سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

 صبح - همین طور که روی زمین نشستم و دارم تند تند "بسم الله" را روی مقوایش به طرز دلخواهش می نویسم سراسیمه از راه می رسد و ماژیک در دستم را طلب می کند. قبول نمی کنم چون میدانم تا چند ثانیه دیگر قضیه تمام است. هیچی نشده می گوید جونِ "یکی". ماژیک توی دستهایم شل می شود. سریع ماژیک را می قاپد و دوان دوان دور می شود. پشت سرش با حرص فریاد می زنم: "نیازی به قسم نبود!" روی هوا یک ببخشیدی می گوید. تکیه می دهم به دیوار و پاهایم را جمع می کنم و سرم را می گذارم روی زانو هایم ؛ چقدر از این اخلاقش بدم می آمد. دلم می خواهد بلند شوم بدوم توی برف ها...

برگشت. ماژیک را داد و دوباره دوید رفت. همین.

عصر- لپ تاپم را گذاشتم روی پایم. به اصرارش فیلم را می گذارم. بی وقفه می خندد و تکرار می کند که چقدر دیوانه ام. قیلم تمام می شود. با خنده می گوید: " اینو باید به "یکی" نشون بدم!"  ...حرصم می گیرد.

شاه بخشید وزیر هنوز ول کن ماجرا نیس!!! ای بابا...

پ.ن: هنوز مرا به جان "تو" قسم می دهند... می بینی؛ هنوز هم رفتنت را باور نمی کنند...


قرار بود وب حذف شه. بعدا قرار شد دیگه ننویسم. بعدا بعدا قرار شد اینجا کمی عوض شه.

بعدا شاید مجال بیشتر توضیح دادنو بعضیا بهم بدن! 


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 11:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

 

ببخشید ولی وقت ویرایش و باز بینی نبود و اشکالات زیاد!!!

 روی صندلی آزمایشگاه فیزیک نشسته ام و دارم در برابر کشش جاذبه ی زمین که منو به دراز کشیدن و خوابیدن دعوت می کنه مبارزه سختی می کنم! موهامو بالای سرم گوجه کردم تا مثلا تمرکز کنم. مهسا طبق معمول پیچونده گروهشو و کنارم نشسته و داره همراه با آهنگی که گوش میده دستورات منم به سمع و نظر افراد می رسونه و کارایی که بهش محول کردم انجام میده. چند وقت یکبارم به این لطفی که خدا بهمون کرده اعتراف می کنم؛ اینکه مهسا تو گروه ما نیفتاد. :) زهرا و سپیده هم رفتند تا چندتا صفحه ی دیگرو پیرینت بگیرن! در اینجا زهرا مسئول زبون ریختنه و سپیده مسئول پشتیبانی و تدارکات رو داره تا در صورتی که زهرا در حالت غیر ممکنی مغزش از زبون ریختن گیرپاژید بتونه عرصه رو مدتی بدست بگیره تا زهرا به ادامه بازی برگرده.

آهنگ "این چه حسیه" رو با لپ تاپم گذاشتم و همگی دوستان به طور هماهنگ در حالی که هرکدوم دارن یه کاری انجام میدن بطور هماهنگ سرا رو عقب و جلو میبرن البته بغیر از مهسا که کلا توی یه دنیای دیگس و داره آهنگ دپ گوش میده. ((مدرسه ی اسلامی!)).... و سخت ترین کار این است که مجبور باشی اراجیف چندتا اولی ِتازه به دوران رسیده ی لوس رو تحمل کنی و هیچی نگی و مدام صبر ایوب را حلاجی می کنی. از همین بچه لوس هایی که تا می گویی "تو صورت من عطسه نکن!" باید یک تشت بدهی دستش تا آبغوره ها و مخاطش را روی زمین مثلا برق انداخته ی آزمایشگاه کذایی نریزد که این آز ما چاهش خراب شده و فرد مجهول الهویه ای که هنوز وقت چاه باز کنی نمی دهد نیامده... دخترک لوس وراجی های مسخره اش را در مورد اینکه چرا نوک 0.5 اتودش سرش کلفت شده رها نمی کند و همین طور پشت سر هم یک غر را ریپیت می کند. من هم که کلا تولیدی سگ زده بودم ناگهان خیلی جدی برگشتم توی چشمهایش نگاه کردم و با تُناژ نرمالی گفتم: "ببین صداتو نشنوم!" طرف انقدر کپ کرد که بعد چند دقیقه لود کرد باید گریه کنه! اینجانب پیش بینی کردم و بعد دوباره برگشتم و گفتم: "شامل گریه هاتم میشه!"  ( خدایی در این حد دیگه لوس نبود ولی خب مهم اینه که من اعصابشو نداشتم و باید کلا میوت میشد!)

چند وقت یکبارم چندتا از بچه های اول (خبرنگاری) هم می آمدن ، پارازیت میشدند این وسط و مدام چیلیک چیلیک عکس می گرفتند! و مدام این مقنعه جلو عقب در رفت و آمد! این وسط یکی دیگشون گیر داده که دستم چی شده! منم اول ضریب هوشیشو بالا فرض کردم و گفتم خودکشی کردم! طرفم سریع باور کرد! یه لحظه که دهنشو باز کرد دیدم قلبش تو حلقشه بعد هرچی اومدم ثابت کنم چرت گفتم یارو باور نمی کرد بعدا هم متوجه شدم چند نفرو آورده و یواشکی دست منو بهشون نشون داده... غجب غلطی کردیمو در اینجا میشد از چهرم خوند! میگن صداقت بهترین کاره واسه این موقعس! برگه ی اخراجمو حتما اسکن می کنم براتون!

قبلنا می گفتم این اولا فقط بلدن دی اکسید کربن تولید کنن اما الان دریافتم که اصلا اینطور نیست اتفاقا بعضیاشون خیلی خوبن! مثلا وسط کار سرمو بلند کردم میگم : آدامس! بعد 5 دقیقه 5تا آدامس بهم رسید! حالا اگه تو کلاس خودمون اینو گفته لودم قحطی آدامس میومد یا همه آدامس شیک یا آدامس طعم اکالیپتوس داشتن... اولای خود شرین واقعا جزو جوامع مفیدن! کم کم دارم به این نتیجه میرسم که معقوله مهم تکلیف کپ زدنای صبح رو هم به دوستان خودشیرین اول محول کنم .

زهرا و سپیده سرفراز و پیروز برگشتند. ملت هرچی به زمان ارائه نزدیک تر میشن علاف تر میشن و کارشون تموم میشه. ما دقیقا عمل عکسو انجام میدیم! هرچی به زمان ارائه نزدیک تر میشدیم سرعتمون بالاتر می رفت و به این باور می رسیدیم که مثه اینکه قضیه جدیه! هرچند هدف ما اهوازه!!

برف شدیدی میومد. چند وقت یکبارم به این فکر می کردم که مردم آخه چرا انقدر به خودشون زحمت میدن؟! نمیشه نیان؟!

همین طور که شدیدا توی فکر فرو رفتم و دارم به این فکر می کنم که الان دلم می خواست چه کسی را می دیدم در این وضعیت ؛ خانومی جلوی میز ظاهر میشود... و همین طور به روزنامه دیواری خیره میشود بر میگردم دور و برم را نگاه می کنم. به ناچار از صندلی دل می کنم و با لبخند مصنوعی می پرسم: "مایلین توضیح بدم؟" و در دلم آرزو می کنم بگوید نه!!! لبخندی می زند و بطرز مشتاقی سر تکان می دهد: "بله حتما!" نگاهش می کنم! تا لب تر می کنم که بگویم موضوع پروژه ی ما فلان... یک نفر لباسم را می کشد، بر می گردم نگاه می کنم ثنا (خواهر کوچک زهرا) دست های کثیف شکلاتیش را نشانم می دهم! صبا را نشانش می دهم و می گویم برو با لباس اون پاک کن! سرجایش میحکوب میشود. مجبور می شوم تند تند توضیح بدهم. خانوم هم در حالتی که دقیقا هیچی نفهمیده ولی ادای آدمهای همه چی فهمیده را در می آورد یک بروشور و هوبی بر میدارد و با قدم های بلند دور میشود.

هر چطور که بود... خوب یا بد... دیر یا زود... پروژه ارائه شد. تموم شد.

  

پ.ن: تو سایت روشنگر قسمت دبیرستان فک کنم عکسا باشه.

پ.ن2: دوس داشتم حرف زیاد بزنم. موردی هس؟!

×× 29 ام عروسی امین ـه! خوشبخت باشن در هر صورت :)


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 10:55 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

اگر آمد خبر از رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/25ساعت 11:19 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

جمله از خودم:

قصه ی بی سر و ته را خوب می فهمم...

وقتی قصه ی خودمان را بار ها و بارها مرور می کنم

حالا که نیستی چه فایده

 

 

 

پ.ن: من هنوز که هنوز مریضیم خوب نشده! یه دعایی چیزی لطفا!


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 3:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 3:44 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

مرا که می شناختی... در پس کلماتم همیشه برایت کنایه ای داشتم.

مرا که می شناختی... می دانی که وقتی خیلی ناراحت می شوم دیگر هیچ نمی گویم

...

 

حالا یک عالم کنایه ی گوشه افکارم رخنه کرده. ناراحتم. ناراحت همان چیزی که به مخیله ات نمی رسد.

زبانم بسته شده...

 

 

 

پ.ن: فعلا


آهنگ "نخواستم" محسن یگانه ازآلبوم "نفس های بی هدف" رو حتما دانلود کنید.


نوشته شده در سه شنبه 90/11/18ساعت 8:49 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

آخر یه روز همرا اول اس ام اس می زنه:

مشترک گرامی بابت صورت حساب پیامک هایی که مشترک مورد نظر بی پاسخ گذاشته است؛ تسلیت می گوییم.

هیچکس همراه نیست. همرا اول

 

 

پ.ن: محذوف!!!!

 

××× حس و حال اینترنت نیس واسه همین اینطوری به روز کردم.


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 6:8 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

نوشته ی خیلی پیشین:

تکیه داده ام به بخاری خانه ی آقاجون اینا و دارم سعی می کنم صدای تلویزیون را نادیده بگیرم... دارم فکر می کنم به اینکه چقدر راحت تمام برنامه ریزی های تفریحی ام بهم ریخت با یک تلفن ساده که مضمونش این بود که: "زودتر خودت را برسان اینجا!" برایم مهم نیست که چه پیش آمده... فقط دلم می خواهد زودتر بگذرد. زودتر.

می بینی؟! ما دوتا لج باز ... دو تا خود خواه... نمیدانم اسم این اخلاق را چه می گذارند ولی ما هردو ... بی خیال.

دارم سعی می کنم فکر نکنم... حسابی فکرم را بهم ریختی! حس می کنم یک ملاقه ی بزرگ برداشتی و یک هم اساسی زدی توی افکارم ، خوشی هایم! احساس ضعف می کنم وقتی که می بینم انقدر ها هم که می گویند مطرح نیستم! آخر چه کسی این وسط درست می گوید! تو؟! او؟! یا دیگران؟!

آخ که بعضی وقتها دلم می خواهد این بارهای منفی را روی شانه ی تو کمی خالی کنم تا بفهمی من چقدر صبورم در برابر تو!! اینجور وقتها ذره ای هم دلم برایت نمی سوزد... احساس موجود بی مقداری را می کنم ؛ وقتی که می بینم بین حرفهایت شوخی و جدی را تشخیص نمی دهم. نمی فهمم چطور باید رفتار کرد...

اینجور وقتها هزاربار با خودم قرار های جورواجور می گذارم و امتحانت می کنم! هربار هم شکست خورده از امتحانم بیرون می آیی! خسته شدم. هنوز جرئت پیدا نکردم تا دست به یک امتحان سختی بزنم که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده! آن وقت است که اگر شکست بخورم همه چیز تمام می شود...

ملالی نیست... ما داریم با سوی چشم توی این تاریکی راه می رویم.

 

 

پ.ن: مدرسه تعطیل بود.

× نظرات مسدوده


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 6:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

مامان یک اخلاق بدی دارد. آن هم اینکه اگر کاری داشته باشد اول اسمت را صدا می زند و تا زمانی که کت بسته جلویش زانو نزنی و نگویی : بله، امرتون! حرفش را نمی زند.

لوکیشن مامان: یک کار واجب دارد و حول کرده

لوکیشن من: در اتاقم قفل – لحافم را کشیدم رو خودم و دراز کشیدم و به شدت رفتم تو بهر داستانی که دارم می خونم

مامان شروع می کند: سعیده! علی! حمید! ساناز! سروناز! سمانه! سفانه! اه... آهان ، سارا!

و تا زمانی که مامان فکر کند و به این نتیجه برسد که تمام اسامی ذکر شده غلط بوده من تازه دارم کلید را توی قفل در می چرخانم...!

 

پ.ن: خدا رو شکر بچه های خاله نجلا از این 6تا بیشتر نیستن!


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 6:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

میدانی؛ یک مریضی جدیدی گرفتم، یکی از همان درد های بی درمان! یکی از همان مرض هایی که معلوم نیست مسری است یا نه    !

میدانی؛ تازگی ها نسبت به وجود آدم ها حالت تهوع پیدا کرده ام... در برابر محبت آدم ها یا دست دوستی آدم ها رودل می کنم... وقتی یک نفر می خواهد اعتمادم را جلب کند، مسموم می شوم! یک بوی تعفّن بدی می دهند آدم ها...! هروز که پیش می رود و چیز جدید را می فهمم این وضعیت بدتر می شود... میدانی؛ آدم که می بینم تشنج می کنم! سر درد های وحشتناکی می گیرم ...

دیدی چه راحت معروف شدم! افتادم سر زبان های عام!

 

 

 

پ.ن: آخ که چقدر حرص دارم برای خوردن!


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/12ساعت 4:15 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک