سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

وقت رفتن همه دلواپسیم اینه تو رو دست کی بسپارم


نوشته شده در شنبه 90/11/8ساعت 2:46 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 4:37 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

وقتی حالم خوب نیست...

اولین چیزی که بابا به ذهنش می رسد یک لیوان چای داغ است که در نظرش بر هر درد بی درمان دواست! ... که اگر از سر کشیدنش امتناع کنی باید خیلی پست باشی...

کاش تمام دردها با یک لیوان چای داغ از دستش حل می شد.

 

 

پ.ن: نظرات همچنان مسدوده


نوشته شده در یکشنبه 90/11/2ساعت 4:42 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

بعضی وقتا بعد از اینکه یکی می پرسه چطوری و تو واقعیتو بهش میگی...

دقیقا به این نتیجه میرسی که عجب غلطی کردم همون اول برنگشتم اون دیالوگی همیشگیو بگم و یه "مرسی خوبم!" با یه لبخند ژکند تحویلش بدم.

اون وقته که بازم بر می گردی به روال قبلی احوال پرسی هات...

 

 

پ.ن: حال من دست خودم نیس


نوشته شده در شنبه 90/11/1ساعت 5:32 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

سرم را گم کردم بین شانه هایش ، اشک هایم که معلوم نبود دق و دلی کدام یک از لحظه های نبودنت بود را رها کردم ...

دلم را گم کردم در خند هایش... خنده هایش شیرین بود. سعم همان قندهایی را می داد که توی دلم آب می کردی...

 عطر تنش مثل همان عطر یوسف بود که بعقوب حسش می کرد در لخظه های نبودن یوسفش ، بوی کنعان می داد. بوی تو را...

چشمانش همان رنگ چشمانم بود.... رنگ چشمانم که از بس زل زده بود به قاب چشمانت رنگ گرفته بود... و هنوز وقتی نگاهت به نگاهم گره می خورد گرما داشت...

تو آمده بودی با همان قدمهای بلند که مدام ازشان جا می ماندم...

تو آمده بودی با همان ژاکت مشکی ای که همیشه تنت می کردی ؛ با همان ساعت مچی تکراری...

تو آمده بودی و هوز "نچ" هایت را بی صدا ادا می کردی... هنوز ابروهایت ، شانه هایت را در جواب سوالاتم بالا می انداختی... و هنوز من در مقابل جواب هایت کم می آوردم...

آمده بودی با همان ذوق کردن های گاه به گاه ... با همان کم حرفی های دیوانه کننده... همان سرگرمی های عجیب و مختص خودت... همان اخلاقی که فقط من تحملش می کردم ... با همان منطق همیشگی و همان احساسات پشت پرده قایم شده ات...

آمده بودی تا از شنبه ها شروع کنیم...! تا بگو مگو هایمان را از سر بگیریم... تا تو حرف مرا گوش نکنی و من حرف تو را...

 

دوستش داشتم "جادوی زندگی"!


نوشته شده در شنبه 90/11/1ساعت 5:27 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

چند وقت یکبار که نزدیک به روز چهارشنبه میشه که پروژه داریم ؛ می شینم اون لحظه ای رو تصور می کنم که روز نمایشگاه پروژه هاست و همه ی پدر و مادرا و فامیلای بچه ها اومدن بازدید و بادی به غبغبشون انداختن و دارن با فتخار از کارا و زخمات بچه هاشون میگن و مدام جلوی معلما خم و راست میشن!

اون وقته که قیافه ی من و زهرا و سپیده باید دیدنی باشه قوتی که برای نمایش زحماتمون (!) فقط یه میز خالی گذاشتیم که اسمامونم زیر کنارش نوشتیم و مدام داریم از همان نگاه های "حالا میگی چه غلطی بکنیم؟!" رد و بدل می کنیم و فک و فامیلو به این بهانه دس به سر می کنیم که فلان فرد ناشناحته (!) همه ی تحقیقات رو جا گذاشته یا مثلا اینکه ما امکانات نداشتیم و مجبور شدیم عنوان پروژه رو عوض کنیم و کارامون عقب افتاد و ... یا اینکه تحقیقاتو واسه ی مسابقه ی خیلی مهم فرستادیم!

طی آخرین چهارشنبه گذشته که تولدم بود عنوان پروژه رو برای دومین بار تغییر دادیم و این سومین موضوعیه که انتخاب می کنیم چون موضوعات قبلی در حد علم و شان ما نبود!

واقعا گروه منتخبی میشم ما!

من که مدام دنبال اینم که دوغ بخورم و راحت بخوابم یا بریم سایت اللی تللی!

زهرا که مدام داره تو سر و کله ی اولا می زنه و سرکارشون میذاره!

سپیده رو که اصلا پیدا نمی کنی!

چند وقت یکبارم جوگیر میشیم و می خوایم یه کاری بکنیم که موضوع عوض می کنیم!


نوشته شده در جمعه 90/10/30ساعت 12:48 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

هنوز هم نمیدانم

هرسال که میگذرد یکسال به عمرم

اضافه می شود

یا یکسال از عمرم کم

 

                           "بهزاد نوری"


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/28ساعت 9:26 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

من دیگر بزرگ شده ام، دارم آخرین تپش های 15 سالگی را سپری می کنم. دارم از دنیای 15 سالگی خداحافظی می کنم و نمیدانم چرا ناراحتم. مثل همه ی این روزهای قبل 28ام دی که ناراحت بودم. حس می کنم قرار است یکسری چیزها بپرد....

من دیگر بزرگ شده ام، اینرا می توانی از روی تقویم هم بفهمی ، از روی اینکه 28ام ها در رفت و آمدند.

بزرگ شده ام، ببین دیگر روزهای قبل تولدم ، مغز کسی را با شعر ها و جملاتی (که حمل بر خودستایی بود) از خودم در می آوردم، نمی خورم. _دیگر کسی را برای تجدید میثاق دعوت نمی کنم ؛) _

بزرگ شده ام، دیگر وقتی خوشحال می شوم ، سعی می کنم خیلی بالا و پایین نپرم و شیطنت نکنم.

بزرگ شده ام، یادت هست می گفتی درون من یک دختر بچه ی 5ساله حکم رانی می کند؟! به قول خودت همان کودک درون که حالا دیگر بزرگ شده ، کمتر حرفش پیش می رود.

بزرگ شده لم، دیگر کمتر سر به سر کسی می گذارم.

بزرگ شده ام، چون خسته ام... حال حرف زدن ندارم... دوست دارم عینک بزنم تا بزرگ ببینم ، تا دیگران بزرگم ببینند...

 

بزرگ شده ام...

 

 

پ.ن: من ازت توقع دارم، گفتم که نگی نگفتم! همین.

***پ.ن: نمی فهمم چرا بعضی آدم ها انقدر اصرار دارند که تظاهر به درک کردن احساساتت بکنند؟!؟! چی پیش خودشان فکر می کنند...؟


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26ساعت 8:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

در تمام سالهای تحصیلم همیشه آرزو داشتم بدون اینکه من دخالتی داشته باشم یک دست چپی بغل دستیم شود و من مدام با یک اشاره با دست راستم ، دستش را خط بزنم و طرف را کفری کنم و مدام ابرو بالا بندازم و قاه قاه بخندم و طرف آتش بگیرد و بالا و پایین بپرد و بعد معلم که صدایش در آمد تنها اسم بغل دستیم را ببرد و شادیم را تکمیل کند.

وقتی فهمیدم تنها فردی که دست چپی است هدی است، تصمیم گرفتم دست به کار شوم و خودم یک بغل دستی دست چپی طراحی کنم. پارسال هرچه روی این عبدو کار کردم جواب نداد. حالا هم که با مهسا مواجه ام که اصلا خود به خود دستش خط می خورد و در همه ی حالات کفری است...

آرزو به دل می مانم آخر...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/10/25ساعت 10:14 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

کم کم دارم نسبت به این اعتقاد مامان که از نظرم خرافات محض بود، باور پیدا می کنم. همین گزاره ی "چشم خورن" !

حس می کنم ما یکی از آن چشم های بزرگش را خوردیم!

دقیقا مثل هر 8 کاکتوس نازنینم که دارند می پلاسند، بی حال شدیم!

و بی شک برمی گردیم به همان روزهای اول و همه ی چشم خوردن ها را بی اثر می کنیم!

 

 

پ.ن: اونی که باید بفهمه می فهمه.


نوشته شده در یکشنبه 90/10/25ساعت 10:7 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک