تو نیستی... در بدترین لحظاتم... در لحظاتی که وجودت تنها سهم من است ... در شب هایی که در خانه سه بار باید قفل کنم... در خواب هایی که دستهایم خالیست... با مسخره ترین دلایل... تو نیستی... و حتی گاهی بودنت هم با نبودنت فرقی ندارد... حتی وقتی هایی که به آخر خط رسیده ام... و ساعتهایی که دیگر توانی باقینمانده هم... تونیستی... و آخر این نبودن های گاه به گاه کار دستمان می دهد... عاقبت با این نبودن هایت آسمان را از اینی که هست به زمین نزدیکتر می کنی... پ.ن: وقتــــی مــی گویـــم: بــــــرایـــم دعـــــــا کــــن + عکس و جمله از فید سحربانو :) دیشب خواب دیدم با هم رفته ایم یک جای بلند... خواب دیدم رفته ایم نشسته ایم بالای پشتبام راهنمایی... خواب دیدم من ژاکت بنفشی پوشیده ام روی مانتوی مشکی ام، همان بنفش بادمجانی دوست داشتنی... زیر نور ماه نشسته بودیم و باد از پشت سرمان می وزید. من حیاط مدرسیمان را نشانت دادم و برایت تعریف کردم که اینجا را چقدر دوست دارم، یادم هست تو سکوت کرده بودی و مدام لبخند می زدی با جمله های کوتاه. بهت گفتم که یکبار سر تمرین بسکتبال زمین خوردم، نشانت دادم آن پنجره ای را که یکبار زیرش خیس آب شده بودم... همه ی اتفاق های دوست داشتنی این حیاط را برایت تعریف کردم. تو یک شاخه ی کوچک را دستت گرفته بودی که رویش یک برگ تازه ی چنار مانده بود... می گفتی هنوز زنده است... گفتی قرار است برویم یک جای دور... من اما نگذاشتم جمله ات تمام شود و یکباره گفتم که چقدر خسته ام. تو پرسیدی چرا و من برایت توضیح دادم که صبح استخر بودم. شانه ات را به من تعارف کردی و من بازویت را گرفتم توی بغلم و سرم را گذاشتم روی شانه ات و مسخره بازی در آوردم. خندیدی و با خنده ات من هم خندیدم بعد شرط گذاشتی که باید به حرف هایت گوش کنم و نخوابم. دوتایی توی تاریکی و سرمای دلچسب خیره شده بودیم به رو به رو... به چنار هایی که توی خیابان ایوانک نرم حرکت می کردند... به عابر های پیاده ی بی همراه... یادم هست که باد که می پیچید به خودم می لرزیدم و تو می خندیدی... به تیک تیک خفیف میان دندان هایم... می گفتی قرار است برویم یک جای خوب... من هم سعی می کردم که وسط حرفت نپرم و نپرسم که بالاخره می رویم یک جای دور یا یک جای خوب؟ تو گفتی باید چشم هایم را ببندم و پشت سرت راه بیفتم. گفتی آنجا پنجره های قدی بلندی دارد که می توانم ساعتها پشتش بایستم و نگاه کنم به خیابان، چنار ها، ماشین ها و قطرات بارانی که روی شیشه می ماسند و سر می خورند در یک مسیر کج و معوج... اینجایش را که گفتی پوزخندی زدی و گفتی که حتی می توانم از پشت آن پنجره های قدی آمدنت را هم انتظار بکشم تا تو بیایی... تو گفتی اگر پنجره را باز کنم بوی یاس می پیچد توی خانه، گفتی صبح ها نور خورشید می افتد توی صورتم، گفتی اگر دلم گرفت باران می بارد، گفتی آنجا. . . خوب بود و خوب... حرفهایت که تمام شد از من نپرسیدی که می آیم یا نه. آرام همانطور که نشسته بودی سرت را تکیه دادی به سرم و بعد دوتایی باز هم به همان چنارها که زیر نور چراغ های نارنجی خیابان سایه روشن شده بودند خیره شدیم. تک چراغ روشن درمانگاه و نگهبانی که مدام چرت می زد... بلند شدی، دستم را گرفتی و مرا هم بلند کردی و بعد راه افتادیم. از پشتبام نماز خانه راه افتادیم سمت پشتبام آزمایشگاه ... شاخه ی کوچکی که توی دستهایت نگداشته بودی را دادی دست من و بعد خودت از بالای ساختمان پریدی پایین توی خیابان، بعد من هم پشت سرت پریدم پایین و تو مرا میان راه گرفتی و گذاشتی زمین. آرام سوار دوچرخه هایمان شدیم و راه افتادیم. دوچرخه ی من قرمز بود و دوچرخه ی تو سرمه ای... از میان یک باغ لیمو گذشتیم و در حالی که کنار هم رکاب می زدیم تو سوال می پرسیدی و من جواب می دادم... پرسیدی: اگه همراه می خواستی؟ و من خندیدیم و گفتم: تو! بی ربط.ن: هر چقــدرم که تنــهایی سخــت باشــه ... خیلــی بهــتر از ایــنه که .. با کســی باشــی .. که به دیگــــری میــــگه عــزیــــــزم... مستاصلم... چند نفر دیگر را باید از این لیست خط بزنم تا ما به آرامش برسیم؟! روی دوم چند نفر دیگر را هنوز ندیده ایم؟! پ.ن: یادت را از من نگیر... بگذار من هم مثل سهراب بگویم: "دلــــــخوشـــــی ها "کــــــم نـــــیـــــســـت... پ.ن: آدم ها فراموش نمی کنند؛ فقط دیگر ساکت می شوند... همین! در حالی که دکمه های مانتوی مدرسه را یکی یکی باز می کنم؛ به بابا میگویم که فردا تولد مامان است... از اول هفته یادم است؛ از اول هفته هم برنامه ریزی کرده بودم که از روسری فروشی توی دولت بعد از مدرسه یک چیزی برایش بخرم. یادش نیست ؛ مثل همه ی مردهایی که هیچ چیز مهمی یادشان نمی ماند... می ایستد رو به روی تلویزیون، در حالی که نگاهش به تلویزیون است و فکرش هزار جای دیگر غرولند میکند که: " چرا زودتر نگفتی؟! " و بعد تند و تند پشت سر هم ردیف می کند که: " حالا چی بخریم؟! " و ... یکبار نمی پرسد از خودش که چرا یک عدد 11 را توی دل آبان حفظ نکرده بعد از سی و اندی سال زندگی؟ قاطی آن همه فرمول زمین شناسی به درد نخور... مامان که می آید ؛ معلوم است که حواسش هست به امروز؛ لم میدهد و تلویزیون نگاه می کند. تلویزیونی که هم در قسمت آخر دونگی تولد است و هم در "دزد و پلیس"... به روی خودش نمی آورد ، به همه هم سپردم که تولدش را بهش تبریک نگویند. گناه دارد بابا. این وسط باز هم بازیچه ی فراموشکاریش شده... مامان بی حوصله میرود که بخوابد. انگار راستی راستی بیخیال تولدش شده؛ توی یخچال هم خبری از کیک نیست. پ.ن: حرصم میگیرد از همین مردهایی که تاریخ چک هایشان یادشان می ماند اما تاریخ تولد را هرگز! خودکارم را رها میکنم لای کلاسورم و دست هایم را پشت گردنم قلاب میکنم. خیره میشوم به جملات پای تخته و بعدم جملات توی چشمهایم بهم می چسبند و پرت میشوم یک جای دیگر... ناراحتم در صورتی که به خودم نباید اجازه بدهم ناراحت باشم. ناراحتم در حالی که ناراحتیم را حتی به "تو" ؛ مخاطب خاص نوشته هایم هم نمی توانم بروز دهم... اگر او دستهایش را دور گردنش پیچید و حتی بخواهد با زنجیر یک گردنبند خودش را خفه کند از خاطراتش باز هم نباید ناراحت بشوم... این آتشی است که خودم بر پا کردم با همین هیزم هایی که مدتها طول کشید تا روی هم بگذاریم. با آرنجش سلقمه ای میزند و با لب های مورب می گوید:" بهش فکر نکن! یا خودش میاد یا خبرش! " لبخندی تحویلش میدهم و بعد حواسم را به چنگ میگیرم... کاش میشد خودم خبر خودم را می شنیدم... اینجا جایگاه عجیبی است... . پ.ن: ما رسم داریم به آدمهایی که "عزیزم" توی گفتارشان هرز میرود بگوییم "تن لش" ! :قدرمطلق کلاه ژاکتم را تا نوک دماغم می کشم پایین و سعی می کنم صدای کسی را نشنوم. حالت مضحکی است وقتی که حس می کنی چقدر هوا سرد است در حالی که سرمایی ترین جماعتی که می شناختی هم توی چشمهایت نگاه می کنند و با شانه های بالا انداخته جوری سرمایش هوا را انکار می کنند که حس می کنی جدا درجه های درونی بدنت بهم ریخته و تو خبر نداشتی. اولین نشانه ی سرماخوردگی انگار همین است. کلاه ژاکتم را که از سرم می کشد یک حس ناجوری می پیچد توی وجودم، موهایم را که بر اثر این عکس العمل ناگهانی بهم ریخته اند دوباره می بندم و حرصم می گیرد. لزوما آدمها برای هر حسی که پیدا می کنند دلیلی منطقی توی مغزشان ندارند. من هم مثل خیلیها! سرمای ناگهانی باز هم می پیچد توی وجودم و دوستان جدیدی که اصرار دارند امروز یک طوریم هست... نمی شود مثل همه ی ادمهایی که از این ادعا ها می کنند که فهمیدند یک طوریت هست آنها را هم بپیچانی، دوستانی جدیدی هستند و هنوز عادت ندارند به این حالاتت. مجبوری جلویشان بالا و پایین بپری و هی لبخند بزنی که نه بابا! و بعد آنها در پی باور نکردن حرفهایت مدام سوالهای بی مورد بپرسند و تو هی به خودت شک کنی که واقعا نکند دلت درد می کند؟ یا نکند واقعا تکالیفت را انجام نداده ای؟ یا شاید واقعا نمره ی افتضاح شیمی3 بهت خیلی فشار آورده؟ یا کلاس فیزیک خیلی خسته ات کرده؟ نکند صدای معلم ادبیات سرت را برده؟ شک می کنی حتی به خودت... وقتی به چشمهای قرمزت که دسته گل بی خوابی شب گذشته ات بوده نگاه می کنند و در پی اتهامات قبلی می پرسند که گریه کرده ام یا نه؟ ناخودآگاه دستم را به چشمهایم می کشم و بعد می گویم که گریه نکردم. این احمقانه ترین کاریست که می توانی جلوی جماعتی انجام دهی که مدام مثل یک میل ابونیتی میخواهند بار مزخرف را به تو القا کنند. نمی فهمم همه ی اینها ناشی از نگرانی مفرط و دوستانه است یا اثبات اینکه آنها می توانند دوستان زبل و تیزی باشد در برابر رفتار های تو. عمل بی بازده و فرساینده ایست. اینکه مدام بخواهی اثبات کنی طوریت نیست و آنها فکر کنن که این تازه وارد تعارفی هم هست. تو هی قسم و آیه و شاهد بیاوری و آنها فکر کنند که هنوز آنقدر ها بهشان اطمینان نداری که حرفهایت را بهشان قالب کنی... واقع بین که باشی فقط امروز کمی روی مودش نیستی و بی خوابی. همین. مضحک است اما دست آخر وقتی که می خواهی ازشان خداحافظی کنی حس می کنی که واقعا امروز یک مرگیت بوده حتی اگر رسما اعلام نکردی! پ.ن: نه واقعا؟! پ.ن: گــاهــی بـایــد دســـت از ســرش بــرداری و بـگــذاری دور گـلــویـــش....!!! در اتاقم را بستم و بعد نشستم روی تختم. درست روی وسط فرش اتاقم ایستاده بود و در حالی که دور خودش می چرخید، وسایلم را بررسی می کرد... - پرده ی اتاقتو عوض کردی؟ - ای جان، رو تختیت چقدر بهت میاد! بنفشه! دراز کشیدم روی تختم و بعد زیر لب پاسخ تمام سوال هایش را با یک "اوهوم" جواب میدادم کمی بعد قدمی رو به آینه ام بر داشت و نشست روی صندلی جلوی آینه ام. در حالی که کجکی خودش را توی آینه ور انداز می کرد طبق عادت همیشگیش عطر های جلوی آینه ام را دانه دانه باز کرد و بو کرد و نظر داد... از توی آینه نگاهم کرد و گفت: "آینتو دوست دارم، آدم تا لای انگشتای پاشو می تونه ببینه!" پوزخندی زدم و بعد جستی پریدم کنارش جیغ خفیفی کشید و بعد سریع دست هایم را دور گردنش حلقه زدم و با یک خنده ی باز رو به آینه گفتم: چیلیک! برگشت تو ی چشمهایم نگاه کرد و گفت: "بابام که هنوز نمرده بود، وقتی می خواستی بخندونیم از همین عکسای آینه ای می گرفتی... چقدر این عکسامونو دوس داشتم" دستهایم دور گردنش شل شد. ادامه داد: "یادته ژستای مسخره می گرفتی و هی اذیتم می کردی که بد عکسم؟" در حالی که دیگر تظاهر به شادی هم ازم بر نمی آمد گفتم: "دیگه مثه اون موقع ها نمیشه خندوندت..." پ.ن: این روزا همش کارمون مروره! مروره خاطره های خوب؛ خاطره سازیو بوسیدیم گذاشتیم کنار! لب همون طاقچه دوره... من دوست خوبی نیستم. این را از قبل هم میدانستم. خیلی وقت ها بوده که حوصله نداشتم کمکت کنم. خیلی وقت ها شده که به حرفهایت گوش نداده ام. گاهی حتی برایم مهم نبوده ای. وقت هایی بوده که دوستت نداشته ام. روزهای که از تو و حرفهایت دلخور بوده ام. بعضی وقتا حوصله نداشتم دهانم را باز کنم و جواب سوالاتت را بدهم. خیلی وقت های میدانستم و شانه بالا انداختم که "نمیدانم". ساعت هایی بوده که دلم می خواسته دنیا را روی سرت خراب کنم. وقت هایی که با حرفهایت مغزم را می خوردی... وقت هایی که دوستت نداشته ام... من دوست خوبی نیستم. ادعایی هم ندارم. فقط بعضی وقتها کمی دلم آرام گرفته که هنوز می توانم گوشه ای از غم هایت را به دستم بگیرم. می توانم سوالات هندسه ات را برایت حل کنم یا جزوه ی ادبیاتت را کامل کنم. می توانم دلداریت بدهم که نمره ی ریاضی مهم نیست. می توانم سرت را روی پاهایم بگذارم تا بخوابی... من دوست خوبی نیستم. خیلی وقت ها اینطور بوده. نمی توانم مرهمت باشم. وقتی که تو گریه می کنی من هم گریه ام می گیرد. مثل آن شب توی حرم. وقتی که حس کردم حالت خوش نیست و تو ناگهان مثل کسی که بند چیزی از دستش رها شده باشد پریدی و سرت را گذاشتی توی بغلم و های های گریه کردی و من هم گوشه ی چادرت را با اشک هایم خیس کردم. تو هق هق می زدی و من اشک می ریختم. هیچ تلاشی نمی کردم تا آرام شوی و حرفی نمی زدم برای اینکه آرام شوی؛ صدایم پر از بغض بود. تو زجه می زدی و من دستم را سفت گرفته بودم جلوی دهانم و اشک می ریختم. تمام توجیه هایی که ممکن بود آرامت کند از مغزم پریده بود. باید یکی می بود تا مرا آرام کند. آرام که شدی سرت را بلند کردی؛ صورتم را بوسیدی و گفتی خوشحالی که مرا داری و بعد سریعا پرسیدی که ریملت ریخته یا نه؟! یادم هست این سوال را که پرسیدی بیشتر گریه ام گرفت. می خواستی نشان دهی که همه چیز دوباره عادی شده و برگشتی به روال سابق. دوست خوبی نیستم ولی این کارهایت را خوب می شناسم. به این فکر می کردم که دلم برای همین سوال های احمقانه ات تنگ می شود... برای همین که در مورد تیپت نظر بدهم... من دوست خوبی نیستم. دیگر مطمئن شدم. حالا تو داری نقل های روی سرت را می تکانی و من اینجا نمیدانم چرا اشک می ریزم. مثل دوست های بد. خوشبخت باشی همین. پ.ن: حس یه آدم بی جنبه رو دارم... + متاسفانه اصلا وقتی برای آپ کردن ندارم. ممنون که تحمل می کنید. جزو کنجکاوی های همیشگی ام این بوده که یه مدت طولانی بی خبر بذارم برم ببینم کی نگرانم میشه کی دنبالم میگرده کی دلش تنگ میشه کی بیشترین زنگ رو می زنه پ.ن: این جدا از مردنه + از اینکه اینجوری مینویسم خودمم خجالت میکشم. پس خصوصی نزنین:)
یـــعنـــی کـــم آورده ام ...
یــعنــــی دیــگـــر کــــــاری از دست خـــودم بـــــرای خـــودم بـــر نــمــی آیــــد.......
کد قالب جدید قالب های پیچک |