سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

پنج شنبه - 10/ اسفند/ 90 - کله سحر

در حالی که تمام شب را طی یک مبارزه جان کاه به تصاحب بیشتر تکه ای پتو گذرانده بودیم. ما بین خواب و بیداری حس کردم که نیروی نفوذی دشمن (زهرا) لحظه ای عریضه را خالی کرده و از پست خویش عقب نشینی نموده. فلذا پتو را به سرعت روی خود کشیدم و دما را متعادل ساختم.

ضربه ی دیگری فرود آمد. اینبار سپیده بود که چاشنی حرفهایش کمی بد و بیراه هم بود ؛ لپ کلام این بود که بیدار شوم! بالاخزه راضی شدم و بیدار شدم و سپس طی یک پیاده روی نسبتا کوتاه و مبارزه ی سختی برای جلوگیری از اثابت با در و دیوار و همچنین پرت شد به خوابگاه های بغلی به وضوخانه ی مذکور رسیدیم و بساط نماز صبح را بپا کردیم.

سر میز چهار نفره ی صبحانه نشسته بودیم. در حالی که گلسا (یکی از بچه های سال پایینی) بحث بسیار جدی ای را شروع کرده بود و من و زهرا و سپیده هم سخت فکرمان درگیر شده بود. بالاخره دستور رسید برویم. کوله ام را برداشتم و بعد به سمت محوطه ی خوابگاه به راه افتادیم. سه تایی به همراه خانم.ی سوار یک ماشین شدیم و به سمت دانشگاه به راه افتادیم.

اولین صحنه ی همایش لحظه ای بود که دختری با روپوش مشکی و کارتی که به گوشه ی یقه اش زده بود جلویم ظاهر شد و شروع به حرف زدن کرد در حالی که من توی گوشهایم هدفون بود و فقط تصویر داشتم. تنها کاری کردم این بود که به آرامی یکی از هدفون ها را در آوردم و با لبخندی همین طور سر تکان دادم و به همراه دوستان دنبالش راه افتادم. توی ردیف سوم سمت راست جای گرفتیم. سمت چپ سالن را هم جماعت مذکر تشکیل می دادند. و ردیف وسط را هم دانش آموزان خود فرزانگان. در حالی که تقریبا باور نکردنی بود تمام سالن پر از جمعیت شد.

3 ظهر

به اندازه ی کافی خسته شده بودیم و حالا نوبت به ارائه زحمات خودمان رسیده بود. در حالی که به در و دیوار کلاس خالی نگاه می کردم ، عزا گرفته بودم که چطور باید اینجا را پر کنم. هنوز یک ساعتی به ساعت شروع بازدید مانده بود. در حالی که زهرا به ماکت سر و سامان می داد. من به روزنامه دیواری و سپیده هم به زهرا کمک می کرد و همچنین کارهای جانبی را.

8 شب

روی صندلی ها ولو می شویم. تقریبا قدرت تکلم را از دست دادیم. فقط نشستیم که به ترتیب رتبه ها را اعلام کنند و زودتر برگردیم به تخت خواب هایمان. گرسنه ام و بسی بسیار خوابم می آید. مجری شروع به اعلام نتایج می کند. میدانم که احتمال کمی وجود دارد برای رتبه آوردن در بین این همه گروه از نقاط مختلف کشور با اختراعات و وسایل و ماکت های بزرگ که نگاه کردنشان کلی طول می کشد چه برسد به فهم چگونگی عملکردشان. آن وقت ما در این بین چطور می توانستیم رتبه ای کسب کنیم؟! ولی حداقل چند وقت یکبار به خودمان امید می دادیم که ما همه ی تلاشمان را کرده بودیم و اگر کاری را کردیم بهترین وجهش را نشان دادیم. و سعی کردیم بهترین ها را در مجموعه ای شاید کوچک به رخ بکشیم.

نفر اول جناب آقای: ...  نفر دوم: خانم ها...   و نفر سوم...

مجری کمی لفتش می دهد. و بعد با کش و قوسی در لحنش شروع می کند: گروه ٍ انرژی هایٍ هیدروژنی از ....

:)

  صدای کف و سوت می آید. انگار بقیه هم از این نتیجه راضی اند. با دست و پایی شل به سمت جایگاه به راه می افتیم. از پله ها بالا می رویم و بعد در حالی که دانه دانه تندیس و تقدیرنامه و هدیه می گیریم بقیه تشویق می کنند. از بالا به حضّار نگاه می کنم ، کاش میشد این همه شادی را در جای دیگری تقسیم کرد و هورا کشید... کاش...و بعد با مکثی طولانی نام گروهمان و به ترتیب سپیده و خودم و زهرا و بعد دبیرستان روشنگر از تهران می گوید!! ما متعجب همدیگر را نگاه می کنیم. اعلام شدیم.

 

 

 

پ.ن: ماوقع روز دوم سفر!

یادم رفته بود و همچنین ذهنم خسته بود...


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 10:9 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

تویی که برای خودت برنامه می ریزی و برنامه بهم می زنی! با تو ام    !

هیچ فکر کرده ای زمانی که برای خودت خداحافظی می فرستی و پیام فراموشم کن حواله  می کنی چقدر برایم سخت است که چیزی که بوده و می تواند باشد را نادیده بگیرم؟! مثل این است که بگویند دیگر حق نداری به ساعتی که روی دیوار اتاقت نصب شده نگاهی بیندازی...! تویی که ناگهان برای خودت برنامه می چینی بعد از هزار مکافات و جنگ و دعوا که دیگر کمتر یادت بیفتم می آیی و سلام می رسانی؛ هیچ یادت هست که من چقدر از سلام و خداحاقظی رساندن متنفرم؟! می دانی چقدر برایم سخت است هضم اینکه دیگر نباید از رفتن دلگیر باشم؟! از اینکه یک نفر دیگر این وسط بخواهد به من ترحم کند یا بداند که الان دارم برایش نقش ناراحت نبودن بازی می کنم یا نقش بی تفاوتی؟! از اینکه بی دلیل بگوید "چته؟" در صورتی که من تا آن دم لحظه ای به این فکر نکرده بودم که الان و با این اوضاع چطور باید باشم! از اینکه باید حتما طوری باشم که نشان از درونم باشد؟! تو هیچ درک می کنی که در بدترین شرایط وقتی که می دانی یا می شنوی که حال من خوب نیست یا ذهنم و افکارم ظرقیت و گنجایش ندارند تا چیز جدید را هر چند بد بشنود و بپذیرند نباید مسئله ی جدیدی را وارد ذهنم بکنی...

می خواهی بروی ، خب برو! من که هیچ وقت نتوانستم تو را از کاری منصرف کنم یا به کاری وادار کنم! می خواهی بروی بیا به خودم بگو! وقتی اینطور بی مهابا رفتار می کنی و برای خودت می بری و می دوزی حس می کنم یادت رفته که اگر تو آن سر نخ را گرفتی این سر نخ به در ختی بند نبوده! این سر نخ من بودم که ایستاده بودم و نخ را گرفته بودم تا یک وقت به زمین کشیده نشود.

 لطف کن از این بعد اگر به سرت زد و دنبال مقصر گشتی اول به خودت نگاه کند.

این را بفهم که برای تصمیم گیری در مورد یک چیز مشترک تنها تو نیستی که باید تصمیم بگیری...

برگ پاییزی

 

 

پ.ن: نوشته ی خیلی خیلی پیشین

مهم نوشت: خیلی مهمه که این ترم زبانمو پاس شم! پس خیلی دعا لازم دارم! فعلا همینه که بزرگترین لطفه برام  


نوشته شده در سه شنبه 90/12/16ساعت 10:51 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

 یه خیابونایی.. .یه عطرایی... یه آهنگایی... یه تکیه کلامایی... یه لباسایی.. .یه کارایی.... یه روزایی... یه پارکایی... یه نیمکتایی... یه تاریخایی... یه فیلمایی... یه عکسایی... یه خوراکیایی... یه........اینا شاید هیچی نباشن....اما... گاهی خیلی عذاب آورن برای یه آدمایی...!


نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 11:3 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

چهارشنبه - 9/اسفند/ 90 - ساعت 1 ظهر

زنگ آخر جغرافی داشتیم. زهرا تمام روز را با سپیده و چند نفر دیگر توی کلاس ما گذرانده بودند. حالا هم داشتیم سخت روی این موضوع نمرکز می کردیم که چطور زنگ آخر که جغرافی داشتیم را بپیچانیم. از قبل هم کلی به جان سوده (معلم عزیز فیزیک) غر زده بودیم که ما سر کلاس جغ نمی رویم! در همین حین خبر رسیده که قرار است کلا سر کلاس جغ نرویم.

از توی آینه نگاه عاقل اندر سفیهی نثار جفتشان کردم. هم زهرا و هم سپیده هر جفتشان کیف هایشان را سر کلاس شیمی جا گذاشته بودند و داشتند بر و بر من را نگاه می کردند. تلنگری زدم و گفتم: "د ... بدوئین دیگه الان اگه قوامی بره سر کلاس دیگه نمیذاره وسایلتون رو بردارید." و دویدند به سمت پله ها.......

مدت زیادی بود که دم پله ها رژه رفته بودم تا بلکه بیایند. دست آخر تصمیم گرفتم بروم طبقه ی بالا دنبالشان. شاید اتفاق بدی افتاده بود... شاید قوامی رفته بود سر کلاس و نمی گذاشت وسایلشان را بردارند. پله ها را 3تا یکی بالا رفتم. ناگهان چیزی مثل آوار روی سرم خراب شد. رسی بود که داشت رسم خداحافظی را به جا می آورد... انگار ما جدی جدی عازم اهواز بودیم....... در حالی که می خواستم خودم را زودتر برسانم به کلاس مجبور بودم تند تند رسم خداحافظی را هم به جا آورم... بعضی ها را در حد یک دست یا یک بای بای از راه دور و بعضی دیگر را هم با بغل کردن و فشردن یکدیگر. فائزه ، صبا ، ریحانه ، هدی ، کیمیا ، فروزان ، مونا و ........

قشنگ بود. حس اینکه بودنت با نبودت اینقدر فرق دارد حتی برای دو روز کوتاه و مختصر! اینکه کسانی که اصلا فکرش را هم نمی کردی برایت آرزوی موفقیت کنند یا در آخرین لحظات صدایت کنند و دستت را لحظه ای هر چند کوتاه بفشارند...

ساعت 7 - روی صندلی های سالن ترازیت نشسته ایم و داریم تاخیر دو ساعته مان را هضم می کنیم و روی مرز کلافگی ایستاده ایم. بالاخره پرواز 419 هم اعلام می شود و با خوشحالی راهی می شویم.

در حالی که چند دقیقه یکبار زهرا متذکر می شود که یک وقت ردیف 23 را رد نکنم بالاخره می رسم به ردیف 23 صندلی های AوB . زهرا صندلی کنار پنجره را انتخاب می کند و من هم کوله و وسایلمان را بالای سرمان جاسازی می کنم. جعبه ی ماکت را هم جای امنی می گذارم. هواپیمای بزرگی است و همین که ایرباس است خیال خیلی ها را راحت می کند. سپیده بر می گردد و می خواهد تا لواشکی را که زینب فرستاده دست به دست برسانم به او. هنوز استیل آدم بودنمان را خوب حفظ کردیم که با دیدن آذوقه ای بس خوشمزه کنترل خود را از دست می دهیم و وحشی بازی هایمان شروع می شود. ملت هم که سرگرمی بهتر از این مسخره بازی های ما پیدا نمی کنند ترجیح می دهند ما را نگاه کنند و لبخند نزنند. روی هوا لواشک ها را می قاپم و سریع با زهرا همه را می خوریم. سپیده حرص می خورد ؛)

در حالی که هواپیما پر شده داریم لحظه شماری می کنیم تا زودتر خلبان اعلام کند : cabin group ready to take off

در حالی که از گیت فرودگاه اهواز رد می شویم خانم سوده اشاره می کند که به سمتی برویم. دو نفر از مسولین همایش آمدند دنبالمان. اسم یکی شان ثنا و دیگری هم فاطمه. به گروه های 4 نفری و 3 نفری تقسیم می شویم و گروه گروه سوار ماشین ها می شویم. من و زهرا و سپیده با ثنا راهی می شویم. جلوی خوابگاه پیاده می شویم. مثل اینکه از همه ی گروه ها زودتر رسیدیم.

فاطمه در خوابگاه را باز می کند. در حالی که با یک دست چمدانم را می کشم و با دست دیگرم سعی می کنم چراغ را بزنم وارد اتاق می شوم. بچه ها هم پشت سرم. در اتاق را می بندیم و در حالی که دستمان را زدیم به کمرمان و به تخت ها خیره شده ایم ، وضیعیت را بررسی می کنیم. 6 نفر با 5 تخت کثیـــــــــف! بالاخره با وضعیت کنار می آییم که خودش کلی است!!! تخت ها را بهم می چسبانیم و بعد از خوردن پیتزا ، آماده ی خواب می شویم. زهرا قصه ی " سایا کوچولو و زیافه " را برایم تعریف می کند و می خوابیم.

هنوز از بعضی ها خبری نیست.

 

 

پ.ن: ما وقع روز اول سفر!


نوشته شده در جمعه 90/12/12ساعت 3:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

با عرض پوزش! زمان ویرایش نبود... عجالتا ببخشید!

امروز صبح باز هم خواب ماندم... باورت می شود؟! باز هم خواب ماندم... باز!

در حالی که پله ها را طبق عادت همیشگی سه تا یکی می کردم آمدم پایین و با یک جهش بزرگ خودم را داخل 206 سفید رنگ جا دادم با یک عالم عذرخواهی پی در پی... و بعد نفس راحتی می کشم و سرم را تکیه می دهم به پنجره... ذهنم خسته است... این اولین بار است که خوب درکش می کنم ، بعد از یک دنیا اضطراب حالا احساس می کنم که لحظه ای اجازه ی فرود دارم. لحظه ای این حق را به من دادند تا آرام باشم. تا آرامش را بچشم. پیشانی ام را تکیه می دهم به شیشه ی سرد. روی مرز سرما خوردگی قرار دارم ، دیشب سرد بود.

خیره می شوم به بیرون پنجره. به پیاده رو های فلامک. همین جا بودم فکر می کنم... از جلوی درخت چنار مورد علاقه ام می گذریم. از جلوی سازمان آب ، ایستگاه اتوبوس ، پارک ، دکه ی روزنامه فروشی ، آتیه... ذهنم شلوغ است... بگذارید نفس راختی بکشم. نترسم.

زنگ دوم - ورزش

آرام به باص (کیمیا) می سپارم که داریم می رویم کافی شاپ و اگر ظفر (معلم ورزش) فهمید سریع صدایمان کند. خاطر جمع که شدم به راه می افتیم. کافی شاپ قسمتی از ناهار خوری است که مورد علاقیمان است. جایی است که هر بار کلاسی را می پیچانیم به آنجا پناه می آوریم. و اکثرا به بهانه ی دل درد و سر درد و سرماخوردگی و ... یک لیوان چای یا نسکافه هم مهمان خانوم میم (مسئول بوفه و ...) می شویم.

دل و دماغ مسخره بازی ندارم، پس قید چایی و نسکافه را می زنم. ترجیح می دهم همچنان عزای امتحان عربی در پیش را بگیرم.... رو به روی هم می نشینیم و شروع می کنیم به حرف زدن و غرغر کردن. این وسط ، لا به لای حرف هایمان دست هایمان را بهم می کوبیم و بیشتر پی می بریم به اینکه ما چقدر شبیه هم هستیم و مدام تکرار می کنیم "28 دی ای یعنی این!"  و می خندیم. سرم را می گذارم روی کوله پشتی ام و نگاهش می کنم. هر از گاهی سری تکان می دهم. حرف هایش که تمام می شود سرم را بلند می کنم، دستم را می زنم زیر چانه ام و بعد در حالی که با آستین بلند بلوز ورزشم ور می روم حرفهایم را زمزمه وار می گویم. می دانستم و شش دنگ حواسم را جمع کرده بودم که چیزی نگویم. طبق معمول از گفتن و بازگو کردن متنفر بودم. می دانستم که دست آخر که با احساسات گنگ و خسته ام و با سوال های پی در پی عجیبم مواجه شد می تواند مثل یک 28 دی ای سرش را بالا بگیرد و بگوید: "آخی!" همین و تمام احساساتش را بیان کند. نگفت. فقط چیزی را گفت که آرامم می کرد. یک شاعتی پیچاندیم. نزدیک های زنگ بچه های پیش آمدند و ما رفتیم.

برگشت- ساعت سه و نیم ظهر

تمام راه را دعا دعا کردم که کسی خانه باشد. کلیدم را از دیشب که جلوی آینه رهایش کردم ، برنداشتم. حس و حال پیاده روی تا جلوی تلفن عمومی را هم نداشتم. چشم هایم را بستم و زنگ در را فشار دادم. با کلی تاخیر در باز شد. از خوشحالی توی دلم قول دادم که اولین کسی را که دیدم ببوسم. پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و در که باز شد سعیده بود که گفت: مارمولک اومد.

خواستم ببوسمش ولی باورش نشد که نیتم خیر بوده و نگذاشت. حدس می زد باز هم یک ریگی به کفشم باشد کرم داشته باشم...

 

پ.ن: فردا عازم اهوازیم. پروژه ای که به قیافه اش نمی خورد مورد قبول داوران قرار گرفت. این چند روزه در خط هوایی تهران-اهواز بی شک سقوطی رخ نخواهد داد. آمین.

امیدوارم در مقابل تلاش فشردیمان نتیجه ی قابل قبولی ببینیم.

... برای بستن بار و بندیل اهواز ذوق دارم اما نمیدانم چرا رغبتی به بستن چمدان ندارم. . .


نوشته شده در دوشنبه 90/12/8ساعت 6:58 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

از یه جایی به بعد

دیگه

نه دست و پا می زنی

نه بال بال میزنی

نه دل دل میکنی

نه داد و بیداد میکنی

نه گریه میکنی

نه مشتتو میکوبی تو دیوار

نه سرتو میزنی به دیوار

نه    !

از یه جایی به بعد

فقط سکوت میکنی...

 

پ.ن: بیــــــزارم... از هر مسئله ای که راه حلش گذر زمان است.......

××× آهنگ "زیادی" مرتضی پاشایی رو گوش کنید.

 


نوشته شده در جمعه 90/12/5ساعت 11:48 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

چهارشنبه 3/اسفند  -  ساعت 6:10 پی ام.

در حالی که دارم حرفهایم را جمله بندی می کنم و عزمم را جزم می کنم تا مشت محکمی بر نماینده آمریکا بزنم؛ زهرا تنه می زند که حاجیان (معلم زبان) اومد...

راهروی باریک کانون را طی می کنم. سلام می کنم و مشخصا تعجب می کند.

جلویش می ایستم و همه ی ماجرا را دوباره برایش توضیح می دهم و این وسط دلیل میاورم: "ببینید آقای حاجیان! ما یه ساله مداوم رو این پروژه کار کردیم و با بدبختی اینجا قبول شدیم!" توی اون لحظه واقعا خواستم از خنده بمیرم. در نهایت غیر مستقیم می فهمانم که چاره ای نیست و باید این غیبت را بی خیال شود.

در حالی که انتظار دارم در برابر این همه انرژی که صرف کردم جواب بهتری بگیرم پیشنهاد می دهد:  "انتقالی بگیرین شما!"

دلم می خواست شانه هایش را تکان می دادم و فریاد می زدم می شنوی چی میگم؟!

دوباره توضیح می دهم: ببینید! پرواز ما ساعت 5 ــه و کلاس اهواز ساعت 6! عملا و روی کاغذ هم حساب کنید من نمی رسم!

این وسط یه عالم نمک می ریزد! و بعد به حالت بی ربطی می پرسد: "با یکیا میرین شما؟"  - من ، زهرا و سپیده.

آخر هم باز گفت که باید انتقالی بگیرم!

 

آخ!!! نمی فهمم آدمها خوشان را می زنند به نفهمی یا کلا ظرفیت فهمشان همین است!

 

پ.ن: هیچ شباهتی به یوسف نبی ندارم... نه رسولم ... نه زیبایم... نه عزیز کرده ام ... نه چشم به راهی دارم... فقط در چاه افتاده ام.........


نوشته شده در جمعه 90/12/5ساعت 11:39 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
نباید اینطور میشد... {مطلب رمزدار}  


نوشته شده در جمعه 90/12/5ساعت 11:36 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

بعضی وقتا یه چیزایی رخ میده یا یه رفتارایی می بینی که اصلا انتظارشو نداشتی و برات خوشاینده...

در این صورته که ذوقت از حد نرمال بیشتره! یه چیزی شاید تو مایه های سورپرایز!

 

مثه همین الان که موهام اتو شده و می بینم از اون حدی که فک می کردم بلندتره!

موفقیتیه واسه خودش!

والا...!


نوشته شده در جمعه 90/12/5ساعت 10:41 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

روزها می گذرند... بی ملاحظه... بدون اینکه نیم نگاهی به روزگارمان بیندازند ، می گذرند... این وسط حتی من اگر از دست روزگار جان بدهم باز هم روزها می گذرند... روزگار می گذرد... 

روزها همیشه گذشته اند... چه زمانی که یوسف را از یعقوب گرفتند ... چه زمانی که یوسف گمگشته به کنعان بازگشت... گفتم که همیشه گذشته و می گذرد...

شیرینی تمام لحظه های قبل از انتظار یک خبر خوب هم می گذرد... گاهی زودتر از آن لحظه ی فوق العاده و ناب...

 

 

 

پ.ن: ترجیح میدم ادامش ندم...


نوشته شده در شنبه 90/11/29ساعت 4:12 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک