سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

اول کتاب شمی ام دوتا جمله به ذهنم رسیده که نوشتم.

دومین جمله این بود:

به خاکستر می کشم جهنم خاطراتمان را به شکرانه ی نفس های با طراوات تو!

 

...شاید واسه همین روزا نوشته بودم.

 

پ.ن: سرم شلوغ بود دیر شد واسه نوشتن این جمله!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/30ساعت 9:26 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اومدم فقط بگم "التماس دعا!"

نه مثل تمام آن التماس دعاهایی که هرروز می شنوید و در جوابش سر خم می کنید یا میگین: محتاجیم به دعا!

عاجزانه می خوام که دعا کنید!

لطفا!!!


نوشته شده در شنبه 90/9/26ساعت 3:49 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

آخرین حرفی که زدیم را یادت هست؟!

وقتی که فکرش را می کنم حس می کنم این آخرین حرفمان برمیگردد به سالها پیش! من کنار دریا ایستاده بودم و داشتم به تو فکر می کردم و تو همان لحظه تبریک عید فرستادی و من برای اینکه تبریک عیدت را داشته باشم برای صبا فورواردش کردم... نه این آخریش نبود... از آخرین باری که حرف زدیم تنها چند ماهی می گذرد، فقط چند ماه! باورت می شود؟!... ظاهرا من خیلی تغییر کردم، برای شناختنم تنها می توانی به همان انگشتر رنگی که همیشه دستم می کردم اکتفا کنی... آخرین بار تختم کنار پنجره اتاقم نبود...این آینه و میز تحریرم هم اینجا نبود...

خنده ام می گیرد از این همه شباهت های تصادفی! از اینکه یک نفر دقیقا مثل تو حالم را می پرسد... دقیقا مثل تو می خندد و مثل تو خنده هایش را قورت می دهد... دقیقا مثل تو دلداریم می دهد... و صبحها مثل تو بیدارم می کند... و مثل تو ناگهان سکوت می کند... و مثل تو بلد نیست(...)

یک نفر هست که بوی عطرش از بوی عطر تو بهتر است... یک نفر هست که بند کفش هایش را همیشه می بندد...یک نفر که پاتوقش دقیقا همان جایی است که پاتوق تو بود... یک نفر که وقتی خسته است مثل تو صدایش در نمی آید... یک نفر که وقتی خوابش می آید مثل تو گیج می زند...  یک نفر هست که عجیب شبیه توست...

خنده هایش، ناراحتی هایش، عصبانیت هایش، نامش، نشانیش، صدایش...

و عجیب تر از همه، حتی از خاطرات بین من و تو هم خبر دارد...

یک نفر هست که عجیب شبیه توست! یک نفر که می گویند تویی، خودت، خود ِ خودت!


نوشته شده در جمعه 90/9/25ساعت 11:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

یادم هست بچه که بودیم به هر بهانه ای از خانه می زدیم بیرون تا با بچه های کوچه بازی کنیم... وقتی هوا خوب بود، دوچرخه هایمان را بر می داشتیمو مدام دور میدان لاله می چرخیدیم. از کوچه ی هفتم تا مغازه ی ماهی فروشی مدام مسابقه می گذاشتیم و مدام رکاب می زدیم. وقتی گرسنیمان می شد از مغازه ی آقای ارزون فروش (به این اسم معروف بود) fresh دوقلو می خریدیم و به طور کاملا مساوی از وسط نصف می کردیم و می خوردیم. بعضی وقتها هم می رفتیم دم مغازه ی خلیل و کیک و شیرکاکائو می خوردیم. وقت ناهار که می شد باید می رفتیم خانه چون بهمان گفته بودند: "زیر نور خورشید خون دماغ می شویم" قبل از اینکه برویم خانه باید می رفتیم دم گیم نت کوچه نهم تا بردیا و امید و رضا و علی را برای ناهار صدا کنیم. و هربار هم یک عالم معطل می شدیم تا بچه ها دل بکنند و من هربار می رفتم سراغ قسمتی که cd می فروخت و مدام به فروشنده ی بدبخت گیر می دادم که چرا دوبله فارسی شرک2 را نمی آورد...؟!

دست آخر با یک عالم تاخیر و علافی و بگومگو می رسیدیم دم خانه هایمان و همگی از هم خداحافظی می کردیم و هرکسی می رفت سمت خانه ی خودش تا عصری که دوباره همدیگر را ببینیم.

وقت هایی که هوا خوب نبود یا زمستان بود باید وقتمان را یک جوری توی خانه می گذراندیم. بعضی وقتها تو می آمدی خانه ی ما و بعضی وقتها من.

یادم هست توی کل اتاقت فقط یکدانه عروسک داشتی که آنرا هم عمه ات برای تولدت خریده بود. یک سگ نارنجی بود به نام گوفی! یادم هست مریم کوچولو (دختر عمه ات) که به شدت آدم لوسی بود و من هیچ وقت با او کنار نمی آمدم عاشق این بود که به آن عروسک دست بزند و مدام با آن صدای گوش خراشش نعره می زد و گریه می کرد و می گفت: "علیل رضا گوفیو بده من عزیزم!" و تو نمیدانم چه کرمی داشتی که آنرا عروسک را بهش نمی دادی تا صدایش بند بیاید... و من عاشق این بود که تا چند روز بعد از رفتن مریم مدام مسخره ات کنم و علیل رضا صدایت کنم!

...

بعضی وقتها هم می نشستیم پای کامپیوتر و هرکول بازی می کردیم! من تمام هنرم در این خلاصه می شد که 3-4 مرحله ی اول را پاس کنم! بعد تو می نشستی آنقدر با هیجان بقیه ی مرحله ها را بازی می کردی که گاهی شک می کردم و می آمدم زل می زدم به مانیتور تا ببینم چه چیزی باعث شده تو بیشتر از من جذب این بازی تکراری شوی که تمام مراحلش را از حفظ بودی و باز هم هربار انقدر جیغ و داد می کردی و بالا و پایین می پریدی! حتی گاهی حس می کردم وقتی هرکول زمین می خورد تو واقعا درد می کشی...!

عصر ها که بر می گشتم خانه ی خودمان، مامان معمولا یک سینی که تویش چندتا خیار و گوجه و کاهو بود با یک ظرف  و چاقو برداشته بود و نشسته بود جلوی تلویزیون و تکیه داده بود به شوفاژ و با دقت به خانه برمی گردیم تماشا می کرد. من هم که بیکار الدوله می رفتم کنارش می نشستم روی کاشی های جلوی حمام که از زیرش لوله ی آب گرم رد شده بود. مامان دانه دانه گوجه ها را خرد می کرد می ریخت توی ظرف. خانه ی قبلیمان مخزن مورچه بود من هم نمیدانم چه مرضی داشتم که عاشق این بود که روی تک تک مورچه های کنار حمام اسم بذارم و بعد لهشان کنم یا فوتشان کنم. بعد مامان می رفت سراغ خیار ها. اول خیار ها را دانه دانه پوست می کند و بعد خردشان می کرد و ته شان را می داد به من! ته همشان هم از دم تلخ بود ولی من انگار دوست داشتم هر روز چک کنم ته خیار ها هنوز هم تلخ هستند یا نه؟!

خانه ی قبلیمان و محله ی آنجا گنجینه ای بود از خاطرات قدیمی و کودکی من! مخزنی از صفا و صمیمیت! از همین ها که توی کتاب ها می نویسند...

 

*نظرای پست قبل بسته بود. اگه نظری در موردش داشتین اینجا بگین لطفا.


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/23ساعت 9:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

آدم ها بر می گردند... برمی گردند به هر جایی که به آن تعلق خاطر دارند...

گاهی نه برای ماندن و بودن... گاهی بر می گردند تا نابود کنند هر آنچه پشت سرشان بوده و به یادگار گذاشتند یا هر آنچه که به آن تعلق داشتند... گاهی بر می گردند تا کوله بارشان را جمع کنند و برای همیشه همه چیز را پاک کنند و بروند... تا رفتنی از نو داغ تر بسازند... برمی گردند چون طاقت دور ماندن را ندارند و هربار، بارشان را محکم تر می بندند ، میخشان را محکم تر می کوبند و خداحافظی سوزناک تری را ترتیب می دهد تا هرگز بر نگردند...

اما گاهی پشیمان می شوند... و می مانند برای همیشه ... چون بالاخره باور می کنند که به همین جایی تعلق دارند که هستند... گاهی می مانند و رفتن را فراموش نمی کنند و تنها آن را به تعویق می اندازند و همیشه کابوس رفتن را چه در خواب و چه در بیداری به دوش می کشند...

گاهی برمی گردند تا بلوایی به پا کنند ... تا داغی را تازه تر کنند...

و هرگز نمی فهمند که گاهی این بیراهه را درست آمدند...

                                                           گاهی همین بیراهه ها تنها راه ممکن هستند...

                                                                 و باور ندارند که ناممکن ها گاهی تنها چیز ممکن هستند...

 


نوشته شده در یکشنبه 90/9/20ساعت 7:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

 بعضی وقتها بد بهم می ریزم از دست بعضی بی ملاحظه گی ها و بی مسئولیتی ها    .... 

مخصوصا اگر طرف از نزدیکانم باشد صد برابر بدتر    ...

 

آن وقت دلم می خواهد گوشی را بردارم زنگ بزنم به یکی و همین طور پشت سر هم عربده بزنم و حرص بخورم ...

گوشم بدهکار هیچگونه نصیحتی هم نیست!

 

 

 

پ.ن: آدم از نزدیکانش توقع دارد به هرحال... بی خودی که جزو نزدیکان نیستند...


نوشته شده در شنبه 90/9/19ساعت 12:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اولین نشانه ی یک امتحان وقتی است که صبح که وارد مدرسه می شوی هیچ کس جواب سلامت را نمی دهد...

دومین نشانه اش وقتی است که باید سپیده و مونا را از میان انبوهی از جمعیت بیرون بکشی و ببریشان سر میز صبحانه...

سومین نشانه اش این است که بچه ها دست از سر سپیده و مونا بر نمی دارند و صبحانه زهرمارت می شود...

 


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:49 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

انقدر ساده نگو "من که هرکاری کردم" ... اصلا به زبان نیار این جمله را! برای تو شاید حکم یک جمله ی ساده را داشته باشد، اما برای من... شاید از نظرت مسخره باشد، ولی حکم یک عالم دروغ را دارد... انقدر بی محابا نگو "هرکاری" وقتی هرکاری که کردی برای من نبود... انقدر این واژه را به کار نبر وقتی "هیچ کاری" ... عینا هیچ کاری نکردی... وقتی که میدانم صد سال هم بگذرد تو هیــــــــــــــــــــــــــــچ کاری نمی کنی... تو فقط از این "هرکاری" ، گفتن و به زبان آوردنش را بلدی... فقط بلدی ادعا کنی و بعد راحت فراموش کنی...

مهم نیست... یاد گرفتم بی دست و پا فرضت کنم! عین یک تکه گوشتی که حرف می زند اما گاهی حتی می تواند گولت بزند... مهم نیست... در مورد تو هیچی مهم نیست...

فقط زمان لازم دارد... فقط...

مسخره است... هر چیزی که در مورد تو باشد مسخره است...

 

پ.ن: با یک عالم حذف و اضافه


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

خدایا من حس می کنم بعضی وقتا یک چیزهایی را یادت می رود...         

محترمانه می گویم. گاهی حس می کنم تو یک دفتر بزرگ داری از سرنوشت آدم ها! و گاهی یادت می رود فایل خوشبختی بعضی ها را اجرا کنی...

خدایا! یک قانون عجیبی اینجا برقرار است... حس می کنم هر ثانیه از لحظه هایی که بدترینند، یک ربع می گذرد... حس می کنم ساعت ها خوابشان می برد وقتی که ما بغض داریم... دقیقا مثل زمانهایی که گوشیت را سفت توی دستهایت چسبیدی و منتظر پیغامی یا زنگی هستی که هرگز وقتش نمی رسد...

یا گاهی حس کسی را دارم که سر امتحانی نشسته و بخاطر سرعت عملش در حال سوت زدن است غافل از آن سمت برگه...! خدایا گاهی حس می کنم آن سمت برگه را ندیدم و الکی شادم!

بعضی وقتها حس می کنم بعضی ها را زیادی دست بالا گرفتی که انقدر بد امتحانشان می کنی... خدایا بعضی ها را زود از پیش ما می بری... خیلی زود...!

و بعضی وقتها یک چیزهایی یادت می رود...

مثلا یک نمونه اش چند هفته ی پیش که التماس کردم معلم شیمی مان مرا صدا نکند برای درس جواب دادن  و عینا زمانی که داشتم حرفم را بیان می کردم آوای "سارا" از دهانش خارج شد... هرچند بخیر گذشت.

یا مثلا همین هفته ی گذشته که مستر حاجیان برای دیالوگ جواب دادن صدایم زد و من آن همه صلوات فرستاده بودم و مجبور شدم یک "not ready " تحویلش بدهم...

و گاهی یادت می رود آرزوهایی که بین زمین و آسمان معلق اند را بر آورده کنی...

 

پ.ن: در اینکه تو خدایی و مو لای درزت نمی رود و خیلی برایم مایه میذاری شکی نیست!


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:44 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

این روزها شبیه بچه ای شدم که یواشکی چندتا چیز با ارزش را زیر بالشش قایم کرده و مدام می ترسد که کسی بویی ببرد یا از دستش یکی از گنج هایش را بگیرند    ...

 

شبیه پرنده ای شدم که زیر لانه اش ماری است که قصد جان جوجه هایش را دارد و مدام می ترسد یکی از جوجه هایش کم نشود    ...

 

می ترسم از چیزی که هست، از چیزی که قراره بشه، از چیزی که می خواد بشه، از چیزی که نشده    ......

 

خدایا ممنون که بعضی وقتها دلت می خواهد منم مثل ایوبت صبور باشم!

 

ولی آمدم تا همین جا اتمام حجت کنم و اعتراف کنم که جدا طاقت این یکی را ندارم... حالا هر چقدر هم که پیر باشد، هر چقدر هم که خودش دلش بخواهد برود، به من ربطی ندارد، فقط خواستم بدانی که صبرم به این یکی قد نمی دهد، خواستی ببریش قبلش اول مرا ببر!

 

اصلا هر وقت خواستی عزیزی را ببری قبلش مرا ببر! بگذار بقیه بگویند جوان ناکام یا هر خزعبل دیگری! مهم نیست!


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک