سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

استاد نشسته روی میزش و از آن بالا میپرسد: " باور کنم که همین شماها برید برای ادامه تحصیل خارج ازکشور بعد برمیگردین به کشور خودتون به بهره وری و تولید داخل کمک کنید؟ "

یکی از بچه ها جواب میدهد: "چرا باید برگردیم؟"

استاد از روی میزش می آید پایین عرض کلاس را طی میکند و در حالی که ما توقع یک سخنرانی طولانی و شنیدن یک عالم نصیحت داریم؛ فقط میگوید: "حق دارید؛ بریم ادامه ..."

 

 

پ.ن: مطرح شدن این موضوع اولین بار نبود... بارها بحث کلاسهای مختلف کشیده شده به همین موضوع و در نهایت همین سوال!


نوشته شده در جمعه 95/11/8ساعت 12:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

از چهارده سالگی تا به الان؛ خیلی چیزها عوض شد و خیلی تغییر کردم... اما یک چیز را هنوز نفهمیدم؛ یک سوالی هنوز در من باقیمانده درست انگار که از چهارده سالگی توی آن لحظه گیر افتاده باشم.

چرا احمدی نژاد چهار سال دیگر  رییس جمهور شد؟

 

پ.ن: آن دو نفر دیگر به کنار؛ رضایی که بهتر بود


نوشته شده در چهارشنبه 95/3/12ساعت 8:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

از در 16 آذر دانشگاه آمدم بیرون؛ داشتم قدم میزدم که چشمم افتاد به یک اوپل هاچ بک مشکی؛ پشت شیشه عقبش یک کاغذ آپنج چسبانده شده بود نوشته بود "فروشی"!

سریع از اوپلی که کنار پیاده رو ِ دانشگاه پارک شده بود چند تا عکس گرفتم؛ بعد شماره ی پشت شیشه را وارد گوشیم کردم و بلافاصله زنگ زدم. انقدر ناشی بودم که نمیدانستم برای خرید یک ماشین چه سوال هایی میپرسند. خیلی ساده فقط گفتم: "ببخشید این اوپل تون قیمتش چنده؟" انگار که رفته باشم وسط مغازه و یک آینه جیبی کوچک معمولی را قیمت کرده باشم که چه 5هزار تومن باشد؛ چه 7هزار تومن خیلی توفیری ندارد... تلفن را قطع کردم و تمام راه را توی ون های سبز انقلاب ضرب و تقسیم کردم تا پس اندازم را به مبلغی که پشت تلفن شنیده بودم نزدیک کنم.

وقتی رسیدم؛ نشستم پای لپ تاپ و مدتها گوگل و انواع سایت های خرید و فروش ماشین را زیر و رو کردم. فهمیدم سوالی که از صاحب ماشین پرسیدم خیلی ابتدایی و اولیه بوده. توی صفحه ی اول دفتر یادداشتم همه ی سوالاتی که پیدا کرده بودم را نوشتم.

فردای آن روز؛ دوباره یک گوشه ی دیگر خیابان همان اوپل با همان کاغذ آپنج "فروشی" پارک شده بود. دوباره رفتم سمت ماشین؛ اینبار چندتا عکس دیگر از زاویه های جدیدتری گرفتم. خیره شدم به روکش های صندلی ِماشین... دلم میرفت برای اوپل... انگار که بعد از سالها یاد عشق دوران بچگیم افتاده بودم... وسوسه شدم و دوباره زنگ زدم به صاحب ماشین؛ دفترچه ام را از توی کیفم در آوردم و اینبار از نظر خودم خیلی حساب شده پرسیدم ماشین برای چه سالیست؟ چقدر کار کرده؟ چپ کرده است یا نه؟ و ...

فهمیدم ماشینی که دیده بودم دوسال از خودم بزرگتر است... همه ی اموال و دارایی های ریز و بی ارزش و با ارزشم را توی ذهنم قیمت گذاری میکردم تا برسم به عددی که صاحب ماشین گفته بود... دلم غنج میرفت برای داشتن یک اوپل برای خودم... در اصل، زرشکی دلم میخواست؛ ولی حالا که مشکی اش هم خوب بود، خب چه ایرادی داشت؟ راضی بودم... رسیدم خانه و بلافاصله به مامان گفتم. هیچکس آن حسی که من داشتم و حس میکردم یک گنج با ارزش را وسط خیابان پیدا کردم و قاپ زدم را نداشت... روز های بعدی که از 16آذر رد میشدم تمام مدت خیره میشدم به دو سمت خیابان و دنبال آن اوپل مشکی میگشتم... هر روزی که نبود توی دلم آه میکشیدم که لابد فروخته... و بعد دوباره که بعد از چند روز پیدایش میکردم بال در می آوردم از دیدنش...

اولین چیزی که همه گفتند این بود که خیلی قدیمیست... قطعاتش پیدا نمیشود... و اساسا ماشینی که انقدر قدیمی باشد خیلی زیاد کار کرده است... حالا درست است که من اوپل ندارم؛ چه زرشکی اش را چه مشکی... ولی خیلی بیرحمانست که به اوپل سال 1994 با سیصد هزار کیلومتر کارکرد بگوییم آهن پاره!!باید فکر کرد

 

 

پ.ن: بچه که بودم؛ ته باغ خاله نجلا اینها دو تا اوپل هاچ بک زرشکی بود که هیچ وقت ازشان استفاده نمیشد. همه ی عشق رفتن به خانه ی خاله اینها خلاصه میشد به ایستادن و خیره شدن جلوی آن دو اوپل زرشکی یا نگاه کردن به روکش صندلی و فرمان از پنجره های ماشین...


نوشته شده در دوشنبه 95/3/10ساعت 7:3 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دلم تنگ شده زینب... واسه اینکه وسایلامو تند و تند جمع و جور کنم؛ از رویا دست و پا شیکسته خدافظی کنم؛ تند راه برم تا جلوی در دانشکده فنی و بپرم توی اتوبوس دانشگاه... خیابون قدسُ بدو بدو برم پایین؛ و بعد برای اینکه صرفه جوییم شده باشه تا چهارراه ولیعصرو پیاده برم که تهش بشینیم پشت همون میز همیشگی اُاینو؛ مثه همیشه کباب دیگی سفارش بدیم و اگه اول ماه بود و پولدار بودیم کنار غذامون یه کاسه ماست و خیار ویژه هم سفارش بدیم برای دوتامون...دلم تنگ شده برای ناهار خوردن و حرف زدنای هول هولکیمون توی ساعت خالی بین کلاسای تو و کلاسای خودم...

 

پ.ن: کباب دیگی اُاینو یک مکتب است! پوزخند


نوشته شده در سه شنبه 95/3/4ساعت 11:41 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

پنج شنبه ای فهمیدم که استاد علم موادم فوت شد... در مورد غصه اش نمیخواهم بنویسم که زیاد بود و سخت...

فقط دنیا عجیب بودنش همینجاست که ما برای بدنیا آمدن جوجه ی توی راهمان لحظه شماری میکنیم؛ در حالی که دنیا انقدری مجال نمی دهد که فکرش میکنیم...

توی همه ی تولد ها و عروسی ها؛ یک جای دیگر شاید حتی دیوار به دیوارمان ممکن است اتفاقات خیلی تلخی بیفتد...

و از طرف دیگر شاید وقتی که غم وارد خانه و زندگی ما میشود آدم های زیادی باشند که در حال رقص و پایکوبی هستند ...

کاش هرجا که هستیم فارغ از شعار و داستان بافی حواسمان باشد که جای پایمان انقدری محکم نیست که فکرش را میکنیم یا حرصش را میزنیم.

 

 

 

چون سختی ها به نهایت رسد گشایش پدید آید و آن هنگام که حلقه های بلا تنگ گردد آسایش فرا خواهد رسید... حکمت351

 

 

پ.ن:من نمیدونم چرا وقتی غصه میخورم فیلسوف میشمباید فکر کرد

+ ینی یه وقتاییم باید این قربون صدقه هایی که آدما واسه جوجه ها میرن رو نوشت بس که بی معنی و خنده داره!


نوشته شده در شنبه 95/2/11ساعت 11:52 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

صبح سی ام دی بود... دراز کشیده بودم توی تختم؛ بیدار بودم اما زورم می آمد چشم هایم را باز کنم... بالشم را چرخانده بودم به سمت خنک ش و دوباره سعی میکردم که بخوابم...

در اتاقم با فشار باز شد؛ چشم هایم را باز کردم نگاه کردم و دوباره چشم هایم را بستم به هوای اینکه خیالاتی شدم... جیغ و داد کردند دوباره نگاه کردم! هر هشت تایشان ایستاده بودند جلوی رویم؛ چندتا دسته ی نرگس پرت کردند به سمت صورتم.. شعر تولدت مبارک خواندند... از زیر لحاف می آیم بیرون؛ به آشفته بازار اتاقم نگاه می کنم؛ به لباس خونه های تنم و دیوانه های پیش رویم... تک تک شان را پیژامه به تن و با همان موهای بهم ریخته بغل میکنم!

میروم توی حمام دست و صورتم را میشورم که خوابم بپرد، مسواک میزنم، موهایم را شانه می کنم و می آیم بیرون... دریا از توی کمدم پیرهنم را در می آورد که آن را بپوشم. زینب هم می پرسد که فلان کفشم کجاست که بپوشم... مهشید برایم توی یک ظرف بزرگ سوپ قارچ درست کرده و آورده با یک شالگردن که مامانش برایم بافته... میخندم. به اینکه مامان مهشید هرسال خودش یک شال جدید برایم میبافد و میفرستد... رایحه میرود سمت کابینت ها گلدانی که قبل تر ها عکسش را فرستاده بودم و گفته بودم گلدان محبوبم است را پیدا می کند و نرگس ها را می گذارد توی همان گلدان... فاطمه دامنم را با وسواس اتو میزند... جای خالی فرزانه وسط این سر و صداها افتاده همه جای خانه...

انگار که سالهاست همگی با هم توی این خانه زندگی میکنیم... چند دقیقه یکبار باز انگار که باورم نمیشود همه شان ناگهان سر صبحی آمده اند دور تختم؛ جیغ و ویغ کردند و گفتند که تولدم است...

ظرف ها را می چینند؛ من باز عین گیج و ویج ها کار نمی کنم و فقط نگاه می کنم... غذا میخوریم؛ کیک می بریم؛ کادو هایی که با هم خریدند را باز می کنیم؛ می رقصیم؛ مسخره بازی در می آوریم؛ یکسره یکسره یکسره حرف میزنیم با همان سر و صدای بلندمان...

بعد هی از پشت صحنه ی این کارهایشان تعریف می کنند...از اینکه بیست و هشتم از قصد نیامدند کافه برای تولدم و گفتند گرفتاریم... از اینکه فاطمه مثلا یادش رفت تولدم را دوازده شب تبریک بگوید...از آن کیکی که توی کافه گرفتند برایم و شمع استفاده شده ی روی کیک... از اینکه از قصد توی راه رفتن به آن کافه سعی کردند یک جوری سوتی بدهند که من بفهمم توی کافه سورپرایزم خواهند کرد...بعد غش غش میخندد به من و عکس العمل های مختلفم...

 

 

پ.ن: مدتهاست که توی دلم راه میروم و تشکر میکنم که مقابل این بی وفایی هایی که داشتم و به حد کافی خوب نبودنم حالا این رفیق ترین هارا دارم...خدایا خیلی مرسی واقعن:)


نوشته شده در شنبه 94/11/3ساعت 2:24 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

توی اتاقم خودم را زده ام به خواب... صدای مامان از توی هال می آید...

توی هال نشسته اند همه با هم؛ مامان برای دخترخاله ها تعریف می کند که من چطوری انتخاب واحد میکنم. ادایم را در می آورد جیغ ویغم را توصیف میکند و بعد همه می خندند... خودم هم خنده ام گرفته... می گوید گوشیش را روز انتخاب واحد مکالمه رایگان می کند میگیرد زیر گوشش و یک سره حرف میزند... بعد یکهو اسم یک درسی را فریاد می زند؛ تند و تند تایپ میکند و بعدش فحش می دهد...

آخر سر هم بدو بدو حاضر میشود کلید و مدارک ماشین را برمیدارد همین طور گوشی زیر گوشش میرود دانشگاه...

 

 

پ.ن: کجای دنیا انتخاب واحد برایشان پدیده ی ژانگولر بازیس که برای ما هست؟ آنهم سه روز مهلت انتخاب درس های همیشه پر شده


نوشته شده در پنج شنبه 94/10/17ساعت 12:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

شبش تا دیر وقت بیدار مانده بودم و آخرین نمودار های پروژه را توی اکسل وارد میکردم.

ساعت یک و نیم ظهر تلفن که زنگ زد تازه بیدار شدم تلفن را جواب دادم؛ مردی از پشت گوشی سلام کرد و گله کرد که چرا توابع هزینه را هنوز برایش فکس نکردم؟!

بهش میگویم خودتان ایمیل زدید و مهلت دادید ؛ مگر قرار نشد تا آخر امشب مهلت بدهید؟

میگوید مگر دیشب بهتان زنگ نزدم که تا فردا صبح هر چه که هست آماده کنید و بفرستید؟

یکهو وسط خواب و بیداری یادم می افتد دیشب کسی با من تماس نگرفته.. میپرسم شما با کجا تماس گرفتید؟!

اشتباه زنگ زده بود... اصلا هم به ذهنم نرسید که کسی اگر با من کار داشته باشد به موبایلم زنگ میزند نه تلفن خانه مان :)))


نوشته شده در پنج شنبه 94/10/3ساعت 3:57 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

با نرگس سر کلاس معادلات دیفرانسیل آشنا شدم. از بچه های رشته ی برق بود و اولین باری که با هم حرف زدیم ازم پرسیده بود که قاب گوشیم را از کجا خریدم! بعد برایش توضیح داده بودم که توی چهارراه ولیعصر جایی را میشناسم که قاب های اورجینال می فروشد... بعد تر ها اتفاقی فهمیدیم که دو دوست مشترک دیگر توی مکانیک و عمران داریم. بعد از آن چندباری رفتیم کتابخانه ی فنی امیرآباد و حالا نرگس یار گرمابه و کتابخانه فنی ام شده... بیشتر اوقات بین درس هایمان به خبر های جدید دانشکده می گذرد؛ به اینکه فلانی با بسانی ازدواج کرده یا اینکه بهمانی سر کلاس سوتی داده؛ بعد میخندیم آنقدری که دستم را میگیرم به گونه هایم که از خنده درد میگیرند...

شبها با هم از در عقبی دانشکده پیاده می رویم تا پل گیشا و توی راه حرف میزنیم...گاهی برایش کتاب معرفی میکنم که بخواند، اما خب تهش میدانم که اهل کتاب خواندن نیست... دست های تپلی اش را موقع خداحافظی میگیرم و ادامه ی راهم را به نرگس و حرفای معمولی ای که زدیم فکر میکنم...

بعد فکر میکنم که چطور توی این یکسال و اندی هیچ وقت نرگس را هیچ کجای دانشگاه ندیده بودم؟

 

 

پ.ن: توی همه ی این سالها به این رسیده ام که آدمها همه شان یک تاریخ موعدی دارند؛ یعنی توی یک تاریخ مشخصی باید توی زندگیت ظاهر شوند؛ نه حتی لحظه ای زودتر نه حتی دیرتر... همه یشان یک "وقتی" داشته اند که پیدایشان کنی و دستشان را بگیری و بیاری توی زندگیت... حتی همه ی آنهایی که بد بودند یا خوب یا خود پشیمانی...


نوشته شده در یکشنبه 94/9/29ساعت 9:27 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

بخش مهمی از درسمان در مورد شیوه رفتار با عوامل تولید است؛ یک سری تابع هستند که نشان می دهند با اخراج هر کارگر و یا استخدام کارگر با تجربه؛ چقدر به نفع یا ضرر می شود...

استادمان می گوید هر از چند گاهی باید تعدادی کارگر اخراج شوند؛ نه بخاطر اینکه کارشان خوب نیست یا به دردمان نمی خورند... فقط برای اینکه کارگر ها به کارشان اهمیت بدهند؛ از انگیزه نیفتند؛ فکر نکنند همواره میتوانند نیروی این کارخانه یا تولیدی باشند؛ حق بیمه شان بالا نرود؛ و اینکه نیرو های جوان و پر انرژی بتوانیم وارد چرخه بکنیم... استادمان می گوید اگر طولانی مدت کارگری توی یک کارخانه بماند توقع برایش ایجاد می شود؛ گاهی کارگر ها بیکار می مانند و یا با استخدام نیروی های تازه نفس کارشان کم می شود و تنبل می شوند و همین ضرر ده است...

به این فکر میکنم که کارگر ها ضعیف ترین قشر جامعه اند؛ پول لازم ترینشان و بیشترین زحمت ها و آسیب های از کار افتادگی را همین ها می بینند... و همواره باید استرس کارشان را بکشند؛ استرس عایدی نداشتنشان در زمان پیری یا از کار افتادگی یا حتی اخراج...

آن وقت یک سری آدم (!) غالبا متعصب و عموما با یک خط مشی اعتقادی-سیاسی خاص همواره باید شهردار و رییس فلان نیروی قدرتی کشور و کاندیدای ریاست جمهوری و در بدترین و راکد ترین وضع رییس فلان فدراسیون بشوند که هیچکدامشان هم بهم ربطی نداشته باشد جز اینکه پست های مهم دولتی و سیاسی باشند...

و یک سری کارگر همواره دست خوش تورم و بی پولی و نداشتن بیمه درست درمان باشند... عصر هایشان خرج ایستادن توی صف ِ وام های دو نهایت سه میلیونی شود و آخرش گنده ترین پول ها را بی ضمانت و هیچ تعهدی بدهند به همان دسته ی "همیشه مهم" ها...

 

 

پ.ن: اوضاع اعصاب ما بعد از این کلاسها همواره خراب ...

+ چرا یک سری بی ذره ای علم و تخصص همیشه باید پست های مهم را بین خودشان دست به دست کنند و یک سری همواره لرزان؟

++ انقدر این بهانه ی پیش پا افتاده و بیمزه ی "تحریم" ها را برای همه ی درجا زدن هایمان علم نکنیم...


نوشته شده در دوشنبه 94/9/23ساعت 9:5 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<      1   2   3   4   5   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک