دختری را می شناختم وقتهایی که دلش برای کسی تنگ میشد؛ جواب SMS هایش را نمیداد تا دقیقا ده دقیقه بعد خود آن فرد به او زنگ بزند تا صدایش را بشنود... و در تمام مدتی که انتظار آن زنگ کذایی را می کشید؛ گوشی اش را می گرفت توی دستهایش و خیره میشد به مهتابی ها و حرفی نمی زد. من به او می خندیدم. به او ، احساساتش و دلتنگی هایش... می خندیدیم و هربار به او می گفتم که من اگر بمیرم هم کسی به من زنگ نخواهد زد... اما او ساده و احساساتی بود. از این حرفم دلگیر میشد و انگار دلش برایم می سوخت... برای من و در نگاه او بی کسی های من...! چند وقت پیش بعد از مدتها دوباره او را دیدم. توی یکی از راهرو های فرعی ایستاده بود. گوشی اش را سفت توی دستهایش نگه داشته بود و به سقف خیره مانده بود. وقتی از کنارش رد شدم اصلا متوجهم نشد. به انتهای راهرو که رسیدم صدای زنگ گوشیش ناباورانه بلند شد. دخترک هنوز هم دلتنگی می کرد... عاقبت یک روز از کنارت می روم. مثل تمام رفتن های معمولی معمولی ام... مثل تمام شب بخیر ها و خداحافظی های گذشته ام بعد از هر صحبت... می روم طوری که فکر کنی برای یک عصرانه ی ساده دور می شوم... طوری که فکر کنی موقتی است؛ برای چند لحظه یا حداکثر چند دقیقه ی کوتاه... و بعد بالاجبار از تو دست می کشم... از تو و دوست داشتنت... از تو وصدایت... تو و خاطراتت... تو و آینه ها... و تمام خیبابن های گز کردیمان... می روم و تو را به خوبی هایت می سپارم؛ به کسی که از من بیشتر نگرانت باشد؛ کسی که حس کنم از منبه تو نزدیک تر می تواند باشد؛ کسی که دلت بخواهد هر روز صدایش را بشنوی، با او صحبت کنی و صدای نرمش را بشنوی وقتی که آرام سر تا پایت را مسخ می کند... مسی که حس کنم از من برایت ماندگار تر است و می نشیند تا به پای هم پیر شوید، کسی که وقتی دستهای گرمت دستهایش را قاپ زد حس کند دنیا را توی دستهایش ریختی... تو را می سپارم به آرزوهای خوب؛ به شب های کوتاه و روزهای بلند و روشن؛ به لبخند های نازک و خوردنی خواهرت و به حرفهای بامزه ی پدرت و به چشم های همیشه همراه مادرت... و کسی که همه ی آن چیزهایی که آرزویشان را داری برآورده می کند... جایم را پر می کند و ان طور می شود که تو دوست داری... می روم و تمام بدی ها را؛ تمام غم ها را با خودم می برم، تمام روز هایی که اعصابت خرد بوده یا قرار است که باشد، باخت ها را می شمارم و با خودم می برم، تمام درد هایت و تمام شکست ها را بار می زنم و می روم. خاطراتمان را بر می دارم و آرام می گذارم که بی من خوشبخت شوی... می روم مثل یک ماهی کوچک که نرم توی آبها شنا کند و دور شود و در نهایت گم شود میان موجهایی که ردّش را از چشمهایت می دزدند... می روم جایی که هیچ نشانی از من نباشد؛ هیچ دلی برایم تنگ نشود؛ هیچ شاعری شب بو ها را لای کتاب هایش خشک نکند و مردمانش دوست داشتن را لای سیمان ِخشت های خانه یشان برای همیشه دفن کنند؛ جایی که نه کسی مرا بشناسد و نه من بی تو را شبیه تنهایی فرض کند... دور خواهم شد. می روم جایی که فکر کنی میان خاک ها روحم نفس می کشد... می روم جوری که حس کنی هرگز نبوده ام... هرگز دستت را میان آسمان و زمین و سرما نگرفته ام و هرگز ضربانم از حالت عادی برایت خارج نشده... مرا بابت تمام عزیزم هایی که گفتم ببخش... پ.ن: اگه خیلی ضد حاله بگین برش دارم مطلبو! از پنجره ی طبقه ی پنجم بیمارستان خیره شدم به ساعت هشتم خیابان نواب... خیره شدم به مردمانی که از ایستگاه مترو بیرون می جهند و توی سرما می دوند. به پیرمردی که یک گونی پر پشتش می کشید. به پسری که با کفش ریباک و سوییشرت مشکی اش هر شب در این خیابان او را دیده بودم. به صرافی در بسته... به رستوران بی مشتری... به آسانسور بدون آینه ی بیمارستان. کنار آسانسور ایستاده با همان بارونی سبز چند لحظه پیشش. از بیمارستان بیرون آمدیم و وارد خیابان شدیم. بوی شرینی های دارچینی توی نواب پیچیده بود. او جلوتر راه می رفت و من پشت سرش بی حرفی... می پرسد: مامانت چطور بود؟ می گویم خواب بود؛ بیدارم که میشد وسط حرفش دوباره خوابش می برد؛ همش هم آه و ناله می کرد و دستشو می کوبید اینور اونور... حرفی نمی زند اما مشخصا دنبال حرفی است. مثلا می خواهد ادای آدم هایی را در بیاورد که دلداری می دهند. می رسیم به ایستگاه مترو. بر می گردد می ایستد و می پرسد: " خب الان چته! چه حالی داری؟ " می گویم: " حس کسیو دارم که مامانشو رو تخت بیمارستان دیده..." پوزخندی می زند و می گوید: من بابا مرده رو ببین غمای عالم فراموشت میشه... می خواهم تمام خیابان را دنبالش بدوم و بکوبم توی سرش و فریاد بزنم!! با حرص میگویم: خودتو به غم نزن! دخترخاله ی بیجان آرام به سکوت می رود... من به غم... پ.ن: یه شبایی هست که همه جا باید ازشون یه اثری باشه تا یه چیزایی رو هیچ وقت یادت نره! من خوبم. :) دی دارد آرام می خزد به سمت جلو... این را وقتی فهمیدم که معلم هندسیمان در به در دنبال یک خودکار بود تا بالای لیستش تاریخی را ثبت کند که آن را هم نمی دانست... بیست و ششم را که نوشت تازه پرسید چه ماهی هستیم؟ ... دی دارد آرام و خرامان خرامان خودش را می اندازد روی بیست و هشتم و بعد از روی قوس تیز هشت خودش را پرت می کند روی بیست و نهم و بعد من تازه تازه می شود هفده سال و یک روزم به احتساب آن نه ماهی که کسی مرا ندیده بود... آرام آرام روزهای باقیمانده را می فهمم... از آن روزی که تو گفتی دوازده روز دیگر مانده تازه یادم افتاد که قرار است شانزده سالگیم را هم میان برگه های تقویم و تاریخ ها جای بگذارم... میان روز هایی با مناسبت های مسخره... حدفاصل دیروزها و امروز هایم... شانزده سالگی کم لطف و پر از هیجانم را که بوی عطر بنفشم را می دهد... که نیمه ای از آنرا سپردم به تو و خاطراتت... می روم سمت بیست و هشتم در حالی که به گذشته فکر نمی کنم... به پارسال و تمام روز های کرم خورده ای که حیف آدمها شد... تباه حرف های گذرا ... شانزده سالگیم را تنها می گذارم... مثل آن روز که توی قبرستان حرم روی قبر زنی چمباتمه زده بودم که بیست و هشتم نود جان داده بود ؛ دقیقا آن روزی که شمع های کیک اناری ام را فوت می کردم او جان داد بود و برای همیشه یک آن دیگر نفس نکشیده بود... یا آن پیرمردی که میان شب بیداری های من و تو مصادف با تولد تو فوت کرده بود. دقیقا همان شبی که من تولدت را تبریک می گفتم او میان حرفهای ما تاریکی شب را فرو خورده بود و هر دو توی سفیدی سنگ های قبرستان میان یک عالم اسم و تاریخ و نام پدر جای گرفته بودند و گم شده بودند... شانزده سالگیم را تنها می گذارم... توی پیاده روی های بلوار دریا و خیابان پشت میدان صنعت و تمام راه های رفته و نرسیده... میان امتحانات بیهوده ی آمار و تازگی ها جبر... توی صف بی آر تی های ولیعصر... و سوز هوای پارک ملت... شانزده سالگی ای که اوایل توی درکه و اوین و میدان دانشجو خلاصه میشد و تازگی توی چمران و صدر و دو راهی قلهک... می روم تا هفده سالگی ام را تجربه کنم... روزهایش را فتح کنم و بعد تر ها به بیست و هشتم دیگری فکر کنم... به تبریکات خاص و مهم مخصوص به خودش... پ.ن: نظرات رو یه مدتی میخوام بسته نگه دارم. بابت بی جوابی قبلیا هم پوزش! + دوست بی معرفت بهتر از هیچی نیست؛ هیچی بهتر از بی معرفت جماعته! (اینم واسه اونی که خودش میدونه) باورش سخت است اما این روزها عجیب ترین واقعه ی زندگیم همین است... همین "ناتوانیت در بازگرداندن آرامش" که آرامم می کند... همین دست و پا شکستگیت در بهم چسباندن لغات... همین که مرا به "بیفکری" می کشانی... پ.ن: بعد به یه جایی میرسی که دیگه روت نمیشه خواباتو از شدت چرندی به کسی تعریف کنی... شاید در تمام لحظاتی که من نبودم؛ او بوده... او و چشمهایی که از نظر خودش اغواگر بودند... شاید در تمام غروب هایی که من به تو فکر نمی کردم ؛ او تمام همّ و غمش را گذاشته بوده تا به تو فکر کند... شاید عصر هایی که هم پرسه می شدیم در عصر های گذشته متعلق به او بوده... به او و قدم های ناهماهنگش... شاید وقتی که من سرم را بی خیال روی بالش می گذاشتم... او فکرش را به خیال تو رام می کرد... شاید وقت هایی که حوصله ی من را نداری؛ حوصله ی او را داشته باشی... شاید تو قبل از من و شاید بعد از من چشم هایت را بسپاری به همان کسی که روزگاری دارایی هم بوده اید... شاید قرار باشد بعد از مدتها تو او را با تمام چیز های غیر خوب که نمی پسندیدی بپذیری... اصلا شاید تو تمام دوست داشتن هایت را فراموش کردی... پ.ن: حوصله ندارم. نظرات پست قبلم جواب ندادم متاسفانه. فعلا در حالت یکجا نشینی مشغول در آوردن ادای درس خواندن هستیم. باشد که موفق شویم. پ.ن: متاسفم بابت تمام امتحاناتی که سعی دارند زیبایی دی را کدر کنند... مستر فیزیک بعد از یکساعت و نیمی که گذشته وبد رخصت داد یک چند دقیقه ای به حال خودمان باشیم. پله ها را بالا می آییم و می رویم سمت حیاطـک بچه های پیش دانشگاهی... خیره می شویم به باغ سفارت انگلیس که به برف نشسته... منظره تقریبا بالاتر از فوق العاده بود! انقدری که چند لحظه خیره می ماندی چطور این همه زیبایی را یکجا تعریف کنی... همگی دسته به سینه ایستاده ایم؛ چادر هایمان از دست راستمان آویزان مانده و با لرزش خفیفی خیره شدیم به رو به رو و درخت هایی که از شدت سنگینی برف خم شده اند... خوبی حیاطی که پشتبام باشد شاید همین است... همین که دسته جمعی می توانیم بایستیم توی یک ردیف و یک منظره را تحلیل کنیم. بچه های می گویند این برف از همان هایی است که می نشیند... یکی این وسط بی ربط می گوید: صحنه دونفرست دخیل می بندیم به همین دانه های ریز که تعطیل شود! حداقل یک دوشنبه! + یک نفر لعنت میشود در تمام طول تاریخ؛ اول و آخر هر واقعه و هر مصیبت؛ از عاشورای حسین"ع" تا خیلی دورتر ها... فکر کنم بدترینش همین باشد. زنگ یکی مانده به آخر است. زنگ بعد ما شیمی داریم. راه می افتیم به سمت حیاط. هوا جور خاصی سوز دارد. توی حیاط مرد هست؛ راهمان را سمت ورزشگاه کج می کنیم و دور می شویم. پیشنهاد می دهم پله ها را برویم بالا و از آن بالا پایین را نگاه کنیم یا برویم داخل ورزشگاه و به پیشنهاد پلی آلیسا آلیسا بازی کنیم. پلی زورش می آید ولی بعد راضی می شود و چهار تایی می رویم بالا. در ورزشگاه را که باز می کنم بچه های اول را می بینم. خانم فلانی هم همراهشان است. سریع در را می بندیم تا کسی متوجهمان نشود که هیچ کداممان هم حوصله حرف زدن نداریم. از پله ها پایین می آییم و بعد می ایستیم جلوی پنجره ی استخر و میان دو ردیف پله ای که بهم می رسند؛ دستهایمان را می دهیم بهم و فاطمه را می اندازیم وسط؛ تا می آییم شروع کنیم اعتراض می کنم که باید موهایمان را باز کنیم؛ مثل دخترک های جیغ جیغوی پنج ساله و بعد موقع بالا پایین پریدن به رخ هم بکشیم بلندیشان را و به طره ای بفرستیم توی صورت بغلی. با خنده موهایمان را باز می کنیم. و بعد شروع می کنیم ... آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا... هی! می نشینیم زمین و بعد فاطمه تنهایی بلند می شود و همین طور که می خندد آرام می گوید: جینگیلیسه جینگیلیسه جینگیلی آلیسا... چند دور می چرخیم. بعد خودم را می اندازم وسط. در حالی که تنهایی جینگیلیسه را نطق می کنم... توی یکی از چرخش های سریعم در حالی که از لای موهایم تصویر سریعی از یک مانتوهای طوسی را می بینم سر جایم خشکم می زند. همگی می خندیم. خانم فلانی روی پله ها خشکش زده. کمی نگاه می کند و بعد می پرسد: " شما چهار تایی از روشنگرین دیگه؟ " میان خنده هایمان یک "بله" هم تحویلش می دهیم. غلط نکنم داشت فکر می کرد این شپش های روشنگری علاوه بر چندش بودنشان دره دیوانه هم بودند و توی جلسه ی مصاحبه نفهمیده... نرگس هم موهایش را باز کرد و آمد قاطی خل بازیمان. از پله ها که پایین می رفتیم داشتیم به آرمان های سوم ب ای فکر می کردیم. یاد زنجیر های 60 نفریمان بخیر بعد از امتحاناتی که گند می زدیم. یادت باشد نگذاری روی احساساتت کسی اسم "عادت" را بگذارد... نگذاری کسی حس کند که تو او را جز به خاطر "خودش" لازم داری... یا نگذاری لحظه ای حس کند "فراموش"ش کردی... یادت باشد نگذاری به سرش بزند که خودش "تو" را دارد و "تو" او را نداری... یادت باشد پشیمانش نکنی... بابت همه ی چیز هایی که به پایت ریخته... یادت باشد عهدی نبندی که شکستنی باشد... و هرگز نگذاری بشمارد... یادت باشد نگذاری از هر چیزی سیلی بخورد وقتی که تو اطمینان وجودت را به او دادی... یادت باشد هرگز "سبب" نباشی... پ.ن: ...و الا این تویی که مقصر تمام شکست های قلب دیگری می شوی... میگه: سبب منم که می شکنم اما حرفی نمی زنم + بابت داستان مشهد رفتن که دو تا پست فقط گذاشتم بگم که بزودی بعدیشو میذارم. یکم طولانیه. مرسی پیگیری! :)
کد قالب جدید قالب های پیچک |