سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

یادم هست بچه تر که بودم یک سریالی پخش می شد بنام "به آینه نگاه کن" که هنوز هم گاهی قاطی برنامه های بنجل صدا و سیما پخش می شود... کلا از سریالش خوشم نمی آمد ولی چون نسبت به اخبار جوانه ها و عموپورنگ قابل تحمل تر بود نگاه می کردم...

یک پسر بچه ی لوسی بود به نام علیرضا که مدام دروغ می گفت و خیلی هم لوس تر حرف می زد و هربار که دروغ می گفت بالای سرش یک آدمک کوچولو شکل خودش ظاهر می شد که مثلا نماد شیطان بود و مدام تشویقش می کرد به دروغ گفتن... یک خواهر کوچولو هم داشت که اسمش سارا بود و مدام باعث حسودی پسرک لوس می شد...

حالا هربار که الکی دروغ می گویم یاد همان علیرضا و لحن لوس دروغ گفتنش و خواهر بینوایش می افتم و خنده ام می گیرد...

آدم بشو نیستم...


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:38 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

من حس می کنم یک چیزی بین ما سر جایش نیست... هربار که دور خودمان می چرخم صدای خرچ خرچش را می شنوم    ...

 

من یک حس بدی دارم... دقیقا همان حسی که قبل امتحان زیستم داشتم    ...

 

فقط مشکل اینجاست که این حس هایم مدام می آیند و می روند... و نمی روند تا از شرشان راحت شوم...

 

حس می کنم تقدیر زندگیم دارد ورژن جدید یک برنامه ای را اینیستال می کند... و مدام یک ترسی سراغم را می گیرد... ترس اینکه نکند ویروسی باشد...

یک ترسی که مثل خره اقتاده به جانم... هرچند صدبار پیش خودم صدایم را صاف کردم و گفتم که اصلا چیز مهم نیست... ولی..


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:37 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

وقتی هستی یک عالم حس مختلف با هم قاطی می شود... (...علاقه ای به توضیحش ندارم!...)

اما وقتی نیستی جوری دیگریست...

اوایلش یک حس آزادی کوتاهی بهم دست می دهد... و برای خودم برنامه می چینم و خودم را با یک دوست فرض می کنم یا در حال ولگردی توی میلادنور به بهانه خریدن یک چیزی که معلوم نیست چی هست یا هردو می دانیم که اینجا پیدا نمی شود... و یا در حال راه رفتن روی سنگ فرش های پارک آب و آتش... اما همه اش چند ساعت طول می کشد وقتی که می بینی ترجیح می دهی بخوابی یا به اندازه کافی انرژی برای راه رفتن نداری یا حوصله ی شنیدن حرف های کسی را نداری... آن وقت خودم را می بینم که روی تختم برعکس دراز کشیدم و ملافه را تا زیر گردن بالا آوردم و پاهایم را چسباندم به شوفاژ و دارم یکی از تکراری ترین رمان هایم را که به حالم می خورد می خوانم و گوشی را در دورترین جای ممکن اتاقم دفن کردم... بیکارتر که باشم می روم سراغ لپ تاپم و بعد صفحه "ارسال یادداشت جدید" پارسی بلاگ را سیاه می کنم و مدام روی حروف می کوبم: "تق تق تق" و بعد سعی می کنم به روی خودم نیاورم که هنوز سرگرم نشدم... بلند می شوم و می روم برای خودم یک چایی می ریزم، و طبق معمول چایی آماده نیست و مجبور می شوم تا بروم سراغ جعبه ی تی بگ و یک لیوان آب از شیر آب پر کنم و بذارم توی مایکرویو و بعد سعی می کنم ادای چایی خور ها را در بیاورم، قند دوست ندارم، لیوان را بر می دارم و بر می گردم سمت اتاقم و سعی می کنم یک طوری حرکت کنم که بابا لیوان چای را دستم نبیند و یک وقت هوس چای من به سرش نزند... تا زمانی که لیوان چای خالی شود 5 بار رفته توی مایکرویو گرم شده و برگشته و دست آخر هم اعصابم خرد می شود و چای سرد را سریع سر می کشم و لیوان را روی میز می کوبم و به این فکر می کنم که ای کاش از همان اول چایم را به بابا هدیه کرده بودم...!

نمیدانم چرا هر بار که نیستی بدجوری مغرور می شوم و حاضر نیستم حتی لحظه ای از موقعیتم پایین تر بیایم و در میان کارهایت حالت را بپرسم انگار که یک شرط مهمی با خودم بسته باشم که هرطور شده حاضر نباشم ببازمش... خیلی که نگران شوم از یکی دیگر می پرسم... وقتی نیستی نمی گذرد، به طرز مسخره ای حس می کنم هر دقیقه اش به اندازه ی یک ربع می گذرد... مثل وقت هایی که گوشیت را می گیری توی دستهایت و مدام صفحه اش را روشن می کنی تا sms که منتظرش هستی بیاید و هرگز رنگ آن sms را هم نمی بینی یا دق کردی تا برسد... وقتی نیستی و بیکار می شوم می نشینم فکر می کنم و بعد چیزهای بدی را که کشف نکرده بودم، پیدا می کنم و بعد برایت خط و نشان می کشم و مدام مرور می کنم که یادم نرود فلان حرف را بزنم و ...

وقتی نیستی مثل این است که بخواهی به یک ساندویج هایدا گاز بزنی... اول هایش خشک است و همه ی مخلفات و سُسش سر خورده پایین و عملا هیچی گیرت نمی آید ولی اواخرشمزه است... سس و کالباس و گوجه و کاهوی تازه...

فلان حرف هم دفعه ی بعد که نبودی دوباره یادم می افتد و احتمالا دفعه ی بعدی سعی بیشتری می کنم تا یادم نرود...

 

پ.ن: بعضی وقتها به خودم حق میدم که از دستت ناراحت باشم...


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:22 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

یک عظمتی توی وجودت هست...

یک عظمتی بین ژرفای اسمت هست...

که هرچه می نویسم حس می کنم لیاقتش را ندارد و دوباره و دوباره هرچه نوشتم را پاک می کنم...

 

 

اللّهمّ ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود و ثبّت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلو مهمجم دون الحسین علیه السّلام

پ.ن: التماس دعا

پ.ن2: خواهر خانوم (سعیده) تولدت مبارک! بد موقعی به دنیا اومدی نمی تونم برات چیزی بنویسم! :)


نوشته شده در دوشنبه 90/9/14ساعت 8:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ظرف خرما و حلوا را برداشته بودم و مدام خم میشدم، زیر لب "بفرمایید" ای می گفتم کمی مکث می کردم و دوباره راست می شدم یک قدم به سمت نفر بعدی بر می داشتم ودوباره تکرار می کردم "بفرمایید" ... تمام تنوع کار به این بود که هر از گاهی روسریم می افتاد یا یک نفر سفارش جدیدی می داد مثل "دخترم میشه یه لیوان آب بیاری؟!" ، "دخترم به این خانوم تعارف نکردی؟!" ، "دخترم.......؟!" و هربار به این فکر می کردم که چقدر بابا بدش می آید از اینکه غریبه ها "دخترم" صدایم کنند... و این وسط لبخندی هم روی لب هایم ظاهر میشد...

در تمام این خم و راست ها حواسم پرت بود، پرت اینکه گاهی آدم ها چقدر صبور می شوند... و وقتی خودم را جایشان می گذاشتم حس می کردم یک نفر زندگی ام را مثل پارچه ای توی دستهایش گرفته و ناگهان محکم تکانش می دهد و غباری از سیاهی را روی تمام زندگی می کشد...و صبر چیزی است که در این جور موارد برایم بیگانه تر از بیگانه ترین واژه ها می شود و گاهی حتی طعم طعنه را می دهد...

دلم می خواست مثل بعضی از همین ها غریبه بودیم و محض تنوع یا عرض ادب آمده بودیم...آن وقت می نشستیم یک گوشه ای دستهایمان را می گرفتیم جلوی دهانمان و آرام پچ پچ می کردیم و مدام تیپ این و آن را بررسی می کردیم یا سر اینکه حدس بزنیم کی با کی چه نسبتی دارد شرط می بستیم... دست آخر هم مثل همیشه عذاب وجدان می گرفتیم و مدام به خودمان فحش می دادیم و می گفتیم که ما آدم بشو نیستیم...!

آن وقت یک نفر دیگر جای من خم و راست می شد... یک نفر جای تو گریه می کرد...و یک نفر دیگر سنگ صبورت می شد...

حیف که اگر قرار باشد یک اتفاقی بیفتد، می افتد... و تمام تلخی اش به همین است...

 

پ.ن: شاید رفتم...از هر جایی که هستم...از هرجایی که قرار است باشم... از هر جایی که آدمکها خوشحالند که آنجا پیدایم میکنند... خداحافظ...همین حالا...برای رفتنی که شاید همین روزها بیاید..............

پ.ن2: دلم یه لحظه میخواد....که یکی بپرسه چطوری؟ بگم...خوبم.... بغلم کنه و بگه دروغ بسه... بگو چی شده؟


نوشته شده در جمعه 90/9/11ساعت 12:9 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

چند وقتی است که مدام از هم فاصله می گیریم... از هم دور می شویم...

چند وقتی است که وقتی نگاهمان در هم گره می خورد سرما ساطع می شود...

چند وقتی است که همیشه با هم خوب نیستیم... گاهی حوصله ی همدیگر را داریم و خیلی وقته ها نه...

چند وقتی است که در کنار هم راه می رویم... فقط قدم می زنیم... گاهی حتی صدای قدم های یکدیگر را هم نمی شنویم...

چند وقتی است که مهر سکوت خورده به دلم... درد هایم را به کسی نگفتم... تو که نباشی چه کسی می خواهد باشد...؟!

چند وقتی است که یادم رفته همپا بودن یعنی چه...

هر روز که می گذرد ما هردو یک قدم به عقب بر می داریم....مقصر منم یا تو نمیدانم... اما این را خوب می دانم که ما هردو بی تقصیر نیستیم...

می ترسم از آن روزی که به این همه  با هم بودنمان پشت کنیم و آنقدر قدم به عقب برداشته باشیم که دیگر حتی سایه مان هم برای دیگری پیدا نباشد... حتی دیگر همان موجود حاشیه ای هم نباشیم...

 

 

پ.ن: امیدوارم همه چیز موقتی باشه و هرگز تکرار نشه!

بانو.ن: دلم می شکند درست مثل همان گنجشکی که تو حتی تاب دانه برداشتنش را از لب پنجره ی اتاقت نداری و مدام می پرانیش.

هستم اگر می روم...


نوشته شده در سه شنبه 90/9/1ساعت 9:36 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

ورقی از خاطرات قدیمی:

دوم راهنمایی - آزمایشگاه راهنمایی روشنگر شهرک - زنگ پروژه - گروه فیزیک

چهار تا بطری زدم زیر بغلم ما بقی بطری ها را هم قدقد(پرادو سوار کوچک) بر می دارد. سر راه طبق معمول می رویم سمت اتاق بغل آزمایشگاه که محل اطراق گروه غزال و نسیم و الو (Eloo) بود. برای اینکه از جا بپرانیمشان و کمی بترسانیمشان با سر و صدا و خیلی سریع در اتاقک را باز می کنم تا شاید فکر کنند صورتیه (معلم پروژه های فیزیک) هستم، قدقد از سمت پنجره ناگهان پنجره ی کشویی را محکم باز می کند. همگی کف زمین نشستند و هر کدام مشغول یک کاری هستند. حسابی زهر ترک می شوند. من و قدقد هم که مجال نفس کشیدن هم بین خنده هایمان پیدا نمی کنیم، تکیه دادیم به در و قاه قاه می خندیم... کلاسور هایشان را به سمتمان پرت می کنند و ما هم فرار می کنیم. بعد از آن همه اعصاب خردکنی کمی تفریح حالمان را جا می آورد. با پا در آزمایشگاه را باز می کنم. قدقد جلوتر از من راه می افتد. و سر میزی که در انتهای آزمایشگاه قرار دارد و رو به پنجره است اطراق می کند. بعد دوتایی به سمت کمد دماسنج ها راه می افتیم. (الحمدالله انقدر فضول بودیم که جای تک تک وسایل رو بلد بودیم!!!) با عصبانیت به دماسنج ها نگاه می کنم! فقط چندتای معدودیشان دماسنج جیوه ای هستند. همان ها را بر می داریم.مدرسه هنوز دماسنج هایی که سفارشش را داده بودیم نخریده. بیشترشان را می دهم دست قدقد و بقیه را هم خودم بر می دارم. راه می افتیم سمت میزمان. از جلوی میز نگین و نرگس می گذریم. نگین طبق معمول در حال تکان دادن ظرفی است. موضوع پروژه شان "ساخت پلاستیک" است و بخار این موادی که هربار استفاده می کنند سرطان زاست! از اول سال تا حالا هم هربار که پروژه داشتیم این بخار به اصطلاح خطرناک را تنفس کردیم! نگاهی به بــِـشری که تکان می دهد و می کنم و با خنده می گویم: "نگین بابا تازه دوره های شیمی درمانیمون تموم شده، باز شروع کردی؟!" نگین از همان خنده های همیشگی اش می کند و می گوید: "بذا بدناتون قوی شه! تازه داره پادتن می سازه."

قدقد صدایم می کند می روم سر میزمان و نگاهی به روی میز می اندازم. دو تا از دماسنج ها شکسته. بهت زده نگاهش می کنم. -"چیکار کردی؟!"  - " هیچی بابا اومدم بذارمشون رو میز شکست."  با عصبانیت نگاهش می کنم. - " یعنی چی دماسنج که هی زرت و زورت نمی شکنه! بابا مدرسه از اینا کم داره تو هم یکاره زدی شیکوندیشون؟! حالا چه غلطی بکنیم؟! بازم که آزمایشمون نصفه کاره می مونه!"..... و شروع می کنم به دعوا کردن! (پارازیت نوشت: کلا اون روز بی اعصاب تشریف داشتم!) بدون اینکه بحث ایجاد کند اخم می کند و به دماسنج های باقی مانده نگاهی می اندازد. دماسنج های باقیمانده را می گذارد روی میز. همگی از دم می شکنند. من مات و مبهوت به جیوه های پراکنده شده ی روی میز نگاه می کنم! باور نمی شود که انقدر بی خودی و مسخره این دماسنج ها هنوز سطح میز را لمس نکرده بشکنند. - "حال کردی؟! دیدی گفتم؟!" سکوت می کنم.  

به دماسنج های توی دستم نگاه کردم. حتما خیلی محکم روی میز می گذاشتشان. ناگهان یاد پلی (polly) افتادم. امروز دسته جمعی بخاطر اتفاقاتی که پیش آمده بود سر پروژه اعصاب نداشتیم. هول کردم و همین طور که دماسنج های تو دستم را سفت چسبیده بودم گفتم: "زود باش تا پلی نرسیده اینا رو بریز توی چاه میز الان پلی بیاد اینا رو ببینه می زنه نفلمون می کنه! حواست باشه نه صورتیه(اسم مستعار معلم پروژمون) نه خانوم اس... (مسئول آزمایشگاه) فعلا بویی نبرن! وگرنه می چسبونمون به دیوار!" همان طور که هول کرده بودیم، تند تند آثار جیوه ها را پاک می کردیم. شیشه ی دماسنج های شکسته را برداشتم و لای آشغال های سطل، زیر روزنامه ها قایم کردم.

برگشتم سر میزمان. دوباره بحثمان گرفت و داشتیم در مورد اینکه چرا دماسنج ها شکستند بحث می کردیم و من مدام جدی می گفتم: "خب یه ذره حواستو جمع کن دیگه!" پلی وارد آزمایشگاه می شود. کمی سر به سر حورا گذاشت و بعد آمد سر میزمان. متعجب ما دوتا را نگاه می کرد و مدام می پرسید: چی شده؟!!!! و من مدام با عصبانیت جوابش را به تندی می دادم تا انقدر وسط بحثمان نپرد. با حرص دماسنج ها را روی میز رها می کنم. همگی از دم می شکنند. نمیدانم چرا! اما به جای عصبانیت و دلخوری ، دوتایی می افتیم روی میز و شروع می کنیم به خندیدن! پلی باز هم دیالوگش را تکرار می کند. (چی شده؟!!!!) × n

...

اول تصمیم گرفتیم هر جلسه خرد خرد به خانوم اس... شکستن دو تا از دماسنج ها را اطلاع دهیم تا راحت تر مسئله را هضم کند. اما بعد به این نتیجه رسیدیم که امکان دارد از دماسنج استفاده کردن محروممان کنند. پس دل را زدیم به دریا و با کلی تمرین و طراحی رفتیم جلوی میز خانوم اس... ! قدقد که اصولا عزیز دردانه بود و خانوم اس... هم خیلی دوستش داشت و استثنا به نام صدایش می کرد و فاطمه، فاطمه از دهانش نمی افتاد مسئله را با همان لحن بامزه ی همیشگی اش مطرح کرد. از قبل هم به بچه های بالا سفارش آب قند و دستگاه اکسیژن و اورژانس را کرده بودیم.

خانوم اس... از بالای عینکش نگاهی به ما سه تا (تفنگدار) کرد و انگاری که ما یکی از مهموله های چند میلیاری را نابود کرده باشیم با همان لهجه ی بامزه و کشدارش و با صدایی که مسلما از حد معمولی بالاتر بود گفت: "فاطمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟!!!!!!" و ما سه تایی پقی زدیم زیر خنده! ازهمان خنده های شلیکی سه نفره مان!!! و فراموش کردیم که قبلش کلی برنامه ریزی کرده بودیم که وقتی دعوایمان کردند اصلا نخندیم.

بالاخره با بهانه های الکی و هَردَن بیلی و ایراد گرفتن از جنس دماسنج ها و بهانه ی چینی بودنشان راضیش کردیم که قضیه را مسکوت نگهدارد و تا زمانی که آبا از آسیاب نیفتاده ؛ به خانوم پ (مسئول دیگر آزمایشگاه) چیزی نگوید که کلا از هستی سَقَطمان می کنند. حالا این وسط مدام به لحظه ای فکر می کنم که قرار است موضوع را به غزال و الو و نسیم و نگین و نرگس و عارفه و عبدو و شجی و لیلا و ضحی و هدی و دیدی تعریف کنیم و قاه قاه بخندیم. این وسط خانوم اس... "ای شّیطـــــــــــــــــــــــــــــونااااا " گفتن هایش که کلا مخصوص ما سه نفر بود از دهانش نمی افتاد و سر و ته هر جمله اش این را می گفت!

خانوم اس... می رود سراغ دفتر هزینه ها. ما هم الحمدالله چیزی نیست که جایش را ندانیم، زودتر از خودش جای دفتر را نشانش می دهیم. و دوباره می گوید: "ای شّیطـــــــــــــــــــــــــــــونااااا " . از قبل طبق محاسبات سر انگشتی که کردیم یه چند هفته ای باید قید پول تو جیبی و این صحبتها را بزنیم تا بلکه بتوانیم خسارت وارده را بپردازیم! مضطرب به دفتر کذایی نگاه می کنم. صلوات و وجعلناست که می خوانیم. 

بالاخره با کلی اصرار و التماس و قسم و آیه و قول و عهد خسارت را می پردازیم. خانوم اس... ماشین حساب را سمتم می گیرد. نگاهی به عدد نهایی می اندازم! با خنده می گویم: " خانوم اس... تو رو خدا ارزون حساب کنین مشتری شیم! اگه هر چهارشنبه ما این همه پیاده شیم که حقوق بابامونم کفاف نمی ده!" پلی خنده ی شلیکی اش را سر می دهد. خانوم اس... با همان لحن کشدارش می گوید: "(فامیلیم)؟!!! "

زنگ ناهار خیلی وقت است که خورده. ما هنوز در حال بحث و جدلیم. بالاخره موقع خروج می رسد. برای بار هزارم قول هایی که تا اینجا صد هزار بار گفتیم را تکرار می کنیم.( دیگه دماسنج نمی شکنیم! شیطنت نمی کنیم. جایی را کثیف نمی کنیم و ... و ... و ... ) قدقد می گوید: " نه خانوم! هنوز که پلی سهمیه اش رو نشکونده!" و باز هم خانوم اس... می گوید: "فاطمـــــــــــــــــــــــــــه؟!!!" و ما می زنیم به چاک!

 


 پ.ن: اکثریت بچه هایی که اسمشون رو بردم وبشون لینکه! بجز الو و نسیم و نرگس سادات که وب ندارن.

پ.ن2: روی تعداد دماسنج ها به نتیجه نرسیدیم در نتیجه تعداد رو نگفتم. 5-6 تایی بودن حداقل.

پ.ن3: این مطلب شایسته ی این بود که توی وب سه نفرمون ( http://senafar.parsiblog.com/ ) که در حال فسیل شدنه آپ می شد ولی شرمنده.

پ.ن4: داریم میریم اصفهان. یاد همه ی ستاره های آبی مون بخیر! :(


نوشته شده در جمعه 90/8/20ساعت 11:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

از بس بهانه های قدیمی و تکراری برای بداخلاقی هایم آوردم

دیگر کسی مرا باور ندارد

می شود یک بهانه ی جدید به دستم بدهی؟!

 

پ.ن: سر کلاس مفید (!) آمار به ذهنم رسید...

پ.ن: در اصل یه متنه ولی حس تایپ نیس. :(


نوشته شده در یکشنبه 90/8/15ساعت 6:45 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

از دور همدیگر را می بینیم، ناخودآگاه به سمت هم قدم بر می داریم. دستم را می گذارم روی شانه ات و با دلخوری می گویم: "کم پیدایی...!" لبخند تلخی تحویلم می دهی و هیچ نمی گویی... نمی فهمم چرا انقدر سرد و ساکتی!  ناگهان فکری به سرم می زند. یاد خرداد 90 می افتم.  یاد آن دستبند بنفشی که به یاد خیلـــــــــــــــــــــــــی چیزها به دستم بستی! یاد آن روزهای مزخرف مریضی! یاد آن قولی که گاهی فراموشش می کنم! و آن امتحان زیست و ادبیات کذایی!

دستت را از توی جیبت می کشم بیرون و توی دستم می گیرم و با لحنی کودکانه ازت می خواهم تا مرا ببری شهربازی... بزرگانه نگاهم می کنی و امتناع می کنی، من هم مثل تمام دختر بچه های یکدنده شروع می کنم به حرف زدن و وراجی کردن و غرغر کردن و پایکوبی! بالاخره کوتاه می آیی و قبول می کنی و من بار ها و بارها نظرم را درباره ی جایی که قرار است برویم عوض می کنم! ...شهر بازی... پارک گفتگو... پارک آب و آتش...باغ وحش... میلادنور...هایپر استار... در نهایت دعوایم می کنی و من بالاخره با دلخوری قبول می کنم که برویم باغ وحش! به یاد مسخره بازی های پارسال ناگهان می ایستی و ابروهایت را در هم می کشی و می گویی: "اصن کجا داریم می ریم؟! من که پول ندارم!!!" و من فاتحانه می خندم و می گویم: "وسط هفته ها مجانیه!" وارد کلاس 2/2 می شویم و من کودکانه ذوق می کنم و بالا و پایین می پرم و با هربار بالا و پایین پریدن هایم دستم از دستهایت جدا می شود... و تو هربار دوباره دستم را می گیری. کشان کشان می برمت جلوی میز کیمیا و آمنه، بعد شروع می کنم به تکان دادنت و دست هایم را تکان می دهم و کودکانه برایت از قفس شیرها حرف می زنم! آمنه و کیمیا هم می خندند. تو اما... سرت را می گیری سمت دیگری و ریز ریز می خندی... دستت را می کشم و با دلخوری می گویم که شکم بچه به قار و قور افتاده و دلش پشمک می خواهد. متعجب می پرسی: "من این وسط پشمک از کجا بیارم؟!" موهای فرفری ثنا را نشانه می روم و دست به کمر می ایستم تا برایم پشمک بیاوری! می روی چند قدم پیش ثنا، خجالت می کشی نزدیک تر بروی و بعد بر می گردی. جسورانه می گویم که چرا پول پشمک را ندادی و تو می گویی که آقاهه دوستت بوده! پشمک خیالیم را می گیرم دستم و لپ هایم را باد می کنم و با اشتها دهانم را تکان می دهم و با دهان مثلا پر به وراجی هایم ادامه می دهم. تو اینبار بدون اینکه سرت را بگیری آن سمت می خندی و لپم را محکم می کشی...! بعد با خنده می گویی: "دلم آب افتاد دیوونه!" با پررویی رویم را برمیگردانم و کودکانه می گویم: "بچه باید پشمچ رو تنهایی بخویه تا چوچولو نمونه!"  دستت را می زنی به کمرت و می گویی: "آره؟!" 

یکی از بچه ها به سمتمان می آید تا یک سوال ریاضی بپرسد، من می پرم پشتت قایم می شوم و مثلا می ترسم! تو سرم را ناز می کنی و با خنده می گویی: " بچه نباید بترسه! دوستمونه!" من با خنده ولی محتاط کنارت می ایستم و می پرسم: "این آگاهه آگا باغ وحشه؟!" و بعد مستانه می خندی... و من بالاخره راضی می شوم! الهی که من دلم برای همین خنده ها و صبوری ها و همراهی کردن هایت تنگ شده بود، موجود همیشه مهربون!

اتفاقی کمی از هم فاصله می گیریم. می آیی کنارم می ایستی و با عصبانیتی ساختگی می گویی: "بچه! مامانت به تو یاد نداده نباید سرت رو بندازی پایین و بری؟!" و من مظلومانه نگاهت می کنم. لحنت را عوض می کنی و مهربانانه می گویی: "نه!!! موهات خوشگله می دزدنت! واسه خاطر همین میگم" و می خندیم... همان موقع یکی از بچه ها صدایت می زند، معلمتان می آید و تو می دوی و میری...

لعنت به این کلاس بندی مسخره!

 

پ.ن: حالم را بهم می زنند این آدم هایی که خودت می دانی حال بهم زنند...!


نوشته شده در جمعه 90/8/13ساعت 11:34 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |

و من گاهی که خودم و خودت را در آینه می بینم دلم برایت می سوزد...

... دلم برایت می سوزد که خدا کم لطفی کرد در حق تو و پارتی بازی کرد در حق من!

وقتی نگاهت می کنم دلم برایت کباب می شود... وقتی که مدام از این ور خانه به آن ور خانه دنبالم می دوی...

وقتی که گوشهایت کر می شود از دست جیغ جیغ هایم... و بد تر از همه روزهایی که مریضم و مجبور خانه بمانم... 

.

.

.

دلم برایت می سوزد که یک همچین دختر خل و چلی نصیبت شد مامان گلم!!!

تولدت مبارک!!!!!

 

امیدوارم همیشه ی همیشه خوشحال و البته سالم باشی!

 

پ.ن: خیلی هول هولکی شد. تولد همه ی 11 آبانی ها مبارک! :)


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/11ساعت 4:29 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >


کد قالب جدید قالب های پیچک