کوله پشتی ام را در می آورم و می نشینم روی یکی از صندلی های ایستگاه اتوبوس. ایستگاه خالی از هر جنبنده ایست. دارم به یکی از آهنگهای مازیار فلاحی گوش می دهم. خسته ام و تشنه... ساعت حوالی 1 یا 2 است.آفتاب حسابی داغ و سوزان است و من از همه ی مواقع بیشتر از این آفتاب بدم می آید. اتوبوس را دارند توی راه می سازند انگار...... با خودم عهد می بندم که اگر تا 5 دقیقه ی دیگر اتوبوس نرسد، روی همین صندلی ها دراز بکشم و استراحتی بکنم! زندگی لااقل کمی هیجان انگیز می شود... (یهو دیدی)... تایم می گیرم. با ساعت گوشیم که دقیق تر باشد. یک پسر 17-18 ساله می آید می نشیند روی صندلی. تصور می کنم وقتی 4 دقیقه ی دیگر ازش خواهش کردم یک لحظه از جایش برخیزد و من دراز بکشم روی صندلی چه قیافه ای پیدا می کند و بعد پوزخندی می زنم. یکی از حُسن های عینک دودی این است که سمت نگاهت مشخص نمی شود. و یکی از حُسن های هندزفیری هم سرگرم بودن و توی حال خودت بودن حساب می شود... دقیقا 3دقیقه ی دیگر وقت خواب ظهرگاهی من می شود. مسافر بغلی کتاب پیش دانشگاهی اش را در می آورد و مشغول مثلا مطالعه می شود آنهم با هندزفیری...! ایول به این حدسیات قوی در مورد سن طرف! و اتوبوس قدم رنجه می کند!!!!!!!! حیف شد... :دی
روی اولین صندلی اتوبوس می نشینم. و بعد می روم سر اینباکسم تا خالیش کنم و حداقل یک کار مفید توی زندگیم انجام داده باشم... اتوبوس می رسد دم ایستگاه مترو. درهای عقبی اتوبوس را می بندند و همگی صف می شویم تا برسیم به راننده و پولمان را حساب کنیم. از پله های اتوبوس می آیم پایین. دارم به این فکر می کنم که آقاجونم چطور سوار این اتوبوس ها می شود با این پله های مزخرفشان؟! بمیرم الهی... کوله پشتی ام را می اندازم روی دوشم و پیش به سوی مترو!
هرچی چربی داشتم، بین آدما آب شد! می ترسم بین این همه آدم نفس کم بیارم! حس می کنم تمام بدنم ساییده شده از بس که خوردم به این و آن! بالاخره نوار ضبط شده نالید: " میدان هفت تیر"! توی دلم گفتم: "می مُردی اینو زودتر بگی؟!" از پله های ایستگاه بالا می آیم. دیگر رمغی برای خرید ندارم. به پل عابر پیاده ی طویل نگاه می کنم و توی دلم میگم: "یه وخ جلو چشم من کسی از رو پل نیفته؟!" نمی فهمم این حرف از کجا به مغزم رسید ولی از ته دلم آرزو کردم هرگز این اتفاق اینجا نیفتد......
می روم زیر سایه می ایستم. پسری که توی ایستگاه اتوبوس بود، از جلویم رد شد! آن هم سیگار بدست! ناگهان هوس می کنم یک توب بسکتبال بگیرم توی دستم و با یک ضربه ی مستقیم بزنم توی سرش تا پخش زمین شود آن مغز نداشته اش! ولی گناه دارد خب....... این جماعت نمی فهمند که چه بر سر خودشان می آورند... بعد با دلخوری توی دلم شروع می کنم: "خدایا سیفون این خلقت را بکش! تمامش کن! این زندگی کذایی را تمامش کن! بگو بیاید خدایا! بگو بیاید و خلاصمان کند از این لجنزار که هرچه بیشتر دست و پا می زنی، بیشتر فرو می روی در آن!خدایا! یک عالم آدم نامرد ریختی توی دایره ی زندگیم، مدام ولوشان می کنی روی سرم! هرکدام یک بدبختی جدید را اختراع می کنند و می روند، بدون آنکه درمانش را بگویند! خدایا نمی دانم چطور به این نامردان زندگیم شجاعت دادی، چطور این نامردان جرئت می کنند وارد زندگیم شوند، چطور جرئت می کنند به زندگی دوستانم، عزیز ترین هایم نزدیک بشوند و دست ببرند توی خوشبختی ما؟! سیفون این زندگی را بکش و راحتمان کن! تا کی باید منتظر بمانیم؟! اینجا هر کسی را می فرستی هیچ دوایی از این مرض نادر مرا درمان نمی کند...! بیهوده شدند... بوی تعفّنشان همه جا را گرفت!!!"
اینجا قانون زندگی در صبر کردن برای چیزهایی که می خواهی و دوستشان داری خلاصه می شود... می گویند اگر صبر کنی حتما بهش می رسی... تا به حال من کسی را ندیدم که در این برزخ انتظار دوام بیاورد... هنوز هیچکس باور ندارد که نفس هایش به همین انتظار کشیدن های کوچک و بزرگ، به همین لحظه شماری ها و کم طاقتی ها بسته است... اینجا همه پشت به آرزوها و رویاهایشان قدم برمیدارند و بعد زندگیشان کبود می شود ، نفس هایش به خر خر می افتد ، دست و پا می زند و در نهایت نگاهش ثابت می شود... اینجا همه به دست خودشان خفه می شوند...اینجا نفس ها خفه می شوند...
پ.ن: دلم می خواست حرف بزنم! کسی اعتراضی داره؟! :)
پ.ن2: دلیل اینکه نامَردای عالم از مَردا بیشترن... اینه که نامَردا مَردا رو می کُشن... ولی مَردا نامَردا رو می بخشن........
پ.ن3: نمیدونم این جمله ی :سیفون این خلقت را بکش: از کجا اومده بود... حتما یه جا خوندم یا شنیدمش ولی یادم نیس!!! :(

سلام. این اسما رو دقیق و بدون کم و کاست از یه کتاب اسم پیدا کردم. اسمایی که یکم مربوط بهم بود از نظر معنی یا ... رو هم نوشتم:
.: سارا: ناب - زبده و خالص و پاک - همسر حضرت ابراهیم و مادر اسحق - ساره
.: سارابانو: بانوی زبده - بانوی پاکی - بانوی خاص
.: سارا دخت: دختر زبده و خاص
.: ساریه: رونده - ابری که در شب ظاهر شود (تو خونه بهم میگن: ساری)
.: ساره: زن شادمان و خوشحال - ساره همسر ابراهیم پیامبر
.:: دی بانو: نام زنان زردتشتی
.:: دی: نام فلکی است که تدبیر امور دیماه و روز دی به مهر و دی به آذر به او متعلق است - دهمین ماه سال خورشیدی (یعنی شما از این چیزی فهمیدین به منم بگین)
.::. بهار: فصل اول سال
.::. بهار بانو: نام زنان
.::. بهاره: دلپذیر منسوب به فصل بهار - شاداب
.::. بهامین: فصل بهار

نزدیک های ظهر است و هوا حسابی داغ و سوزان... ناگهان دیدم تو یک تی شرت مشکی پاره پوره و کثیف پوشیدی با یک شلوار ورزشی کثیف و خاکی... موهایت هم بهم ریخته و ژولیده... پوستت تیرگی بدی پیدا کرده بود... کفشهایت را درست نپوشیده بودی و با آن کفش های کهنه و پاره داشتی توی خیابان قدم می زدی... قدم هایت را روی زمین با خستگی و کسلی می کشیدی... چشمهایت سو نداشت... مردم با فاصله از کنارت می گذشتند و نیم نگاهی هم نمی انداختند... نزدیک تر که شدم دیدم نفسهایت خرخر می کند و صدایت کریه شده... صدایت زدم... برنگشتی.... دوباره با صدای بلندتری صدایت زدم... برگشتی نگاهم کردی... خودم را معرفی کردم... به زور شناختی... دست های زمختت را گرفتم توی دستهایم... این دستهای جوان حالا بی جان و کثیف و زبر شده بودند... وقتی این همه بدقولی را یک جا دیدم، زدم زیر گریه... گریه می کردم و تو مات و مبهوت نگاهم می کردی انگار اصلا نمی فهمیدی که چه می شود......... گریه ام تمامی نداشت، من از ته دل گریه می کردم، افسوس می خوردم در برابر این همه بدقولی تو! من پای قولم مانده بودم حتی در بدترین شرایط، اما تو... بد قول تر از همیشه ......
می گفتند دانشگاه را ول کردی... سیگار افاقه نکرده بوده و حالا از یک نخ سیگار به اینجا رسیده ای و به این حال و روز افتاده ای... جایی هم برای خواب نداشتی... من فقط گریه می کردم، بی وقفه، بی دلیل... نابود شده بودی، به معنی واقعی کلمه! دردناکترش این بود که به دست خودت و خیلی مسخره و بی خودکی!
با صدای ویبره گوشیم از خواب پریدم، ناخودآگاه اشک هایم سرازیر می شود... کابوسم به پایان رسیده بود. بالشم را نگاه کردم، خیس ِ خیس بود، دور چشمانم هم خشکی زده بود...
می شود بی خیال آن (به اصطلاح) رفیق لعنتی ات بشوی؟! لااقل به خاطر خودت!!!
نکته.ن: خواب زن چپه!
.
.
.
. به خوابهایم سرک نکش... وقتی در لحظات بیداری ام حضور نداری....!!!
.: پ.ن: خسته ام.
پ.ن2: میدونم که اینجا رو نمی خونی.
... نظرات این پست رو مسدود کردم، تعجب نکنید.

90/6/26
صبح با تلفن (خانوم) زهرا از خواب بلند شدم و به اطلاعم رسید که کلاس زبانمان افتاده یکشنبه-سه شنبه 6-4! کم کم به این نتیجه رسیدم که زندگی دارد به ما پشت می کند، الالخصوص در مورد اینکه توی یه کلاس نیفتادیم! همین طور که خواب آرام آرام داشت از سرم می پرید به این نتیجه رسیدم که امروز با دنده ی سرپیچ (الکی خوشحال) از خواب بلند شدم...! بعد مامان به حالت دو وارد اتاقم شد و مستضحرم کرد که باید برود سعیده (خواهرم) و آقای داماد را برساند دانشگاه و بعد برود دنبال زهرا! امروز سعیده دفاع پایان نامه دارد... طبق محاسبات سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که اگر در خانه بمانم باید کار کنم و به صرفه تر این است که ور دل مامان ماشین سواری کنم... خلاصه بنده مامان را مطلع کردم که الّا و للّا باید بیایم!
سعیده و آقای داماد رسانده شدند به دانشگاه! دلیوریش هم آمد! نزدیک میلادنور که می شویم، من به زهرا زنگ می زنم تا آماده باشد... زهرا کلـــــــــــــــــــی قربان صدقه ام می رود و بعد گوشی را قطع می کند....
مامان ماشین را عقب و جلو می کند، و در همین حین زهرا وارد ماشین می شود... از کوچه بهار که خارج می شویم مامان راهش را به سمت فرحزاد کج می کند... کمی می گذرد و بعد زهرا می پرسد که چرا این سمتی می رویم... من خیلی خونسرد و کاملا ریلکس توضیح می دهم که من زهرا را گروگان گرفته ام و الان دزدیده شده و تمام مدتی که با هم دوست بودیم همه اش نقشه و طرح بوده برای گروگان گرفتنش... زهرا شروع می کند به گریه کردن، های های گریه می کند... من اسلحه ام را در می آورم و می گذارم زیر گوشش و تحدیدش می کنم که اگر قضیه لو برود یک گلوله حرامش می کنم... زهرا ساکت می شود و آرام آرام اشک می ریزد! (یعنی در این حد جون دوسته ها) مامان جلوی لوازم التحریر فروشی ترمز می کند، من برای این خاطرم جمع باشد، زهرا راهم پیاده می کنم و با هم می رویم جلدچسبی را پس بدهیم... من یک دستش را محکم چسبیدم و با دست دیگرم اسلحه را گذاشتم زیر گردنش... زهرا جُم نمی خورد!
کارمان که تمام می شود از مغازه می آییم بیرون. جلوتر چندتا پلیس ایستاده اند... ما مجبور می شویم از کوچه پشتی رد شویم. من به مامان زنگ می زنم و می گویم که بیاید کوچه پشتی دنبالمان... توی راه خانه مامان ویراژ می دهد، پلیس ها شک کردند... مامان ماهرانه بین ماشین ها ویراژ می دهد و در نهایت کمی پلیس ها عقب می افتند، سرراه هماهنگ می کنم تا یک ماشین روشن بگذارند جایی، ما سریعا می پریم توی ماشین جدید و با خیال راحت به راهمان ادامه می دهیم... زهرا هق هق گریه می کند و مدام فریاد می زند: به اونا کاری نداشته باشید!!! من به سمتش می روم... بدبخت حتما توهمی شده! بغلش می کنم و گروگان، در آغوشم گریه می کند.بعد آرام آرام سعی می کنم تحت تاثیرش قرار بدهم تا آرام شود. ازش می پرسم: اونا کین؟! و بعد زمزمه می کند: بچم، همسرم......... حوصله ام سر می رود از توهماتش، یک آدامس از همان هایی که دوست دارد تعارفش می کنم، زهرا آدامس را می جود و بلافاصله بی هوش می شود... در آرامش به راهمان ادامه می دهیم... نزدیک های خانه که می شویم، من چند تا می زنم توی گوش زهرا تا به هوش بیاید. گروگان که به هوش می آید ناگهان مامان فریاد می زند: ای واااای مرغ آبش کمه! حتما سوخته! بعد با نهایت سرعت به سمت خانه می رویم! من اول گروگان را پیاده می کنم و بعد کلید را می دهم دستش، اسلحه را می گیرم سمتش و دستور می دهم تا در را باز کند. در باز می شود، بهش تذکر می دهم که راه پشتبام و پارکینگ بسته است. بعد بهش می گویم تا سه طبقه را بدود و ببیند مرغ سوخته یا نه؟! خب این یک ترفند حرفه ای است برای اینکه با نهایت سرعت گروگانتان را به یک محل امن برسانید و اسیرش کنید. مرغ نسوخته بود!در را پشت سرم قفل کردم. دستهای گروگان را محکم گرفتم و به سمت اتاقم کشاندمش... دیدم توی اتاقم خیلی جا می گیرد، هر کاری کردم نرفت توی کمد تا من راحت باشم... هر چی هم گشتم اسلحه ام پیدا نشد، گروگان بدبخت را مجبور کردم همه ی اتاقم را بگردد ولی اسلحه ام را پیدا نکرد... بعد گروگان گفت که می خواهد به اینترنت وصل شود و وبلاگش را چک کند... من هم که اصولا گروگان گیر مهربانی هستم، ابتدا همه ی راه های خروجی را چک کردم و بعد که مطمئن شدم گذاشتم برود پای لپ تاپ...
وقت ناهار می شود... مامان فریاد می زند تا برویم سر ناهار. من زهرا را به صندلی بستم و روی دهنش هم چسب نواری پهن زده ام و دستانش را هم از پشت محکم با طناب بستم، همچنین پاهایش را. وقتی در اتاقم را می بندم تا بروم سروقت ناهار، زهرا بالا و پایین می پرد، برمی گردم نگاهش می کنم! گروگان شکموی من گرسنه است، توی این موقعیت هم از شکمش نمی گذرد، بر می گردم چسب را محکم از روی دهانش می کـَــنـَــم، زهرا نعره می زند: یزید!!!! گرسنمه! من قاه قاه می خندم مثل همه ی گروگان گیر های خبیث! بعد می روم از آشپزخانه یک بشقاب باقالی پلو می آورم که زهرا دوست ندارد. سپس بشقاب را می گذارم روی پاهایش و بدون اینکه دستهایش را باز کنم می گویم: بخور! زهرا با صورت شیرجه می زند توی بشقاب!
ناهارش که تمام می شود مثل همه ی گروگان های کوته نظر قبلیم شروع می کند به کری خوندن در مورد اینکه پلیس ها پیدایمان می کنند و از جور صحبتا و اینکه همدستم حتما به من خیانت می کند و دورم می زند و ...
من با غرور برایش توضیح می دهم که هم دست من یک آدم معمولی نیست و در سایه کار می کند و قرار است با هم ازدواج کنیم! زهرا با تعجب سر تکان می دهد: کیه؟! من طعنه می زنم که ما هردو با او دوست شدیم ولی من قرار بود که نزدیک تر باشم، و هرگز اسم عشقم را نخواهم گفت تا تو کــَـفـَـش بماند... زهرا شروع می کند به گریه و زاری و شیون!!! خودش را می زند و فریاد می زند که چقدر خر بوده که حرف اطرافیانش را باور کرده!!! من دیدم خیلی سر و صدا می کند، در نتیجه یک گلوله توی ساق پایش نشانه رفتم و بعد ضربه ی گیجگاهی را که توی کلاسهای دفاع شخصی یاد گرفته بودم رویش اجرا کردم و در نهایت بی هوش شد. بعد باخیال راحت غذایم را خوردم و یک چرت حسابی زدم...
وقتی بیدار شدم زهرا هم بیدار بود. صورتش خیس اشک بود. صدایش گرفته بود. بابا کلی کتکش زده بود و یک پارچ قرمز اسید هم ریخته بود توی صورتش. چندتا هم لگد سعیده زده بود توی صورتش از حرص پایان نامه اش... زهرا حسابی حال آمده بود و حسابی رو فرم بود. با صدای زیری پرسید: اسم واقعیت چیه؟! من صادقانه گفتم: باگارادا! زهرا کلی جا خورد. ادامه دادم: البته اسم باندمون "بانو" ئه! هرچی به عشقم گفتم قبول نکرد که بغیر این، اسمی انتخاب کنم.
من حوصله ام سر رفته بود. مهتابی روشن بود و سایه ی پره های پنکه روی دیوار های سیاه اتاق افتاده بود. اینجا اتاق مخصوص نگهداری گروگان ها بود. جای نسبتا ترسناکی بود. دست و پای زهرا را باز کردم و اسلحه را گذاشتم زیر گوشش و با هم رفتیم پشتبام. همین که پایمان را گذاشتیم توی پشتبام زهرا شروع کرد به خودزنی! و مدام نعره می زد که چقدر احمق بوده که گول مرا خورده و ... در نهایت بهش پیشنهاد دادم تا خودش را پرت کند پایین! ولی دل اینکار را نداشت... خواستم هولش بدهم بعد دیدم تا من از جایم بلند شوم و هولش بدهم کلی راه را باید طی کنم! از طرفی جلوی در و همسایه لو می رویم. پس بی خیال شدم
شب بود.عشقم زنگ زد... قرار شد فردا به همراه گروگان برویم سینما "َشیش و بش" را ببینیم و بعدش هم برویم البیک.البته در ابتدا هم زهرا را تحویل دهیم و پولها را بگیریم و پروژه ی گروگان گیری جدیدمان را شروع کنیم.
در ضمن این گروگان گیری به دستور مامان زهرا صورت گرفته بود.صرفا جهت اینکه مامان زهرا یه مدتی از دست زهرا در امان باشه. مهناز خانوم خدایی آدم خوش حسابی است و من خیلی دوستش دارم...!
پ.ن: اگه توهینی شده حسابی شرمنده!
پ.ن2: سفارشات شما پذیرفته می شود. باتشکر. باند "بانو"

گاهی نمی فهمم چطور با داشتن انواع مداد رنگی های دو رقمی و با به دوش کشیدن تجربه ی 15 سال و 7ماه و 29 روز زندگی ؛ چطور با دیدن مداد رنگی های رنگاوارنگ از ذوق رو به موت می شوم و دلم می خواهد یک جعبه ی خوشرنگ دیگر هم بخرم؟! نمی فهمم این ذوق و انرژی از کجا می آید توی ذهنم که دیوانه می شوم از این همه حس خواستن مداد رنگی! حسـّم، مطمئنا طمع نیست !
ولی ... وقتی دست می کشم روی بدنه ی مداد رنگی ها، عینا دختره ی خل و چل را برایشان معنا می کنم و حقیقتا دهنم آب می افتد !
بدانید و آگاه باشید که نقاشی ام افتضاح است! اما تنها کاری که با مداد رنگی می کنم، این است که چندتا نقاشی رنگ نشده ی پو را از اینترنت گیر بیاورم، پرینت بگیرم و بعد مدام توی ذهنم، مداد رنگی به دست تکرار کنم: " از خظ نزن بیرون! " هر چند ختم نمی شود به این مدل نقاشی ها! بعد مشغول کشیدن آدم های اطرافم می شوم با دماغ ها خطی و چشمان نقطه ای و لب های منحنی! و .......
و بعد کلــــــــــــــــــــــــــی ذوق می کنم در دنیای 15 سالگی بانو! در نهایت، وقتی کارم تمام شد، به مداد رنگی های کوتاه و بلندم نگاهی می اندازم و تک تکشان را با دقت و سلیقه ی خودم دوباره توی جعبه می چینم و با لذت دستی روی بدنه ی همه شان می کشم و بعد جست و خیزکنان به سمت مامان می روم و نقاشی ام را نشان می دهم! (از بازگو کردن عکس العمل مامان هم صرف نظر می کنیم...)
پ.ن: شاید این حس برگردد به کودک درون فعال یا شخصیت برون گرای 91% !
نکته.ن: خودتی!!! (محض پیشگیری)
پ.ن2: دوستان زبان پاس شدم! از شر کلاسای 4ساعته هم راحت شدم! حالا می تونید مهمونی بگیرید، منم پرانرژی تر تشریف میارم! یکی زودتر اقدام کنه!


چند روزی است که به سرم زده بی خیالت بشوم ...
بی خیالت، می خواهم این پل سردرگمی را رد کنم و بی خیالت بشوم ...
بی خیالت، می خواهم مسیر خیالت را گم کنم ...
بی خیالت، می خواهم از خاطره ها پاک کنم اسمت را ...
بی خیالت، دیگر نمی خواهم از لا به لای حرفهای دیگران بفهمم احوالت چطورست ...
بی خیالت، می خواهم کسی احوالت را از من نپرسد...
بی خیالت، می خواهم تنها سفر کنم...
بی خیالت، می خواهم چشم بگردانم، تو را نبینم...
بی خیالت، می خواهم مثل خودت بی خیال باشم...
بی خیالت، می خواهم بی خیال، زندگی کنم ...
بی خیالت، می خواهم خیالی باشم...
بی خیالت، می خواهم بمیرم...
...می خواهم فراموش ترم کنی...
...
بی خیالش... تو هم مثل همیشه از کنارش بی خیال بگذر... بی خیالم!
پ.ن: بی خیالش اما، می خواهم بی خیال این یکی خواسته ام نشوی... می خواهم آسوده نفس بکشی... بی خیالش نشوی!
پ.ن2: هنوز دلخوشی ذهن خسته ام این است... که در خیالم بی خیال من نشوی ...
پ.ن3: میدونی سخت ترین کار دنیا چیه...؟ غریبه فرض کردن یه آشنا ...! (البته شاید!)

بیا با هم بمیریم... من واقعا میمیرم ولی تو خودت را به مردن بزن! بیا! اول تو بازی را شروع کن... برو یک گوشه ای دراز بکش و خودت را به مردن بزن! من چشمانم را می بندم و تو میری ...
از تاریکی و برزخ چشمان بسته ام خسته می شوم! تصمیم گرفتم بیایم بهت بگویم بی خیال این بازی بشویم! حتی فکر ناخوشیت هم برایم عذاب آور است! جست و خیز کنان به سمتت می آیم تا بگویم این بازی را شروع نشده، پایان دهیم! تسلیم، من پشیمانم از این بازی بچگانه !
صدایت میزنم! بازتاب صدایم را هم می شنوم اما تو هیچ جوابی نمی دهی! برای اینکه زودتر این بازی را خاتمه دهی، تند تند پیشنهادم را می دهم! اما تو......... جوابی نمی دهی، تکانی نمی خوری، فقط به پهلو، پشت به من افتاده ای... با صدای بلند تری اسمت را به زبان می آورم و بعد زانو می زنم کنار پیکرت... خم می شوم جلوی صورتت تا تماشا کنم این نمایش مسخره ات را... شانه هایت را تکان می دهم... دستانم را دور صورتت می گذارم و تمنا می کنم تا این بازی مسخره را تمامش کنی... دستم را قلاب می کنم توی موهایت و فریاد می زنم: بسه دیگه! اما این بازیت تمامی ندارد... بعد قهر می کنم! از کنارت بلند می شوم و با طعنه می گویم: هر وقت زنده شدی خبرم کن! و بعد دور می شوم... آهسته آهسته دور می شوم و مدام سرعتم را کمتر و کمتر می کنم تا تو سریع به من برسی و عذرخواهی کنی... بالاخزه می نشینم رو چمن ها! نگاه می کنم به جای خالیت! انگار خیال نداری بیایی! چه سنگ دل شدی تازگی ها! چقدر راحت با ناراحتیم کنار می آیی وسر می کنی، بی تفاوت... انگار می خواهی جان به سرم کنی...
بلند می شوم و بر می گردم داخل... تو، هنوز در همان حالت افتاده ای... کوچکترین تغییری هم نکردی... می دوم به سمتت... گوشم را می گذارم روی قلبت ... ضربان سکوت ممتد است ... من اشک می ریزم... و گوشم را لحظه ای از روی قلبت بر نمی دارم ... و بعد قلبم، ضربانش را منطبق می کند با ضربان قلبت! و بعد من خیال می کنم که من و تو با هم مردیم...
انگار لحظه ای فراموشم می شود که اینها تماما یک بازی بود که من خودم طراحیش را کردم... تو قرار بود خودت را به مردن بزنی تا من بمیرم... اینطوری .........
قرار بود یک شاخه گل مهمان سنگ سردم بکنی، حالا که سنگدل شدم . . .
پ.ن: مرگ من به دست "تو" فرا رسید.
پ.ن2: من مُرده ام ...به نسیم خاطره ای ، گاهی تکانی می خورم ... همین ...!


محض تنوع و خالی نبودن عریضه و نمایاندن ابتکارات اینجانب، آپ می شود....
5شنبه - 17/6/90 - ساعت 5/11
پشت تلفن می پرسد: کجا می خوای بری؟! با ریتم می گویم: دارم میرم کوه... شکار آهو! می خندد... بعد خداحافظی می کنیم و تلفن را قطع می کنم! میروم سراغ لپ تاپ و به اینترنت وصل می شوم!
پیش نویس: عینکی خوش قلب همون پلی (polly) می باشد که با این اسم توی مسنجرم سیوه!
عینکی خوش قلب: هووووووووووووووم
sara:
sara: دارم آهو شکار می کنم
sara: تمرکزمو بهم نزن
عینکی خوش قلب:
عینکی خوش قلب: بیا با هم شکار کنیم پس
sara: پس آروم حرف بزن که آهو ها فرار نکن
عینکی خوش قلب: هووووووووووووم
sara: تو تجربه و استعداد منو نداری! البته!
عینکی خوش قلب: باشه
عینکی خوش قلب: شاگردی تو می کنم
عینکی خوش قلب: می گم یکی ندونه ها
عینکی خوش قلب: با توجه به مطالب وبلاگت
عینکی خوش قلب: فک می کنه تو خیلی بیش از یه ذره افسرده ای
عینکی خوش قلب: و هزاران بار در زندگی شکست خوردی
عینکی خوش قلب: نه؟
عینکی خوش قلب: نمی دونه که نشستی اینجا وسط مسنجر آهو شکار می کنی که
sara: ببین تن صدات بالاست!!!!!
sara: خیلی عملت غیر حرفه ای بود!!!!!!!!!!!
sara: اخراااااااااااااااااااااااااج!
sara: الان از کوه پرتت می کنم پایین!
sara:
عینکی خوش قلب: آهو تو جنگله
عینکی خوش قلب: نه تو کوه
sara: نخیرم!
sara: تو کوهه!
sara: همین ک گفتم!
sara: حرف نباشه
sara: صداتو نشنوم!
عینکی خوش قلب: فعلا ک ما نه تو کوهیم نه تو جنگل
عینکی خوش قلب: وسط مسنجریم
sara: نه من تو کوهم!
sara: اینجا وایرلس داره
عینکی خوش قلب: ئه پس استاد چرا من جنگلم؟
عینکی خوش قلب: آموزش از راه دوره؟؟
عینکی خوش قلب: غیر حضوری؟
sara: شما خیلی شاگرد خنگ و تنبل و حواس پرتی هستی!
sara: برو با اولیا بیا!
sara: ناخونات چرا بلنده؟
عینکی خوش قلب: بده شیرا بخورن منو
عینکی خوش قلب:
sara: حیف شیر ایرانی!
عینکی خوش قلب: حیف شیر کوهی
sara: پیشیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بیا اینو بخور!
sara:
عینکی خوش قلب: استاد حالا چ جوری آهو شکار کنیم؟
sara: البته بخور به زبان کودکانه میشه بخوی! ولی نمیدونم چرا این جوک اختراع کنا انقده خنگن!
sara: شما صلاحیت نداری من تکنیک ها و رمز موفقیتم رو در اختیارت بذارم!
عینکی خوش قلب: خب نذاز
عینکی خوش قلب: دلم می خواد برگردیم راهنمایی
عینکی خوش قلب: بعد یکی عاشق عارفه بشه
عینکی خوش قلب: بعد بهش بخندیم
sara: چند روز قبل از مرگم به یکی که شاگرد خوبی بوده باشه رمز موفقیتم رومیگم و می میرم البته چندتا نکته رو نمیگم تا تو کَفِش بمونن و برام مستند بسازن!
sara: میرم و میمیرم آسوده میشم از عشق میرم و میمیرم!
sara: قطعه ای از کار استاد بنیامین! میدونستی بینامینم شاگردم بود؟! ولی خب اونم اخراج شد! فک کن! وقتی داشتم آهو شکار می کردم یهو می زد زیر آواز احمق! و خب آهو ها فرار می کردن! مدل موشم دوست نداشتم! مث گوزن خودشو درست می کرد، آهو می ترسیدن و فرار می کردن...
عینکی خوش قلب: بعد اون یارو بیاد تو کمد عارفه پاستیل بذاره
عینکی خوش قلب: بعد ما مث وحشی ها بپریم سر پاستیله
عینکی خوش قلب: نفله اش کنیم
عینکی خوش قلب: آهوتو شکار کن
sara: چقدر زر می زنی عزیزم!
sara: توجه کردی الان هرکی داره حرف خودشو میزنه و توجهی هم بهم نداریم؟!
sara: ا....
sara: در رفت لعنتی!
sara: دیدی چی کار کردی!
sara: بالاخزه کرمتو ریختی! آهو به اون خوبی در رفت!
عینکی خوش قلب: بعد نامه هه هم همراه پاستیله داشته باشه
عینکی خوش قلب: بعد دست به دست بدیم نامه هه رو بخونیم
عینکی خوش قلب: خم شیم
عینکی خوش قلب: قاه قاه بخندیم
sara:
sara: بیا! حالا مرد!
عینکی خوش قلب: ولی قیچی من واقعا می خوام یکی عاشق عارفه باشه
sara: بحثو عوض می کنیم! می خوای برات بازم شعر بخونم؟!
عینکی خوش قلب: من که راجع به (سانسور شده! اسمشو میذاریم:لیلی) حرف نزدم که بحثو عوض می کنی!
عینکی خوش قلب: راجع به روزای خوش زندگیمون حرف زدم
عینکی خوش قلب: والا
عینکی خوش قلب: آواز نداره دیگه
sara: جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ و حنایی!
sara: بقیشو بلد نیستم!
sara:
عینکی خوش قلب: منم یه تیکه اش رو یادم می یاد
عینکی خوش قلب: که می گه
عینکی خوش قلب: نه پنجره نه در داشت
عینکی خوش قلب: نه کس از من خبر داشت
عینکی خوش قلب: ب خود دادم یک تکان
عینکی خوش قلب: هوهو
عینکی خوش قلب: مثل رستم پهلوان
عینکی خوش قلب: هوهو
عینکی خوش قلب: تخم خود را شکستم
عینکی خوش قلب: از لانه بیرون جستم
عینکی خوش قلب: از لانه بیرون جستم
عینکی خوش قلب: از لانـــــــــــــــــــــــه بیرون جستم
عینکی خوش قلب: دلم می خواد برگردیم راهنمایی واسه سعدی نامه سرکار بنویسیم
عینکی خوش قلب: هوم
sara: نخیر! تو هم نباید بلد باشی! این قانون بازیه!
عینکی خوش قلب: خب من بقیه اون چیزی رو که تو گفتی رو یادم نبود
sara: خب... اینبار می بخشم!
sara: ولی دیگه تکرار نشه!
عینکی خوش قلب: هوم
sara: وگرنه دفعه ی بد با ولی بیا!
عینکی خوش قلب: نمی دی شیرا بخورنم؟
sara: نه! اینجا شیراش ریقوئن!
عینکی خوش قلب: هوم
عینکی خوش قلب: حال چرند و پرند گفتن ندارم
sara: برو با ولی بیا!
sara: دیگه طاقتم تموم شد خانوم!
عینکی خوش قلب: کجا برم؟
sara: بیا بشین رو سر من! برو با شوهرت بیا! برو با همون دماغ ایکپیری بیا! برو بعد بیا!
عینکی خوش قلب: جایی نمی خوام برم
عینکی خوش قلب: گفتــــــــــــــم برو.... نگفتم برنـــــــــــگرد
sara: آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
sara:
عینکی خوش قلب: و به (سانسور شده! اسمشو میذاریم: یارو ) بیندیش
sara: الاغ اینو می خوام بذارم تو وبم خبر مرگم!
عینکی خوش قلب: ئه
sara:
عینکی خوش قلب: خب اون قسمت سانسور شده بچه ها گلم
عینکی خوش قلب: حواسم نبودش
عینکی خوش قلب: خب من از همین جا بابت این مساله عذر خواهی می کنم
عینکی خوش قلب: ولی تو باید اون قسمت لیلی اش رو هم سانسور کنیا
sara: باچه!
sara: سایا میگه: عاشدتم!
sara:
عینکی خوش قلب: من دارم وارد یه هفته دنیای بی لیلی می شم
عینکی خوش قلب: منم عاشدتم
sara: چگده این بچهه بامزه است آخه!
sara: قویبونش بیم من!
sara: ( این یکی رو دیگه عمرا اگه بفهمی! خیلی بچگونه حرفیدم)
عینکی خوش قلب: بچه هه کیه؟
عینکی خوش قلب: شاگردات؟
sara: نه خودمم!
عینکی خوش قلب: خود شیفته ای؟
sara: من برم یه چی نوش جونم کنم گوش شه به تنم! الهی!
عینکی خوش قلب: برو نوش جون کن
sara: شما قطعا از مکان شاگردی من عزل میشی! هشدار آخر بود!
عینکی خوش قلب: گوش شه به تنت الهی
عینکی خوش قلب: هوم
sara:
sara: من چقدر از این حرکت زبون درازی خوشم میااااااااااااااااااااااااااااد!
sara:
عینکی خوش قلب: برو بابا
sara: اینم از حسن ختام!
عینکی خوش قلب: با اون استادیت
عینکی خوش قلب: الحمدلله
عینکی خوش قلب: برو
عینکی خوش قلب: برو
sara: بوسم نکردی!
عینکی خوش قلب: برو نبینمت
sara: بی شخصیت! بی فرهنگ! بی شیرازه! (این آخری رو تازه اختراع کردم)
عینکی خوش قلب: بی اصفهانه
عینکی خوش قلب: بی تبریزه
عینکی خوش قلب: بی مشهده
عینکی خوش قلب: مشهـــــــــــــــــــــده؟
sara: دیووونه!
sara: بی شیرازه معنی داره!
sara: اصفهانی ها همشون خنگن؟! اصنشم خودم خودمو بوس می کنم! منو بگو که خواستم بی نوبت بذارم بوسم کنی! حسود! تا کور شود هرآنکه نتواند دید!
عینکی خوش قلب: ولی نه واسه آدم دانشمند
sara: باشه من دیگه برم خبر مرگم یه چی کوفت کنم!
sara:
عینکی خوش قلب: برو خبر مرگت کوفت کن
عینکی خوش قلب: والا
عینکی خوش قلب: انگار من نگهش داشتم
عینکی خوش قلب: الهی وسط راه شیرا بخورنت
sara: خیلی زبون دراز شدی خانوم! همش یه چی میگی که من باید جوابتو بدم!
sara: تازه دارم همزمان با عبدو هم چت می کنم! واسه همینه نمیرم!
عینکی خوش قلب: اصن چرا همین آهو ئه رو که شکار کردی کباب نمی کنی بخوری؟
عینکی خوش قلب: بله
sara: عبدو داره التماااااااااااااااااااااااااااااااس می کنه!
عینکی خوش قلب: منم دارم با عبدو چت می کنم
sara:
عینکی خوش قلب: و کاملا مشخصه که چرا دو تاتون دیر جواب می دین
عینکی خوش قلب: سرعت تایپتون پایینه دیگه
عینکی خوش قلب: نچ نچ نچ
عینکی خوش قلب: واس چی التماس می کنه؟
sara: نخیرم به منم دیر جواب میده!
sara: داره التماس می کنه که براش یه قرار ملاقات با خودم بذارم ولی منشیم میگه نباید به خودم فشار بیارم
sara: منم همش رد می کنم
sara: الان داره گریه می کنه! دختره ی بیچاره!
عینکی خوش قلب:
عینکی خوش قلب: بیکاری
عینکی خوش قلب: می شینی با همه مزخرف می گی
عینکی خوش قلب: هوم
sara: میگم بخونه میاد منو می کشه!
sara: نخیرم! با اون مزخرف نگفتم!
sara: من جدی رفتم!
عینکی خوش قلب: خب پس این قضیه منشی چیه؟
sara: سرکاری خانوووم!
عینکی خوش قلب: قیچی لیلی به من چی می گه که من این قدر عاشقم؟
عینکی خوش قلب: اینو عبدو پرسید
sara: تو رو خدا التماااااااااااااااااااااااااااس نکن، من باید برم آخه!
عینکی خوش قلب: نه تو جواب این سوالو می دونی؟
sara: میگم باید برم دیگه! دهع! میگم التماس نکن! قسم خدا رو چرا می خوری؟! دهع! دستمو ول کن! می خوام برم!
عینکی خوش قلب: دوشخصیته شده
عینکی خوش قلب: از دست رف
sara: اسکیزوفرنی بود یا شیزو فرنی؟! نمیدونم! خدافس
عینکی خوش قلب: اسکیزوفرنی بودش
عینکی خوش قلب: برو
sara: میرم و تنهات میذارم با یه دنیا گله! واسه دس کشیدن از عشقت چاره شد فاصله!
پ.ن: به این نتیجه رسیدم که غیر از اینکه عاشق اسب و زرافه هستم! علاقه ی وافری به آهو پیدا کردم!
پ.ن2: زهرا برام یه آبنبات خیلی گنده گرفته که شکلک مسنجره! (اگه شد عکسشو میذارم!)

کد قالب جدید قالب های پیچک |