سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

بیست و پنج سالم هم که باشد؛ هر چقدر هم که تعلیم دیده ی خوبی در امر خانومی باشم؛ هر چقدر هم که تعارفات بیشتری بتوانم تکه پاره کنم؛باز هم می آیم همین جا، روی همین اُپن آشپزخانه می نشینم و با لپ تاپ همین نظرات را چک می کنم و با یک دست کاهو پیچ های نوبرانه را خیس خیس می جَوَم.


نوشته شده در چهارشنبه 91/9/22ساعت 7:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

هیچ چیز احمقانه تر و مضحک تر از این نیست که لنگ "اطلاعات جمع آوری کنید" صفحه ی 43 کتاب کذایی شیمی3؛ مجبوری شی هلک و هلک بیای پای لپ تاپت و مدام سعی کنی p اول پارسی بلاگ رو تایپ نکنی و پاتو به اینجا باز نکنی... و همین طور که بیهوده توی گوگل سرچ می کنی؛ به دنبال جمله بندی بهانه هایی باشی که قرار است فردا که از کلاس شیمی ات راس ساعت ده و نیم پرت شدی بیرون تحویل مشاوری بدی که تنها جمله ای که در جواب پاراگراف ها بهانه ی تو آماده کرده اینه: "متاسفم براتون! " و بعد به راحتی می توانی سرش را تصور کنی که در محور مشخصی از راست به چپ و بعد با مکث کوتاهی از چپ به راست دوران می یابد...

آدم به یه جایی می رسه که ترجیح میده زیر دیپلم شوهر کنه...! الان من دقیقا همون جایگاهو فتح کردم :)

 

 

پ.ن: اگه کسی چیز به درد بخور پیدا کرده به منم بده لطفا!

+ محض اعلام وجود!

+ ذهنم فلج می شود وقتی می خوانمت و تو حتی نمی گویی جانم...


نوشته شده در یکشنبه 91/9/19ساعت 9:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

توی خیابان کسی را دیدم که نگران بود...

نگران نفس های "نفس" َش بود؛ یک جور مهربانی...

نگران بود هوای سیاه تهران نفس های سفید "نفس" اش را از او بگیرد و در خود حل کند...

نگران بود دست آخر دستهای سیاهی آنها را از هم جدا کنند...

 

 

پ.ن: این روزها در میان ترافیک های سرسام آور چمران آدم های مهربانی دیده می شوند. آدم هایی که هنوز یادشان نرفته... هنوز پایبند مانده اند...

* دارم میرم دهکده :)


نوشته شده در دوشنبه 91/9/13ساعت 5:59 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

لعنتی ترین جایگاهی که می توانی میان خوشبختی هایت داشته باشی همین جاست...

همین که حس کنی "بخت" زندگیت دارد یک پله ی دیگر از تو دورتر می شود...

ب دلایل نا معلوم... دلایلی که گفتنی نیست ؛ حس کردنی است...

اسمت را گذاشتم "بخت"...

"بخت"ی که معلوم نیست به خوشی سوق پیدا می کند یا به بدی...

حباب


نوشته شده در دوشنبه 91/9/13ساعت 5:53 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

روز دوم- دوم آذر

طلیعه چند تا تکان محکم داد و بیدارم کرد. باید ملافه ها را تحویل می دادیم. ساعت تازه دوازده نصفه شب. تازه سیندرلا سلانه سلانه میخواست برگردد خانه و ما داشتیم ملافه تا می کردیم. هنوز یک عالم دیگر راه داشتیم. مطمئن بودم. مهماندار قطار بی خیال نمی شد و مدام تق و تق در می زد و ما را عصبی می کرد. دست آخر باز هم زد به شیشه و گفت " بشمر سه ملافه هاتو بده " طلیعه عصبی شده بود و لج می کرد. ملافه ها را دانه دانه و با آرامش حرص دراری بیرون می گذاشت.

توی مینی بوس سفید رنگی نشستیم. چمدانهایمان را پسرک راننده روی روی هم گذاشته بود. همین طور که لمیده بودیم من مدام خوابم می برد. اتوبوس دیگری که باقی بچه ها را سوار کرده بود بچه ها را سر کوچه پیاده کرده بود و گفته بود که خودشان بروند؛ توی کوچه اتوبوسش را نمی برد. با افتخار از کنار بچه ها که همگی سر کوچه متوقف شده بودند و با حال زاری ایستاده بودند رد شدیم و دسته جمعی از توی مینی بوس بهشان خندیدیم و دهن کجی کردیم. مینی بوسمان گاز داد و رفت و ما جوری رفتار می کردیم که انگار سوار الگانسیم. پلی می گفت خدا کند پسرک چمدانهایمان را موقع پیاده شدن زمین بگذارد که در این صورت حسابی شانزلیزه میشد. پسرک خیابان را برایمان شانزلیزه کرد. توی سرما همه ی چمدانها را یکی یکی از پله ها پایین آورد و جلوی پایمان گذاشت. در حالی که تا به حال یادم نمی آمد انقدر کسی را دعا کرده باشم با چشم هایی مملو از تشکر و قدردانی از پسرک به سمت در هتل دور شدیم. زنجان گفت ایشالا چرخش براتون بچرخه و من میان خواب و بیداری بهش خندیدم.

تا رسیدم خودم را روی فرش قرمز حسینیه رها کردم. انقدر خسته بودم که همینجوری خوابم ببرد. زنجان بلند شد و برای همه مان جا انداخت. پتو های ببری رنگارنگ را از وسط تا می کرد و تند و تند بغل هم می انداخت. مثل یک مامان با مسولیت که برای جوجه هایش جا درست می کند. دستور داده بود برایش پتو بیاورم. ارباب هم پشت سرش برای هر پتو یک بالش پرت می کرد و پشت سر ارباب هم موهب یک پتوی دیگر می انداخت که رویمان بکشیم. روی یک پتوی سبز روشن جا گرفتم و خوابیدم. چون خوشرنگ بود :)

بچه ها بلند شدند برای نماز صبح رفتند حرم. زهرا و پلی هم رفتند. می گفتند حال غریبی بوده. یک لگد خورد به پهلویم. باید می رفتیم صبحانه می خوردیم. تنها چیز قابل تحملی که رغبت می کردی بخوری از آن میز صبحانه تخم مرغ و کره و پنیر بود. کار هر روزمان خوردن همین تخم مرغ ها به همین روش شده بود.

ظهر دوباره رفتیم حرم. از هتل تا در باب الجواد تنها چند قدم بود. توی رواق امام خمینی ایستادیم به صف نماز. جالب بود. هرجا را که نگاه می کردم یکی از بچه های مدرسه را می دیدم. بعد از حرم رفتیم سمت فورشگاه آستان. همگی ریخته بودیم توی فروشگاه فکستنی و برای چهار، پنج روزی که اینجا بودیم مایحتاج می خریدیم. دو تا آب پرتغال سن ایچ بزرگ اولین چیزی بود که برای یک زندگی راحت به ذهنم می رسید...

پلی می گفت فردا صبح باید برویم حرم برای نماز صبح...


نوشته شده در پنج شنبه 91/9/9ساعت 12:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

روز اول-یکم آذر:

معلم حسابانمان دستکش سفیدش را که از هم جواری با گچ ها نارنجی شده بود کوبید به تخته و با صدای نسبتا بلندی گفت که ساکت شویم. بچه ها عربده هایشان را به سطح پچ پچ هایشان رساندند و متوقف شدند. کلاسورش را باز کرد و بعد در حالی که مبتکران را ورق می زد بچه ها التماسش می کردند که تکلیفی ندهد. یکی از بچه ها پراند " خدا هلیا رو براتون نگه داره" و دیگری گفت " اجرتون با امام حسین " و بقیه این وسط قاه قاه می خندند. دست آخر کوتاه آمد و در حالی که آهی می کشید فرمود " خیل خب برید حالشو ببرید... " و از همان لبخند های عاشق کش تحویلمان داد. از لای چمدانها راه افتادیم که برویم حالش را ببریم.

توی حیاط ایستاده بودیم. ناظممان گفته بود کوچه درست کنیم. رو به هم ایستاده بودیم و مثلا ته حیاط کوچه باز کرده بودیم. راهنمایی ها هم آمدند و بعد دبستانی ها. رفتیم ایستادیم روی سکو ها تا شیرکاکائو های داغ را رصد کنیم. از آن بالا چشم هایم را ریز کرده بودم تا بلکه سحر را ببینم. ندیدم.

یک بیماری دارم و آن هم اینکه تا توی اتوبوس یا ماشین می نشینم غرق می شوم در دنیای بیرون پنجره... زهرا دوربین را می آورد و سرگرم می شویم. توی راه آهن خاله اینها را دیدم. با هم توی یک قطار افتاده بودیم. ساعت دو و نیم ظهر حرکتمان بود.

فاطمه غایب بود و سفر هم نیامد. نفر ششم کوپه فردی شد بنام محدثه. نمی شناختمش. فقط میدانستم انسانی است. آرام بود و تمام هیجانات داخل قطار را توی خواندن داستنهای ترسناک می دید. در حالی سر تا پایم را آلوچه ای کرده بودم ؛ چراغ ها را خاموش کردیم و نشستیم تا بلکه بترسیم. قرار بود جو الکی بدهیم به موضوع.

پلی وظیفه ی خواندن را به گردن گرفت. شروع کرد: "... ماه آوریل بود..." سحر و طلیعه شروع کردند به جیغ و داد کردن... داستان پیش نمی فت. محدثه در نهایت به این نتیجه رسید که با ما به نتیجه ای نمی رسد. چراغها را روشن کرد و خیلی ساده گفت: بچه ها بیخیال؛ حال نمیده!

چادر هایمان را سرمان کردیم. قرار شد برویم رستوران ببینیم سوپ دارد یا نه! هوس سوپ کرده بودم. سر راه رفتیم کوپه ی خاله اینها هم سر زدیم. کمی تغذیه شدیم و دوباره راه افتادیم. سوپ نداشت لعنتی. تصمیم گرفتیم بروم ته قطار. ته قطار زیبا ترین واقعه ی یک سفر بود. به قدری قشنگ که مدتها آن آنجا گیر کرده بودیم آنجا. دقیقا معنای واقعی کلمه " گذر عمر دیدن بود " از همان واقعه های دو نفره ی قشنگ بود. دلت می خواست ساعتها بایستی آن ته و از پشت شیشه ببینی زندگی را و بیابان را که زیر پاهایت به سرعت طی می شود. چراغهای نقطه ای را و بیابانی را که هیچ چیز برای مانع شدن نداشت. حس می کردی با فاصله روی همه ی کویر مسلط شده ای. قطار حرکت می کرد و تو حس می کردی که هنوز برقرار ایستاده ای. قطار می رفت و تو حس می کردی که آخرین تصویر این حرکت یکنواخت را تو می بینی. حیف که دوربین را نیاورده بودیم ته قطار. نه تا واگن فاصله بود. پلی میگفت: "اگر خودمان را بیندازیم پایین می میریم؟" و من یادم هست که تنها خطری که حسش می کردم این بود که دماغم بشکند. قطار از زیر یک پل کوچک روستایی گذشت و بعد توی ایستگاه دامغان ایستاد. به سرمان زد پیاده شویم و کمی قدم بزنیم و بعد دوباره برگردیم توی قطار ولی دوباره حرکت کرد.

توی راه برگشت تصمیم گرفتیم که دوتایی شانه به شانه ی هم توی راهرو های باریک قطار حرکت کنیم. خنده دار ترین لحظه ای بود که توی راهرو های مزخرف قطار کسی می توانست شکار کند. مثل دوتا پنگوئن که توی سرما کنار هم راه می روند. خلاصه که بازوهای جفتمان کبود شد از بس من خوردم به دستگیره ی در کوپه ها و او خورد به دستگیره ی پنجره ی راهرو ها.

من خوابم می آمد. طبقه ی سوم خوابیده بودم و چند دقیقه یکبار دستم را ناخودآگاه سمت چراغ کوپه می بردم و خاموش می کردم. می گفت اگر یک نفر از راهرو به شیشه ی کوپیمان نگاه کند فکر می کند اینجا دیسکو راه انداخته ایم. طلیعه بالاخره ملافه ایش را پهن کرد و چراغ خاموش خوابیدیم.

 

پ.ن: چند روز پشت هم میخوام ما وقع این چند روز رو بنویسم. برای خودم. میدونم که کسل کننده است:|


نوشته شده در دوشنبه 91/9/6ساعت 6:32 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

در مشهد:

یکی بود که می گفت بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

آمدم این وسط مسط ها بگویم راست می گفت...

بعضی اتفاق ها هست که باید بیفتند

بعضی کار ها هست که باید به جان بخری

بعضی سختی ها هست که باید بکشی

 

 

پ.ن: توضیح بیشترش مقدور نیست:دی

+واقعه ی بد این سفر نبود فاطمه است...:(


نوشته شده در جمعه 91/9/3ساعت 7:33 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ایستاده ایم توی حیاط ؛ از ناهار خوری که بیرون می زدم "ارباب" گفت شبیه معلم هندسیمان هستم. کار هر سه شنبه یمان شده همین زد و خورد ها سر اینکه من هیچ شباهتی به معلم هندسیمان ندارم و ارباب که زهرخندی می زند و دسته جمعی می افتند به جان من و اذیتم می کنند. معلممان فکش جلوست و بد صدا... لوبیا پلو داشتیم. نخوردم. بجایش ایستاده بودیم توی حیاط. پلی میگفت سردش است و یک چشمش به من بود تا شاید کوتاه بیایم و یک چشمش به قیمه ی مامان پزش... دلم قیمه می خواست؛ همین وسط حیاط توی سرما لپه ها را زیر دندانم له کنم. سردم نبود. برعکس پلی ...

فقط ایستاده بودم و مدام سعی میکردم نگاه هایم به نگاه های ملیکا گره نخورد. ملیکا و دوستانش.

زهرا هم آمد. آمده بود و دو تایی غر می زدند. فاطمه غایب بود ولی صدای تیک تیک دندان هایش را می شنیدم. حتی صدای غرغر هایش توی مغزم می پیچید. شاید هوا واقعا انقدر سرد بود. سحر هنوز نیامده بود.

ملیکا مدام می پرسید منتظر چه کسی هستم و من خودم را به نشنیدن می زدم. کتاب شیمی1 را گرفته بود جلوی رویش و مثلا برای امتحانشان دسته جمعی درس می خواندند. سحر نیامد. پلی اعصابش بهم ریخت و داشت دستم را می کشید که ببردم. دست آخر تا نمازخانه را با جنگ و دعوا رفتم. سحر نیامد.

دوتایی خسته شده بودند. نشستند روی نیمکت چوبی حیاط. من بالای سرشان ایستاده بودند. ملیکا مدام صدایم می زد. من الکی نمی شنیدم.

سحر آمد. کفش های جدید طوسیش را درست نپوشیده بود. کیف نمازش را یک وری انداخته بود پشتش و داشت می دوید دنبال یک دختر دیگر. موهایش مدام می ریخت توی چشمهایش. از دور برایم دست تکان داد و گفت که نمی تواند بایستد و باید بدود. من گفتم که کفشهایش را درست بپوشد... سحر دوید و فکر کنم که نشنید.

دخترک ده ساله دور شد. پلی و زهرا دوتایی تلافی می کردند......

سر زنگ هندسه بودیم. مهتاب چند دقیقه یکبار با چشمهایش به معلممان اشاره می کرد و زهر خندی میزد. یک دستم را گرفته بودم روی دندانم که درد می کرد و با دست دیگرم یکی می کوبیدم توی سرم. زمان نمی گذشت... سحر.ج میگفت فردا روزی خوبی خواهد شد. میگفت فردا این موقع توی کوپه هایمان لمیده ایم.

راست می گفت. سحر.ج بغل دستی خوبی میشد. هم کوپه ای خوبی هم بود.

فردا این موقع روز خوبی بود.

یخ

+ داریم میریم مشهد. فردا ساعت2 حرکت قطاره. هفته ی دیگه برمیگیردیم.

فعلا

پ.ن: غزال به هر چیزی که بهش اعتقاد داری از 25 آبان هر روزش یادم بود که 27 تولدته! قسم می خورم که عذاب وجدان گرفتم تمام این روزا رو. فقط نه گوشیم همراهمه نه شمارتو پیدا میکنم. شرمندتم. 27آبانت مبارک:) جبران میکنم...


نوشته شده در سه شنبه 91/8/30ساعت 11:8 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

دلم میخواد یکی آرومم کنه...

بذاره کنار هم راه بریم و سعی نکنه سکوتمو بشکونه...

و بعد آروم برام "گل نسا جونوم" بخونه...

 

 

پ.ن: عجیبه ولی همینی که هست؛ هان؟!

بارون می باره زمینا تر میشه
گل نسا جونوم کارا بهتر میشه

گل نسا جونوم غصه نداره

زمستون می ره پشتش بهار

بارون بارونه زمینا تر می شه
گل نسا جونوم کارا بهتر می شه

گل نسا جونوم تو شالیزاره
برنج می کاره می ترسم بچاد

طاقت نداره طاقت نداره

"کوروش یفمایی"


نوشته شده در یکشنبه 91/8/28ساعت 6:26 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

فامیل: عبارت است از موجودی که تنها در پنچ مورد برخی اذعان داشتند که دیده شده:

1. دادن خبر فوت فلانی و بهمانی و آدرس و تاریخ و ساعت مراسم ختم

2. گرفتن قرض و قوله

3. پرسیدن احوالات بعد از اعلام نتایج کنکور

4. کمک برای اسباب کشی

5. مراسم چتر بازی (تلپینگ) طی یک سفر به شهر شما (سفر کاملا کاری!!!!)

فامیل دور

پ.ن: بلانسبت!!

 

++ شیرینی این روزهام موجود کوچولوی خیلی دوست داشتنی ای شده بنام سحر ؛ شاید بعدتر در موردش حرف زدم!


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/25ساعت 10:7 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک