مبل و خیره شدی به منظره ی بیرون پنجره و شهری که زیر پایت خیس می شود بهمراه موزیک متن سکوت حاصل از تنهایی و بوی باران آمیخته به بوی عطرت و لذت اینکه ساعتها می توانی در همین حالت چمباتمه بزنی و تنهایی و همچنین تحقق بخشیدن به فعل "نشستن و گذر عمر رصد کردن" .........آی می چسبد این زندگی و آش داغ! آی لذتی دارد!! چراغ خواب زرافه ام سوخت و ناگهان حس کردم چیزی در من ناگهان فرو ریخت. سوخت. در حالی که خشکم زده بود شروع به عزاداری کردم. سوخت. همه چیز سوخت. از همین جا شروع شد. حالم خوب نبود. دوباره روی تختم دراز کشیدم و از پنجره ی باز اتاقم خیره شدم به ماه ، نور مهتاب را تازه می فهمیدم. دلم می سوخت برای ماه ، چقدر مظلومانه آن وسط ، دور دور تنها افتاده در میان تاریکی... سوخت. دوباره خیره شدم به آسمان. اشک هایم دانه دانه از چشمانم سرازیر می شدند ، دور گونه ام چرخی می زدند و از کنار گوشم سقوط می کردند لای موهایم. من کجای زندگیت انقدر ساده له شدم...؟! این همان چیزی بود که می خواستم بشنوم؟! تو انقدر عوض شده ای که حالا دیگر خودم هم باورم نمی شود تو همانی بودی که من روی صداقتش قسم می خوردم. خراب کردی ... گند بالا آوردی! گند! . . . پ.ن: انقدر ناراحتم که نمیدونم از کجا بنویسم به کجا برسم. " درد هایی در این دنیا هست ، به آن عظمت که دیگر در برابر آن ها از اشک کاری ساخته نیست." هاینریش بل
بهار 88: من چشمانم را دوست دارم زیرا روزی برای اولین بار با آنها تو را پیدا کردم و تو را نگریستم من چشمانم را دوست دارم زیرا تو روزی در آنها نگریستی و با من سخن گفتی من چشمانم را دوست دارم زیرا روزی سایه چشمانت در آنها افتاده است من چشمانم را دوست دارم زیرا روزی از خجالت تو نتوانستی در چشمانم نگاه کنی من چشمانم را دوست دارم زیرا روزی من پنهانی با آنها تو را تماشا کردم من چشمانم را دوست دارم زیرا روزی بخاطر تو با آنها گریستم من چشمانم را دوست دارم زیرا وقتی می رفتی نتوانستی در چشمانم نگاه کنی و خداحافظی کنی من چشمانم را دوست دارم زیرا وقت رفتنت آرام ایستادم و رفتنت را نگریستم من چشمانم را دوست دارم زیرا با همین چشمان کم سو در انتظار بازگشتت ماندم من چشمانم را دوست دارم زیرا تو روزی مرا از عمق چشمانم ربودی من چشمانم را دوست دارم زیرا تو می توانستی از چشمانم حرفهایم را بخوانی من چشمانم را دوست دارم زیرا در تک تک قدم هایی که با تو برداشتم او همراهم بود من چشمانم را دوست دارم زیرا هنوز به آنها اعتماد دارم که روزی تو را دیدم و تو بودی! مهر 90: طعم گسی دارد جدایی ، پایان ، اتمام! یکی از خواص فیزیکی اش این است که تو همیشه و هر زمانی که جدا شوی باز هم یک عالم حرف های نزده داری که می خواستی در اولین فرصت بزنی ولی زمانش هرگز نرسیده... از دیگر خواص فیزیکی اش این است که تو همه جا و هر زمان او را می بینی و هربار که به ساعتت نگاه می کنی می توانی حدس بزنی یا میدانی که او کجاست و چه می کند... و مدام با آدم هایی برخورد می کنی که اسمشان با اسم او یکی است حتی اگر اسم تکی باشد... و از دیگر خواص فیزیکی اش می توان گفت که رسانای جریان احساس و دلتنگی نیست و در دوره " دل به دل راه داره " سر آمده است... یکی از خواص شمیایی اش این است که هرچند در نظرت نه او برای تو مهم بوده و نه ، تو برای او ؛ اما باز هم بر حسب دلیل ِ بی دلیلی مایع شفاف شوری از چشکهایت سرازیر می شود که جزو عناصر جدول تناوبی نیست ولی محققان ایرانی به پاس زحمات اشک اول آنرا "اشک" نامگذاری کرده اند... از دیگر خواص شیمایی پدیده لفظا جدایی این است که حوصله نداری و مدام فکر می کنی به اتفاقات مسخره و مدام فانتزی های جالب و قشنگی که دوست داشتی روزگاری اتفاق بیفتد اما اجمالا خیالی برای خودت مجسم می کنی... پ.ن: شرمنده مشکلی پیش اومد که نظرات پرید. امروز ، همین چند ساعت پیش ؛ در راه خانه درختم را دیدم. همان درخت چنار بزرگی که آن شب به تو نشان دادم و گفتم که چقدر برایم عزیز است. خواستم بگویم درختم جوانه های تازه زده ، راه گم کردی بیا و ببینش! پ.ن: اینجا به در میگم. ولی نه در می شنوه و نه دیوار! خواستم بگم که گفته باشم. فروردین 91 در آخرین ده ، بیس ، سی ، چهل به این نتیجه می رسم که کفش های پاشنه بلندم را عوض کنم. می روم داخل خانه و در حالی که کفش هایم را عوض می کنم بابا ناگهان می ترساندم ، سرگرمی همیشگیش! نمی فهمم چه لذتی دارد برایش قیافه ی ترسیده ی تکراریم با جیغ های بنفشم که باعث می شود به طور مداوم بترساندم و خودش قاه قاه بخندد. صدای بوق های مداوم آزارم می دهد. آن هم منی که انقدر روی صدای بوق حساسم!! با عصبانیت بر می گردم پشت سرمان را نگاه می کنم تا صاحب ماشین را بکشم. در حالی که به زور می خواهم اخمم را جمع کنم به بابا اطلاع می دهم که ماشین پشت سری مینا اینها (عمه) هستند. بابا خوشحال می شود چون داشتیم گم می شدیم...! به طبعیت از ماشین مینا اینا می پیچیم توی محوطه ی رستوران. بابا پارک می کند. در حالی که غرغر می کنم که: الان لابد مریم اینا و نسرین اینا می خواهند طبق معمول دیر کنند و ول معطلیم و.... ماشین مریم اینها با چند بوق از کنارم رد می شود. می خندم! :) اتفاق خجسته ای بود...! جلوی در رستوران مردها تجمع کرده اند. بالای سرشان تابلویی زده شده که " مهمانان محترم لطفا از تجمع مقابل درب رستوران خودداری کنید! " اشاره می کنم که به تابلوی پشت سرشان توجه کنند. می خندیم. وارد رستوران می شویم. طویل ترین میز رستوران برای ما رزرو شده که به طرز تابلویی مشخص است. در حدود 25 الی 30 نفر آدمیم. نسرین اینها نیامدند. به فاصله ی اندکی همه جمع می شویم. عمه مینا خانواده ی عروسش سیما را هم دعوت کرده. من معذبم! حس می کنم حرفی بزنم آبروی عمه می رود D: جوان تر ها دور میز اُردُو جمع شده اند و تند تند بشقاب ها را پر می کنند. من و یکی سر میز طویل ایستاده ایم و داریم در مورد اسم غذایی که جلوی رویمان قرار دارد بحث می کنیم. بادمجان شکم پر! مادر سیما کنار سعیده نشسته و چند وقت یکبار مبینای 8 ماهه را در آغوش می گیرد ، چقدر برای مادربزرگ بودن جوان است. در این بین مدام صدای خنده هایمان بلند می شود که عاملش سعیده است. حسابی خوابم می آید ؛ اثرات خوردن زیاد به همراه دوغ فراوان! مادر سیما بر می گردد و با همان لبخند همیشگی اش اظهار نظر می کند که: من دقیقا بر عکس سعیده هستم و بسیار آرام و خانوم جلوه می کنم. ناگهان صدای اعتراض ها بلند می شود و همه داد و بیداد می کنند ، یکی از آن سر میز اعتراضش را فریاد می زند. مامان می گوید: این هیچه نداشته باشه یه زبون داره اندازه اتوبان تهران- تبریز! بحث به کل عوض می شود و هر کسی گوشه ای از دسته گل هایم را تعریف می کند. شنیدن گند هایی که در گذشته به بار آورده ام آن هم از زبان دیگران واقعا خنده دار بود! آبروی عمه رفت. یه بافتنی (!) صورتی چند وقت پیش از نزدیکای خونه ی آقاجون اینا خریده بودم که خیلی دوسش داشتم ، وقتی اومدم خونه پوشیدمش ، دیدم بوی سیگار میده. منم هیستریک شدم آنی انداختمش توی ماشین لباسشویی ؛ حرف مامانم گوش نکردم! حالا دوباره با ذوق تنم کردم دیدم سر شونه هاش تا دمه آرنجمه!! داشتم توش غرق میشدم!!! لعنتی همه جاشم نوشه مید این یو اس ای (made in U.S.A)! حالا هرچی غصشو می خورم تنگ نمیشه! :( پ.ن: اینا همه از قبل برنامه ریزی شده بوده...
کتابای هاینریش بل رو حتما یه ورقی بزنید.
کد قالب جدید قالب های پیچک |