اینجایی که من و تو یه لنگه پا روی آن ایستاده ایم و هنوز حاضر نشدیم نه دست هم را بگیریم و نه دست هم رها کنیم... دقیقا ته خط است! دقیقا ته تمام این راهی که پیموده ایم... اینجا همان جایی است که کابوسش را می دیدیم. ته اش همین جایی است که من و تو ایستاده ایم... اینجاست که پرونده ی من و تو مختومه اعلام می شود... اینجاست که قصه به سر نمی رسد... اینجا دقیقا مثل تمام فیلم های مزخرفی که دیده ای و ناگهان بین زمین و آسمان تیتراژ پخش می شود، به پایان می رسد... اینبار واقعا قرار است تمام شود... ته خط را ندیده بودیم که دیدیم. باید از هم جدا شویم... تو راه خودت من هم بر می گردم به راه قبلیم... دیگر باید تمامش کرد، مگر نه؟ وقتش شده که بگوییم: نقطه و باز هم سر خط! دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و به این فکر می کنم که چرا کلمات نمی آیند؟ من که اینهمه گفتنی داشتم! حرف زیاد است. اما چه بگویم که خودت بهتر از من ندانی؟! بیا از هم بگذریم... بخاطر خودت، بخاطر من، بخاطر وفاداری تو به دیگری! پ.ن: باز هم بخاطر امتحانات پشت هم آپ شد. همین طور که بالش و لحافم را جلوی تلویزیون پهن کردم و دراز کشیدم و دارم "شیدایی" می بینم ؛ صدای چرخیدن کلید توی قفل می آید و بعد در باز می شود و مامان داخل می شود. همین طور که وسایلش را روی مبل پرت می کند با تعجب می پرسد: داری چی کار می کنی؟!! بی حوصله می گویم: وا! خب دارم تلویزیون می بینم دیگه! - آخه سریاله! چی شده؟! قصه اش قشنگه؟ همشو دیدی این چند وقته که من خونه نبودم ؟!! - نه بابا! فائزه گفت آهنگ تیتراژش قشنگه ، منتظرم تموم شه ، گوش بدم! می خندد و می گوید: میگم از این تحولا رخ نمیده! فائزه چینی رو میگی؟ - نه فائزه 28 دی - همینه به حرفش گوش دادی. خب حالا بگو قضیه اش چی هس ؟ می خوام بشینم ببینم! - نمیدونم! اصن گوش نمیدم چی میگن اینا! - " لزومی به خواندن این مطلب نیست! " روی مبل کمی جا به جا شدم! حوصله ام سر رفت از بس برنامه های سفرت را دوباره و دوباره برایم تکرار کردی... بین این همه جزئیات امتحان و مصاحبه و سفارت و نامه های متعدد فقط یک چیز برایم مهم بود... همین طور که به چاقویی که توی دست هایم می چرخید نگاه می کردم آرام پرسیدم: واقعا داری میری؟! با تعجب نگاهم کردی و همین طور که داشتی چپ چپ نگاهم می کردی ،گفتی: بَهَع! پس یه ساعته دارم برا کی روضه می خونم؟! بی تفاوت گفتم: فک نمی کردم واقعا بخوای بری فک می کردم جوگیر شدی و از سرت می افته! خیلی جدی گفتی: بیدار شو! بی توجه به حرفت گفتم: کی بر می گردی؟ خیلی ساده گفتی: میشه گفت هیچ وقت! گفتم: اوهوووم... خیلی جدی گفتم: تاحالا چندبار تنهایی رفتی بیرون؟! گفتی: رفتم! دروغ می گفتی... نگاهت را ازم برداشتی و در حالی که داشتی کتاب شیمی ام ا ورق می زدی با صدای آرامتری پرسیدی: برات مهمه که میرم؟! گفتم: نه! لزومی نداره مهم باشه! گفتی: خطت قشنگه! گفتم: میدونم! گفتی: یادته تکلیفای خطمو برام می نوشتی؟! گفتم: آره! چقدر خر بودم که یه همچین لطفی در حقت می کردم. و بعد هر دو ساکت شدیم. داشتم به زبان تلخم فکر می کردم. داشتم حرصم را خالی می کردم. چرا ناراحت نمی شدی؟! می دانی، الان که فکر می کردم می دیدم دوست داشتنی هستی! ولی خب داشتنی نیستی! حالا هم که داری می روی...! احمقانه... همین طور که توی افکارم غرق بودم گفتی: میگم بیا من که میرم از طریق اینترنت در ارتباط باشیم! مثلا واسه خودت فیس بوک درست کن! کمی صدایم را بالا می برم و شمرده شمرده می گویم: چندبار بهت بگم که حال نمی کنم تو فیس بوک باشم؟! حرفی نزدی که عصبانیم کند ولی عصبانی شدم! بذار این اواخر خاطره ی خوشی از هم نداشته باشیم! میدانی این اواخر همه اش دعوا و جر و بحث بوده! همیشه برنامه همین بوده که تا وقتی تو بی کار نشدی و باز هم سوال های مسخره ات را مطرح نکردی ما با هم خوب بودیم و باز که همدیگر را می دیدیم دلمان برای هم تنگ شده بود! گوشی توی جیب شلوارم ویبره می رود. سرت را از روی کتابم بلند می کنی و با اخم می گویی: اونه؟! شانه بالا می اندازم و می گویم: شاید! با تعجب می گویی: خب چرا جواب نمیدی؟! با حرص می گویم: می بینی که دستم بنده! آرام می گویی: میشه من جواب بدم؟! بلافاصله می گویم: نه!! واقعا پیش خودت چی فکر می کنی؟! ... سرت را بلند می کنی و باز می پرسی: واقعا برات مهم نیس که دارم میرم؟! می گویم: مگه فرقی هم می کنه؟ می گویی: لابد یه فرقی می کنه که می پرسم. می گویم: حرف الکی نزن! دوباره می گویی: جواب منو بده! یک جوری حرف می زنی انگار تو طلبکاری و من بدهکار. پرتغالی که این همه برای پوس کندش جان کندم را نصف می کنم و بعد نصفش را برای خودم و نصف دیگرش را می دهم دستت! و در نظر خودم یکی از محبت های نادرم را در حقت می کنم. کمی مهلت می دهی و سوال پرسیدن هایت را برای دقایقی به تعویق می اندازی... می پرسم: میشه اون دستمال کاغذی رو بدی؟! می گویی: پاشو خودت بردار! حرصم می گیرد، بالاخزه بر می گردم نگاهت می کنم و می گویم: پرتغالو پس بده! شانه بالا می اندازی: خوردمش! توی چشمهایت زل می زنم و با لحن بی تفاوتی می گویم: می دونی چیه؟ رفتنت با موندت برام هیچ فرقی نداره! البته اگه بری بهتره چون دیگه مجبور نمیشم تحملت کنم ولی انقدر بی عرضه ای که نمی فهمم چرا زودتر نمیری و انقد فس فس می کنی؟! خب راتو بکش برو دیگه! انقدم ناز نکن! و بی آنکه منتظر جوابی باشم کتاب شیمی ام را بر می دارم و میروم توی آشپزخانه! میز شام آماده است. اجازه می گیری و بلند می شوی تا بروی بیرون ، این وقت شب ، بدون اینکه علتش را توضیح بدهی یا بگویی کجا می روی و با چه کسی می روی ، وسط مهمانی باز داری گزاره ی نا به جایی را انجام می دهی به حتم! ... صدای گذاشتن و برداشتن قاشق و چنگال و چاقو تمام فضا را پر کرده و تنها موضوع موجود: سالادو بده! / لیوانو بده! / سس بده! / وای چقدر زحمت کشیدین! / وای چقدر خوشمزس! / چطوری این سوپو درس کردین؟! و ... و ... و ... صدای زنگ در این وسط یاد بقیه می اندازد که تو نیستی... کسی در را برایت باز می کند ، در حالی که نفس نفس می زنی و سر دماغت قرمز شده وارد می شوی به همرا یک بطری دوغ خانواده! خنده ام می گیرد ، سریع سرم را می اندازم روی بشقابم مبادا که متوجه گوشه ی لب هایم بشوی که به سمت بالا متمایل شده. طبق معمول سریع غذایم تمام می شود و مجبورم به احترام بقیه سر میز بمانم. نمیدانم کی و چطور صندلی کناریم خالی می شود که سریع جایش را پر می کنی و در میان همهمه ی گفتگو ها جمله ی معروف خودم را تحویل خودم می دهی : ناز نکن نمیاد بهت! جوابت را نمی دهم! میدانی، تصمیم گرفتم یک جور هایی بازی را از بیرون تماشا کنم ، ترجیح می دهم تماشاچی باشم! یک تماشاچی خنثی که بلد نیست نقش تماشاچی بودنش را هم خوب اجرا کند... یک نفر که فقط نگاه می کند ، فقط نگاه! یک مرده ی متحرک بالفطره! دوباره کنار گوشم می گویی: ببینم "همه" مثل من انقد صبورن؟! آخ که وقتی حرف می زنی چندشم می شود و با تک تک سلول هایم انزجار را فریاد می زنم! با عصبانیت نگاهت می کنم، دلم می خواهد سرت فریاد بزنم و بگویم که حالم را بهم می زنی اما با حالت تمسخر آمیزی طعنه می زنم: اولا که کسی مجبورت نکرده! دوما اگه این "همه" مثل همه بود که الان دیگه جایی نداش مثه بعضیا! به تمسخر سرت را تکان می دهی و می گویی: صحیح! ... و بازهم مثل همیشه با دلخوری جدا می شویم... خوبی ، اما گذرا و برای لحظه ای واقعا کوتاه! پ.ن: باورم نمی شود روزی روزگاری ما با هم خوب بوده ایم. ببینم تو مطمئنی؟! پ.ن2: همیشه با کسی درد و دل کنید که دو چیز داشته باشد ؛ یکی "درد" ، دیگری "دل"! جز این باشد به تو می خندد... ***پ.ن: کجایی؟! می شود دیگر کسی با من درباره ی تو سخن نگوید؟! می شود دیگر کسی بعد از پرسیدن احوال من ، احوال تو را نپرسد؟! دیگر کسی با لحن خاصی نپرسد "دیگه چه خبرا" ؟! یا نگوید "خوبین"؟! می شود کسی نپرسد اسمش چه بود؟! معنای اسمش چه بود؟! لقبش چه بود؟! چند سالش بود؟! از کجا بود؟! به کجا می رفت؟! کدام مدرسه؟! کدام محله؟! چندتا برادر؟! چندتا خواهر؟! چطور بود؟! چه می گفت؟! چقدر بود؟! آهنگ پیشوازش چه بود؟! چه می خواست بشود؟! می شود دیگر کسی با من نگوید: آخ حیف شد یا آخ که چه خوب شد! ؟! لطفا دیگر کسی با من نگوید: چقدر بهم می خوردید یا اصلا تو کجا و او کجا ؟! دیگر کسی با من نگوید: چرا شروع شد یا چرا تمام شد ؟! دیگر کسی با من از رفتار و اخلاقش نگوید. نگوید مغرور بود، نگوید غروری نداشت! دیگر کسی مرا با تو مقایسه نکند... دیگر کسی ننشیند برای مرور حرف ها ، خاطره ها ، روزها. کسی با من از حد و اندازه نگوید با من از غم های خودش نگوید نگوید کسی را دوست داشته یا از کسی متنفر است با من هیچ نگوید. نگوید که قسم می خورم ترک بر می دارم اگر کسی چیزی بگوید! ناخوانده/سر زده مهمانان ناخوانده/سر زده مدام به وجود می آیند و هرگز از بین نمی روند بلکه از خانه ای به خانه ی دیگر دک می شوند و شکم هایشان را پر تر می کنند. عادت کردم وقتی بیرون می روی تصورت کنم. تصور می کنم آن زمانی را که شاید جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستی ، یکی از دستهایت را از توی جیبت در می آوری و یک واحد از آن "چیز" را طلب می کنی...! بعدش را دیگر بی خیال... یا من طاقتش را ندارم یا جرئت گفتنش را هنوز پیدا نکردم! .............. و بعد آتش می زنی به هر آنچه داری ، خراب می کنی هر آنچه پشت سرت بود ، دود می کنی نفست را ، نابود می کنی خودت را ، می سوزانی مرا... حالا من به درک ، تو هم که به فکر خودت نیستی! این وسط یک چیز بی جان هست که نبض دارد ، هنوز گرم است و شاید نفس می کشد و فقط من و تو آنرا حس می کنیم که حالا دارد ذره ذره جان می دهد... می ترسم بمیرد...! این وسط یا من نفهمم که نمی فهمم مهم نیست یا تو که قبول نداری مهم چیست! فکر کردی من دوست دارم مدام یک حرف را تکرار کنم یا وسط این همه امتحان و مشغله بنشینم غصه ی تو را بخورم و ...؟! فکر کردی من دوست دارم به اصطلاح نصیحت کنم یا حرف های پیش پا افتاده بزنم یا حرف هایی که تا به حال بارها شنیده ای را من هم تکرار کنم؟! فکر کردی من دوست دارم ادای آدم های بی اعتنا را در بیاورم و جوابت را ندهم...؟! حس می کنم پاک یادت رفته بعضی حرف هایت را... حالا باز هم برو یک گوشه ای بایست دستت را بگذار روی لبت و آرام نفست را بیرون بده... مرا که می بینی اینجا نشستم نگاهت می کنم ، با آن همه ادعا و انزجار ... می بینی که هیچ کاری از دستم بر نمی آید ، می بینی که گوشهایت بدهکار نیست...! پ.ن: دست آخر هم مهر درک نکردن به پیشانی من می خورد! پ.ن2: جلوتر نیا! خاکستر می شوی.... اینجا دلی را سوزانده اند.... پ.ن3: به نوای کدام لالایی وجدانت را خوابانده ای که اینچنین بی خیالی...؟! ***پ.ن: آهنگ همدم معین رو گوش کنید. روزهای امتحان که می رسد ؛ دقیقا اول همین دی ماه عزیز را می گویم، یک چیز هایی مثل خوره می افتد به جانم...! مثلا همین الان بد جوری دلم می خواهد با سروناز و خواهر خانوم (سعیده) بروم جمعه بازار. دلم می خواهد همین الان بلند شوم، شال و کلاه کنم و پیاده بروم میلاد نور، نزدیک ترین جای ممکن! بروم جلوی تمام ویترین ها یکساعت بایستم و در مورد تک تک چیزهای موجود نظریه های بی خودکی صادر کنم! ... اصلا هوس کردم کنف شوم! دلم می خواهد انقدر از یک چیزی خوشم بیاید که سرم را بندازم پایین و بروم داخل مغازه تا بخرمش، بعد با یک قیمت فضایی رو به رو شوم و یکی از همان تشکر های محترمانه که می گوید "همین جوری فقط خواستم قیمتش را بدانم" تحویل فروشنده بدهم و با نهایت سرعت بزنم به چاک...! اصلا دلم می خواهد بروم بوستان، تیراژه (دلم بدجوری هوای سرزمین عجایب را کرده!) ، هفت تیر ، انقلاب ، ولیعصر ، میرزا شیرازی ، ایران زمین دلم می خواهد از بالا تا پایین فلامک شمالی را پیاده بیایم! دلم می خواهد یک عـــــــــــــــــــالــــــــــــم فیلم ببینم، پشت سر هم! از همین فیلم هایی که آخرش بد تمام می شود و باید حرص بخوری! اصلا دلم می خواهد، بلند شم بیفتم دنبال یکی و همین طور تعقیبش کنم و این وسط چند بار هم بهش زنگ بزنم و به ریشش بخندم! دست آخر هم چند روز بعد از واقعه، ماجرای تعقیب و گریزش را برایش تعریف کنم! از همه بیشتر دلم می خواهد بروم پارک آب و آتش... خیلی وقت است که نرفتیم. حالا همه ی اینها به کنار ؛ حوصله ی تولدم را ندارم! نمی فهمم چرا یکبار نمی شود این 28 ام را فراموش کنم، یکبار نشد سر 28 ام غافلگیر بشوم ، خودم هم فراموش کنم ، دوستان با اس ام اس روز شماری می کنند... خوب شد متولد شدم ها!! قرن 21 عجب فرشته ای را از دست می داد! مطمئنا اگر متولد نمی شدم آدم های قرن 21 ای همه شان سرخورده و نا امید و بدبخت بار می آمدند ، این همه کشفیات هم رخ نمی داد! بر حال دانشمندان امیدی نداشتند که از کشقیاتشان فرد شایسته ای استفاده کند و کلا بی خیال علم و دانش می شدند و دست آخر هم خودکشی می کردند... پیشاپیش خجسته میلاد با سعادتم بر تمامی جهانیان تبریک و تهنیت باد! 9/دی/90 پ.ن: هول هولکی شد! :( تازه وقتی به خودم آمدم که فائزه دستش را بلند کرد تا دومین چکنویسش را بگیرد... نگاهی به برگه ی چکنویس خودم انداختم که پر شده بود از همان پروانه های تیره بال و انواع همان زنبور های مورد علاقه ام ( یکی نشسته، یکی در حال پرواز، یکی از شدت خوشحالی بالا پریده و یکی چرت زده...) یکی از همان کلاغ های احمقم را هم کشیده بودم که روی محور x ها نشسته بود و داشت به آدم برفی ای که بالای یک نامعادله کشیده بودم نگاه می کرد... سرم را کمی بلند کردم تا ببینم بقیه در چه حالند... تمام سالن ساکت بود. فقط هر از گاهی صدای ورق خوردن برگه ی امتحانی یا باز و بسته کردن زیپ جامدادی یا جا به جا شدن کسی روی صندلی اش می آمد... گاهی هم صدای پاشنه ی مراقبی...! مهسا هم دستش را زده بود زیر چانه اش و با ابروهای بالا پریده و با تعجب به برگه اش خیره شده بود، خنده ام گرفت، شده بود مثل همان وقت هایی که یک مسئله ی هندسه را چندبار برایش توضیح می دهم و هیچی دستگیرش نمی شود و دست آخر هم بی خیالش می شود... ... همین طور که دستم را چسبانده بودم به پیشانی ام و داشتم فکر می کردم ؛ یک ظرف پر از آبنبات جلوی صورتم می آید. سرم را بلند می کنم و اولین آبنباتی که به دستم می خورد را بر می دارم... و حالا صدای خرچ خرچ کاغذ آبنبات ها توی فضا پیچیده ؛ انگار آبنبات ها خوب موقعه ای رسیدند که همگی اقدام به خوردنشان کردیم. آبنباتم را می گذارم گوشه ی لپم و بعد از مدتی پشیمان می شوم و سریع خردش می کنم تا زودتر برود پایین و از دستش راحت شوم ؛ اصلا حوصله ی اینکه آبنبات را بگذارم گوشه ی لپم تا خیس بخورد و آرام آرام آب شود را ندارم... از آن سر سالن صدای عطسه ی زهرا می آید ، خنده ام می گیرد. برای بار هزارم پشت تمام برگه هایم را چک می کنم... می ترسم که حالا بی خیال نشستم و دارم سوت می زنم، بقیه که تند تند در حال نوشتن هستند و حتی لحظه ای درنگ نمی کنند تا دست بینوا استراحتی بکند یا سرشان را کمی بلند کنند ؛ برگه ی جدیدی از سوالات را کشف کرده باشند. این ترس رهایم نمی کند و وادارم می کند هزاران بار دیگر ترتیب سوالات، پشت تک تک برگه ها، عنوان امتحان، تاریخ امتحان و ... را چک کنم. خیره می شوم به بیرون پنجره، عجب برفی می آید... برگه ام را می دهم و می آیم بیرون. یک نفر آخرین صفحه را ندیده بود. روی تنها شاخه ی محکم ایستاده ام... بوی خوش برگ های تازه... آرام آرام دارد اعتراضش را اعلام می کند درخت بینوا! شاخه میلی به میلی پایین تر می رود... و من میلی به میلی به خاک نزدیک تر می شوم. باید روی شاخه ی دیگری بپرم یا رشته ای از برگ های نازک بید را بگیرم دستم و از آن آویزان شوم ، دوام نمی آورد بید ِ عاشق... وقت کم است، به خاک می افتم اگر دیر بجنبم... باید از این تزلزل خودم را رها کنم ، باید به جای محکم تری چنگ بزنم... به نرمی روی شاخه ی دیگر فرود می آیم... شاخه ها همگی جوان شکننده اند، نازک اند... آخرش همین زمین سفت ایست که دیر یا زود باید به آن برگردم... چرا درگیر این بازی شدم من...؟! پ.ن: سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم پ.ن: امتحانا داره شروع میشه... برا خالی نبودن احتمالی عریضه پشت هم آپ گردید دنده را عوض می کند و دوباره می گوید: " چرا حرف نمی زنی وراج؟! تا حالا ندیده بودم نیم ساعت یه جا آروم بشینی و هیچی نگی! " پوزخندی می زنم و بیشتر در صندلیم فرو می روم... دستم را می اندازم دور کمربند و بعد بهش پیشنهاد می دهم تا تند تر برود... دلم هیجان می خواهد... هیجان مضاعف ... دنده معکوس می کشد و توی اتوبان شلوغ ویراژ می دهد و زیر لب می گوید: " خودت خواستیا! " داشتم فکر می کردم چقدر جالب میشد اگر تو این هیری ویری می مُردم... و بعد ناگهان یک پیرمرد از بغل پیاده رو راه می افتد... ناگهان فریاد می زنم: "بسه!!! مواظب باش!" آرام سرعتش را کم می کند و بعد زیر لب می گوید: " آخی... چقدر شبیه آقاجون بود! الهی...! " دوباره می روم توی خلصه ی خودم! گور بابای هیجان! ریحانا همچنان می خواند... گوشی اش برای nامین بار زنگ می خورد، همان زنگ متفاوت و خاص، همان آهنگ مازیار فلاحی! برای هزارمین بار برایش توضیح می دهد که توی ترافیک گیر کرده است و دیر به قرار می رسد! ... می دانی آرام آرام دارم کشفش می کنم! هربار که زنگ می زند خودم را مشغول بررسی مغازه های خیابان نشان می دهم ولی در عمل... آخ که چقدر فضولم!... حوصله ام سر می رود و برای هزار مین بار با خودم فکر می کنم که چرا گوشیم را نیاوردم! ... خسته ام... خیلی خسته... از تمام ترافیک هایی که روزی عاشقشان بودم حالا متنفر شدم! می دانی، ترافیک وقتی می چسبد بهم که گوشیش سایلنت باشد و آهنگ های ماشینش هر چیزی غیر از ریحانا که خسته ام کرد... از نیاوران تا شهرک غرب یک عمر گذشت... دلم تختم را می خواهد... دلم چای می خواهد... برای هزارمین بار دسته ی دستگاه کوچکم را می چرخانم... لاو استوری همچنان توی فضای اتاقم پخش می شود... می گویی اسمش musical box است... شاید هم برای من فراتر از این! آخ که آن همه خستگی می ارزید به این خریدش! تولدت مبارک دختر خاله!
، اریکه ( دلم "اسب حیوان نجیبی است" می خواهد!!) ......
کد قالب جدید قالب های پیچک |